محمدحسین بهزادفر

محمدحسین بهزادفر

@behzadfar_133
عضویت

خرداد 1401

24 دنبال شده

39 دنبال کننده

behzadfar_133

یادداشت‌ها

         کتاب «روایت آقا» جدیدترین اثر انتشارات انقلاب اسلامی هست که در اون با یک زندگینامه‌ی جذاب از زندگی پدر رهبر معظم انقلاب، آیت‌الله سید جواد خامنه‌ای، به روایت خود حضرت آقا مواجه خواهید شد. خطاب رهبر انقلاب در این کتاب به پدر بزرگوارشون، لفظ «آقا» هست و شما در چند فصل روایت‌های زندگی آقا رو خواهید خوند. کتاب حاوی خاطرات جذابی هست که من خودم تقریبا همه‌شون رو برای اولین بار بود که می‌شنیدم‌. هم‌چنین نکات خیلی خوب و ناگفته‌ای رو از زندگی خود حضرت آقا هم در این کتاب خواهید خوند که امیدوارم براتون جذاب باشه‌‌‌. شخصا از خوندن این کتاب بسیار لذت بردم و از دوستان انتشارات انقلاب اسلامی بابت این خوش‌سلیقگی سپاس‌گزارم‌.

بخشی از متن کتاب:
پیروزی در امتحانی سخت
بعد از انقلاب و در دوران جنگ، همشیره‌مان که عیال شیخ علی تهرانی است، به تبع او به عراق رفت. رفتن آن‌ها هم معمولی نبود، بلکه فرار کرده و به عنوان دشمن رفته بودند. پدرم این خواهرمان را خیلی دوست داشت؛ مادرم هم با او که تنها دخترش بود، انس داشت. لذا من نگران پدر و مادرم شدم که وقتی او به این شکل رفته، حال این‌‌ها چطور می‌شود؟! حدس می‌زدم خانم با قاطعیت موضع بگیرد. همین طور هم شد و ایشان گفت: «غلط کرده! ان‌شاءالله که پاسدارهای ما می‌روند این‌ها را نابودشان می‌کنند و به دست پاسداران کشته می‌شوند.» برخورد خانم این جوری بود. کأنّه او را از موضع محبت و فرزندی خودش به کل خارج کرد. رفتار خانم در این قضیه واقعا فوق العاده و شجاعت‌آمیز بود. معرفت و ارادت من نسبت به خانم کم نبود، ولی برخورد خانم با این قضیه، ارادت مرا نسبت به ایشان خیلی بیشتر کرد؛ بخصوص که پیش از این، انس و الفت زیادی بین این خواهر با خانم و آقا بود.

اما درباره ی آقا چنین حدسی نمی‌زدم؛ چون آقا هم آن قاطعیت و صلابت خانم را نداشت، هم نسبت به این دختر طبعا خیلی علاقه‌مند بود. آقا همیشه او را «بدری جان» صدا می‌کرد و با این‌که از همان اول از شیخ علی بدش می‌آمد، ولی بچه‌های او را که بچه‌های بدری بودند، خیلی دوست داشت؛ حتی شاید بیش‌تر از بچه‌های ما. آقا در این مدت من گاهی مشهد می‌آمدم و می‌رفتم درباره این قضیه چیزی نمی‌گفت و گله یا شکایتی نمی‌کرد.

 خواهرم گاهی اوقات از بغداد یا نجف ماس تلفنی می‌گرفت که با پدر و مادرمان صحبت کند؛ خانم حرف نمی‌زد و تا می‌دید صدای او است، برخورد خشن و تندی می‌کرد و گوشی را می‌گذاشت. اما آخرین باری که خواهرم تلفن زد، حکایت جالبی دارد. خانم که گوشی را برداشته بود او سلام و علیک کرده و حرف‌هایی زده بود و خانم هم با او خیلی تندی کرده و گفته بود: «رها کن آن شوهر فلان‌فلان‌شده‌ات را و خفت دو دنیا را برای خودت نخر.» او هم با یک حالت پشیمانی و انفعالی گفته بود: «چطور می‌توانم چنین کاری بکنم؟ و..‌.» بعد، آقا گوشی را گرفته و تا او آمده بود با آقا صحبت کند، ایشان با همان لهجه‌ی ترکی گفته بود: «دیگر حق نداری اینجا زنگ بزنی.» همین؛ و گوشی را قطع کرده بود. واقعا پدر و مادرم در این قضیه امتحان خوبی دادند.

#کتاب | روایت آقا | صص ۱۵۸-۱۵۹
انتشارات انقلاب اسلامی
      

6

        قبل از هرچیز باید بگویم که همسایه‌های خانم جان یک روایت کم‌نظیر است. بعید می‌دانم شبیه چیزی که در این کتاب، راوی خوش‌سلیقه روایت کرده و نویسنده‌ی خوش‌ذوق با قلم روانش به جان مخاطب ریخته، قبلا در کتابی خوانده باشید. شما قرار است یک روایت انسانی از چهار ماه حضور خاطره‌انگیز راوی در سوریه را بخوانید، یک روایت انسانی محض و البته به اقتضای فضای جنگ، مقداری ناراحت‌کننده. جایی که شخصیت راوی باید یک نیروی داعشی قسم‌خورده را معاینه کند، یا به اعضای خانواده‌اش خدمات پزشکی بدهد. شما یک روایت انسانی پزشکی خواهید خواند از دکتر احسان، که دلش می‌خواسته تفنگ دستش بگیرد و در خط مقدم این‌طرف و آن‌طرف کند، اما از قسمت و تقدیر خوبش فرستاده می‌شود به جایی که خیلی ربطی به تیر و تفنگ ندارد، و به جایش باید یک بیمارستان محلی را اداره کند و سلاحش ابزار پزشکی باشد و بیش‌تر روی مردم تاثیر مثبت بگذارد. یک روایت ساده، محکم و خوش‌خوان که البته به مقدار لازم هم، روضه‌های نمکین دارد برای بارانی‌شدن آسمان دل‌تان. و این ریشه در مداح بودن راوی دارد که از قضا چند دوست نزدیکش هم شهید شده‌اند و او را جا گذاشته‌اند.
 بیش‌ از این اگر بگویم، مزه‌ی کتاب از بین می‌رود. خودتان باید بخوانید؛ که همسایه‌های خانم جان، روایت جذاب و منحصر به فردی است. قبلا تا نیمه‌ی آن را تضمین کرده بودم که از خواندنش پشیمان نخواهید شد، حالا اما کل کتاب را. به سلیقه‌ی من که بسیار جذاب بود و روان، شاید برای شما هم تجربه‌ی روان و دوست‌داشتنی‌ای باشد. دست مریزاد به هر دو چهره‌ی کتاب: راوی‌ خوش‌سلیقه و نویسنده‌ی خوش‌ذوق.
      

11

        کتاب که تمام شد، معطل نکردم. هرچه جمله‌ی وصفی و مدحی بلد بودم، توی ذهنم قطار کردم:

- خسرو خوبان در این روایت، چه قماری کرده با آبرویش!
من اگر بودم که بی‌خیال می‌شدم.
- شاهکاری که هر کتاب‌خوان و کتاب‌نخوانی باید بخواندش!
- دست مریزاد از این روایت بی‌نقص، عینی، بی‌پرده،
صریح و دست اول و کم‌نظیر.
- اشکم درآمد، بغض کردم، گریستم، خندیدم.
- خدا ماه‌طاووس‌بانویت را حفظ کند
استاد خسرو! همسفر بهشتی‌ات را.
- الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور.
- خدا بیامرز علی شاملو می‌گفت تمام تلاشم را
می‌کنم که این شاهکار دیده شود...
- رمز موفقیت دو چیز است: ایمان آوردن و استقامت کردن.

اما هنوز هم پیدا نکردم آن جمله‌‌ی یکتایی که بتواند اوج ذوقم را از مطالعه‌ی این کتاب برساند. این‌ها همه هست و این، همه نیست. آن‌قدر گویا نیستم که بتوانم حق مطلب را درباره‌ی روایت سفر از ظلمت به نور خسرو خان باباخانی ادا کنم. قلمی رسا و زبانی گویا باید.

شما قرار است با یک روایت اصیل، بی‌واسطه، دقیق و البته قدری [بخوانید خیلی] تلخ چونان قهوه‌ی قجری رو‌به‌رو شوید که اولش کام‌تان را تلخ کند، و بعد امید را بپاشد وسط تاریکی‌ها. بخوانیدش و نگذارید این تجربه از دست‌تان برود. 

من یکی که بعید می‌دانم به این زودی‌ها بتوانم «ویولن‌زن روی پل» را از روی میز مطالعه‌ام بردارم، راست می‌گویم.
      

12

        کم‌کم ترس برم داشته بود که نکند این همه علاقه‌ام به کتاب زیادی باشد! این همه شور و شوق برای تنها ماندن با کتاب و کتابخانه و آن کنج عزلت دیوار اتاقم. واقعا صحبت‌های بعضی دوستانم هم قدری بی‌تاثیر نبود :) چقدر تو بیکاری پسر، پول یامُفت خرج این کتاب‌ها می‌کنی که چه بشود، به جایش فیلم ببین و الخ. تا این‌که آقای احسان سینیور یا احسان پدر (باید کتاب را بخوانید تا قصه‌ی احسانَین را متوجه شوید) از گرد راه رسید و دلداری‌ام داد که تند نرو پسر جان! تازه کلی راه و آداب مانده تا عاشق کتاب بشوی و کتابخوار بنامیم‌ات؛ جا نزن.

بی‌اغراق هر فصل و روایتی را که خواندم؛ زیر لب د‌ه‌باری گفته‌ام: «وای! آفرین! دقیقا همین‌طوریه.» راستش کم‌تر کتابی خوانده بودم که این همه با وجودم و عادت‌های کتابخوانی‌ام سنخیت داشته باشد.

من می‌خواهم به همه‌ی شما بگویم که: «اگر کتابخوار هستید، آداب کتابخواری را بخوانید تا فکر نکنید که تنهایید؛ اگر هم نیستید که خب بخوانید تا با واجبات و مستحبات کتاب‌خواری عمیقا آشنا شوید...!»

«بورخس جایی گفته است: بهشت باید جایی باشد، شبیه یک کتاب‌خانه‌ی بزرگ. کسی که کتاب‌خانه دارد، برای خودش یک کنج عزلت دست‌وپا کرده که به خلوتکده‌ای از همه دور، وی باشد و وی باشد و وی باشد و کتاب‌هایش...» 

بیایید بیش‌تر در مورد کتاب و کتاب‌‌هایی که می‌خوانیم صحبت کنیم...
      

37

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 3

مرحوم آقاسیدحسین یک سال بعد از مشروطه یعنی در سال ۱۳۲۵ قمری فوت میکند. ایشان وصیت کرده بوده که در نجف دفن شود. آن زمان کسی را نداشته‌اند که پیکر ایشان را به نجف ببرد؛ لذا پیکر ایشان را در صندوقی به امانت زیر خاک میگذارند. پدرم میگفت: «من یک روز در تبریز میرفتم، دیدم چاووش در کوچه دارد صدا میزند.» آن وقتها معمول بود که قافله‌ وقتی میخواست راه بیفتد چاووشی در کوچه‌ها شروع میکرد صدا زدن که «هر که دارد هوس کرب و بلا، بسم الله»؛ البته در فارسی این است و نمیدانم به ترکی چه میخواندند. آقا میگفت: شنیدم چاووش دارد صدا میزند: کربلا! ناگهان دلم منقلب شد، آمدم به مادرم گفتم که من میخواهم بروم کربلا؛ مادرم گفت: چطور؟ نمیشود! _پدرم آن وقت خیلی جوان و نوزده ساله بوده است_ گفتم: من میخواهم بروم. گفت: باشد، حالا که میخواهی بروی، جنازه‌ی پدرت را هم بردار و ببر. آن وقت من را سپرد به سیدی به نام میرموسی که او هم داشت به کربلا میرفت. با او به عتبات رفتیم و پیکر پدرم را در وادی‌السلام دفن کردیم.» این اولین سفر پدرم به عتبات و بنا بر دفتری که حرفهای آقا را در آن نوشته‌ام در ۲۱ شوال سال ۱۳۳۱ قمری بوده است...

2

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.