یادداشت محمدحسین بهزادفر

         کتاب «روایت آقا» جدیدترین اثر انتشارات انقلاب اسلامی هست که در اون با یک زندگینامه‌ی جذاب از زندگی پدر رهبر معظم انقلاب، آیت‌الله سید جواد خامنه‌ای، به روایت خود حضرت آقا مواجه خواهید شد. خطاب رهبر انقلاب در این کتاب به پدر بزرگوارشون، لفظ «آقا» هست و شما در چند فصل روایت‌های زندگی آقا رو خواهید خوند. کتاب حاوی خاطرات جذابی هست که من خودم تقریبا همه‌شون رو برای اولین بار بود که می‌شنیدم‌. هم‌چنین نکات خیلی خوب و ناگفته‌ای رو از زندگی خود حضرت آقا هم در این کتاب خواهید خوند که امیدوارم براتون جذاب باشه‌‌‌. شخصا از خوندن این کتاب بسیار لذت بردم و از دوستان انتشارات انقلاب اسلامی بابت این خوش‌سلیقگی سپاس‌گزارم‌.

بخشی از متن کتاب:
پیروزی در امتحانی سخت
بعد از انقلاب و در دوران جنگ، همشیره‌مان که عیال شیخ علی تهرانی است، به تبع او به عراق رفت. رفتن آن‌ها هم معمولی نبود، بلکه فرار کرده و به عنوان دشمن رفته بودند. پدرم این خواهرمان را خیلی دوست داشت؛ مادرم هم با او که تنها دخترش بود، انس داشت. لذا من نگران پدر و مادرم شدم که وقتی او به این شکل رفته، حال این‌‌ها چطور می‌شود؟! حدس می‌زدم خانم با قاطعیت موضع بگیرد. همین طور هم شد و ایشان گفت: «غلط کرده! ان‌شاءالله که پاسدارهای ما می‌روند این‌ها را نابودشان می‌کنند و به دست پاسداران کشته می‌شوند.» برخورد خانم این جوری بود. کأنّه او را از موضع محبت و فرزندی خودش به کل خارج کرد. رفتار خانم در این قضیه واقعا فوق العاده و شجاعت‌آمیز بود. معرفت و ارادت من نسبت به خانم کم نبود، ولی برخورد خانم با این قضیه، ارادت مرا نسبت به ایشان خیلی بیشتر کرد؛ بخصوص که پیش از این، انس و الفت زیادی بین این خواهر با خانم و آقا بود.

اما درباره ی آقا چنین حدسی نمی‌زدم؛ چون آقا هم آن قاطعیت و صلابت خانم را نداشت، هم نسبت به این دختر طبعا خیلی علاقه‌مند بود. آقا همیشه او را «بدری جان» صدا می‌کرد و با این‌که از همان اول از شیخ علی بدش می‌آمد، ولی بچه‌های او را که بچه‌های بدری بودند، خیلی دوست داشت؛ حتی شاید بیش‌تر از بچه‌های ما. آقا در این مدت من گاهی مشهد می‌آمدم و می‌رفتم درباره این قضیه چیزی نمی‌گفت و گله یا شکایتی نمی‌کرد.

 خواهرم گاهی اوقات از بغداد یا نجف ماس تلفنی می‌گرفت که با پدر و مادرمان صحبت کند؛ خانم حرف نمی‌زد و تا می‌دید صدای او است، برخورد خشن و تندی می‌کرد و گوشی را می‌گذاشت. اما آخرین باری که خواهرم تلفن زد، حکایت جالبی دارد. خانم که گوشی را برداشته بود او سلام و علیک کرده و حرف‌هایی زده بود و خانم هم با او خیلی تندی کرده و گفته بود: «رها کن آن شوهر فلان‌فلان‌شده‌ات را و خفت دو دنیا را برای خودت نخر.» او هم با یک حالت پشیمانی و انفعالی گفته بود: «چطور می‌توانم چنین کاری بکنم؟ و..‌.» بعد، آقا گوشی را گرفته و تا او آمده بود با آقا صحبت کند، ایشان با همان لهجه‌ی ترکی گفته بود: «دیگر حق نداری اینجا زنگ بزنی.» همین؛ و گوشی را قطع کرده بود. واقعا پدر و مادرم در این قضیه امتحان خوبی دادند.

#کتاب | روایت آقا | صص ۱۵۸-۱۵۹
انتشارات انقلاب اسلامی
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.