خیال می کردم اولین کتابی که قراره از محمود دولت آبادی بخونم؛ کلیدر باشه اما خیلی ناگهانی به لطف عزیزی جای خالی سلوچ،دستام رو پر کرد.
نویسنده از جمله های توصیفی و کوتاه اما نه لزوما ساده زیاد استفاده کرده، توصیف ها به قدری جزئیه که هر اتفاقی برای هر شخصیت داستان اتفاق می افته رو زیر پوست میشه حس کرد.
_اگه کتاب رو نخوندین از این جا به بعد رو نخونین که یه موقع داستان لو نره.🙂_
اول و آخر و همه جای داستان، جای خالی سلوچ به عبارتی جای خالی یک مامن بود که آزار میداد روحم رو.
بعد درد ، امان از درد، دردی که مرگان کشید تا جای سلوچ رو پر کنه، اما افسوس! یک زن چطور میتونه توی یک جامعهی مریض و حریص جای یک مرد رو پر کنه؟ شاید دردناک ترین قسمت داستان برام رویاروییِ مرگان و سردار وقتی که میخواست مزدِ پسرش رو مطالبه کنه بود، زخمی که به روحش وارد شد رو قشنگ حس کردم؛ جوری که تا پایان داستان هر جا اسم سردار میومد جای زخمم می سوخت.😶
بعد از اون ناگزیری و استیصال ،بی پناهی و بچگی هاجر بود که نفیر از روحم بلند کرد نفیری که انگار هیچ کس نمیشنوتش!
علاوه بر روحم جسمم هم کم بی تالم نموند😅 نویسنده ناتوانی دست و پای عباس و بدن درد رقیه رو هم جوری توصیف می کرد که منم نا خودآگاه توی بدنم حس میکردم اون احوالات رو.
نهایتاً کتاب متفاوتی بود و تجربه ای عالی!
خرسندم!🤩