معرفی کتاب مقدمه ای بر رستم و اسفندیار: به همراه داستان رستم و اسفندیار اثر شاهرخ مسکوب

مقدمه ای بر رستم و اسفندیار: به همراه داستان رستم و اسفندیار

مقدمه ای بر رستم و اسفندیار: به همراه داستان رستم و اسفندیار

4.1
17 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

32

خواهم خواند

18

شابک
9789644451461
تعداد صفحات
161
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        نویسنده با نثری دلپذیر،خواننده را با شخصیت های داستان،چگونگی رویارویی آنان با یکدیگر و تحلیل وقایع آشنا می کند و از دیدگاه گوناگون،تفاسیر متفاوتی از نقش آفرینان داستان ارائه می دهد.
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          از دهه سی به بعد فعالان سیاسی و روشنفکران  به خصوص در اثر کودتای بیست و هشت مرداد به نوعی غرب ستیزی و به همراه آن ایران ستیزی روی آوردند. این ایران ستیزی بیش از همه به این علت بود که مظهر و نماد دفاع از ایران و مروج آن پهلوی ها بودند. بدین معنا هر گونه سخن گفتن از تاریخ ملی، هویت ملی، هویت ایرانی و عناصر تشکیل دهنده آن از جمله شاهنامه به غلط تفسیر به دفاع از سلطنت و همراهی با آن می شد و با آن مخالفت می گردید. مشروطه نیز به همین منوال با سلطنت یکی دانسته شد و از مرکز دغدغه روشنفکران ایرانی خارج گشت. از همین رو بود که به تدریج عناصر دیگری که عموما دارای خصلت های ایدئولوژیک بودند جای آثاری که به ایران می پرداختند گرفتند و نویسندگانی محبوب توده ها و خلق شدند که ضد این تاریخ ملی بودند، از آن شناختی نداشتند و یا به آن اهمیت نمی دادند. به همین جهت است که هنوز نویسندگان والایی همچون شاهرخ مسکوب در جامعه ما کمتر شناخته شده اند. این کتاب تفسیر و درک مسکوب از یکی از مشهور ترین داستان های شاهنامه است. نویسنده بر خلاف روال معمول به شرح ظاهر ابیات شاهنامه نپرداخته بلکه در سفری جذاب و با نثری عمیقا شیرین و استوار ما را به درون جهان شخصیت های شاهنامه می برد و تفسیرهای مختلفی را از منابع مختلف برایمان روایت می کند. اینکه چگونه توازن دین و دولت ( پادشاه)  در این داستان بهم می خورد، اینکه جایگاه افسانه و اسطوره در داستان چیست، چرا سیمرغ از رستم که یک پهلوان است دفاع می کند و راز کشتن اسفندیار را به او یاد می دهد و چرا از اسفندیار که فره ایزدی دارد روی برمی گرداند، اینکه مضامین دینی در اوستا چگونه در گذر زمان تغییر کردند و به درون شاهنامه راه یافتند و چگونه ایران به شکل عرفانی از درون اوستا و شاهنامه به دل اسلام راه یافت و اینکه اساسا چرا پهلوان ها در هنگام جنگ رجز می خواندند از مباحث جذابی است که مسکوب در این کتاب آنها را بررسی کرده است.
 شاهکار فردوسی در این کتاب قرینه سازی دو پهلوان است. داستانی تراژیک که هر دو سوی آن خیر هستند و اوج آن آنجاست که اگرچه اسفندیار در زندگی مغرور و سبک سر است و همین عامل کشته شدنش است اما در سپردن پسرش به رستم و سفارش او به وی آینده نگر است و به قول مسکوب در زندگی نادان است و در مرگ خردمند.
        

6

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

9

پیمان قیصری

پیمان قیصری

3 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

           مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار نه فقط روایت داستان بلکه شرح و تفسیری از ریشه‌‌ی شروع رزم، منش، روحیات و تفکرات شخصیت‌های داستانه. قبل از ورود به داستان رستم و اسفندیار باید نگاهی کنیم به گشتاسب، پادشاهی که به هر حیلتی بود تاج رو از پدر گرفت و به هر حیلتی بود نمی‌خواست تاج به پسر بده. گشتاسب اسفندیار رو به جنگ می‌فرسته با قول تقدیم پادشاهی در صورت پیروژی و او پیروز برمی‌گرده


گشتاسپ که در مهلکه‌ی نبرد برای برانگیختن اسفندیار و نجات خود چنان قولی داده بود، پس از دور شدن خطر دیگر دل آن نداشت که از شهریاری دست بشوید. بدین سبب پیوسته در کار دور کردن اسفندیار از خود و شهریاری خود است. گرچه او را به جنگ می‌فرستد اما این کفایت نمی‌کند. سرانجام دیر یا زود باز خواهد گشت. او باید اسفندیار را از هستی خود جدا کند، روح خود را از اندیشه‌ی او برهاند و گردا گرد قلبش حصاری روئین بیفرازد تا از آسیب مهر پدری در امان بماند. او نیازمند چنین «نعمتی» است که در این زمان گرزم فرا می‌رسد و با چند کلمه ساده وجدان بی آرام و شاید شرم‌زده‌ی گشتاسپ را آسودگی می‌بخشد. گشتاسپ باید دروغ گرزم را باور بدارد و باور می‌دارد. زیرا این دروغ سروش جان و دل گنهکار اوست.


پس اسفندیار رو به بند می‌کشه اما نبود پهلوانی چون اسفندیار تورانیان و ارجاسپ رو ترغیب به حمله به ایران می‌کنه، گشتاسب توان رویارویی نداره و باز با قول تقدیم تاج دست به دامان اسفندیار میشه


جنگ تمام می‌شود. ارجاسپ می‌گریزد و زمان وفای به عهد فرا می‌رسد. باز همان روش دیرین. گشتاسپ پسر را برای رهایی دختران اسیر به روئین‌دژ می‌فرستد که از هفت‌خان بگذرد و به کام دشمن درآید تا اگر از چنین سفر بی‌بازگشتی پیروز بازگشت پادشاهی را به وی دهد. سرانجام اسفندیار، همراه خواهران از توران زمین باز می‌گردد. گشتاسپ همه بزرگان را به پیشباز گرد می‌آورد. جشن و سور و سرور است اما از پادشاهی خبری نیست و پادشاه پیاپی از هفت‌خان می‌پرسد تا از آنچه او را نگران می‌کند سخن بمیان نیاید. پس از آن همه صبوری دیگر اسفندیار از رفتار پدر دلگیر و خشمگین است و سرانجام به زبان می‌آید که آخر:

بهانه کنون چیست من بر چه ام؟
پر از رنج پویان ز بهر که ام؟

پس آن وعده‌های فریبنده چه شد و آن جنگ‌های خطیر از هزیمت دادن ارجاسپ تا گشودن رویین‌دژ برای چه؟ تا یکی با جان خود خطر کند و دیگری جان ناسزاوارش را آسوده و ایمن بدارد؟ دیگر کار بر گشتاسپ دشوار است. باید این‌بار فرزند را به جایی بفرستد که بی‌گمان بازگشتی در کار نباشد. این‌ست که سنجیده گام بر می‌دارد. نخست از وزیر اختر شناسش می‌پرسد که مرگ اسفندیار به دست کیست و سپس او را به جنگ یل زابلستان می‌فرستد و آنچنان می‌فرستد که جنگ ناگزیر است و مرگ اسفندیار بی چون و چرا. اما برای این بیداد بهانه‌ای باید. آخر جنگ با رستم برای چه؟ مگر او چه گناهی کرده است که سزاوار چنین پاداشی است؟ در نظر گشتاسپ گناهش اینست که:

بمردی همان ز آسمان بگذرد
همی خویشتن کهتری نشمرد
بپیچد ز رای و ز فرمان من
سر اندر نیارد به پیمان من
بشاهی ز گشتاسپ راند سخن
که او تاج نو دارد و من کهن

دروغ است زیرا همین گشتاسپ آنگاه که اسفندیار به زندان بود، دو سالی میهمان رستم بود و میزبان و دودمانش همه فرمانبردار پادشاه بودند.


اما همه از جمله اسفندیار هم می‌دونند که هدف، جان اسفندیاره نه رستم.


در تمام شاهنامه کسی تبهکارتر و دل آسوده‌تر از این فرزندکش نیست. درست به خلاف کیخسرو پادشاه خرد و رادمردی، گشتاسپ شهریار دسیسه و خود پرستی است که ناروا بر تخت اهورایی سلطنت به‌دینان جای گرفته است.


مورد جذاب این کتاب بسنده نکردن به داستان شاهنامه‌ست و استفاده از منابع دیگه مثل اوستا، مثلاً در مورد گشتاسب


چنین است گشتاسپ شاهنامه. اما در اوستا پادشاهی پارساتر از گشتاسپ نیست. او جان پناه زرتشت و نخستین مجاهد این دین اهورایی است. اوستا در ستایش او چنین
می‌سراید:
فروهر کی‌گشتاسپ دلیرتن‌، ایزدین کلام، گرزقوی، آزنده‌ی اهورایی را می‌ستاییم که با گرز سخت از برای راستی راه آزاد جست، که با گرز سخت از برای راستی راه آزاد یافت، کسی که بازو و پناه این دین اهورایی زرتشت بود.


مسکوب در مورد تفاوت گشتاسب از نظر شاهنامه و اوستا می‌نویسه:


بنابراین در يک دوره‌ی تاریخی بهترین پادشاه مذهب، به صورت بدترین شخصیت حماسه‌ی ملی پیروان همان مذهب در آمد. گشتاسپ رسمی و مذهبی چیزی بود و گشتاسپی که مردم ساخته بودند چیزی دیگر. گویی عدالت این جهانی انوشیروان‌ها و رستگاری آن جهانی موبدان چندان مطلوب رعایای افسانه پرداز نبود. تمام خصوصیات اوستایی گشتاسپ دگرگونه شد و این دگرگونی بسیار با معنی و هشیار کننده ایست.
سرانجام نیز کشت و کشتار در خاندان سلطنتی، دوری مردم از دستگاه حاکم، محدودیت و بی‌عدالتی سیستم کاست و فساد رژیم اجتماعی و بیزاری از آن کار را به جایی کشاند که در جنگ سلاسل با اعراب، فرماندهان از ترس فرار سپاهیان آنان را با زنجیر به هم بستند و به میدان فرستادند و پیداست که جنگ این اسیران بی‌دل با آن مؤمنان دریا دل چه عاقبتی داشت.



در مورد رویین‌تن بودن اسفندیار با اینکه چیزی در شاهنامه نیومده، اینجا داریم


بنا به سنت مزدیسنا و افسانه، زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می‌شوید تا روئین‌تن و بی‌مرگ شود. اما اسفندیار بنا به ترسی غریزی و خطاکار به هنگام فرو رفتن در آب چشم‌هایش را می‌بندد. آب به چشم‌ها نمی‌رسد و زخم پذیر می‌مانند. ترس از جایی فرا می‌رسد که درست در همان‌جا باید نابود می‌شد. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه‌ی روئین‌تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است.


در ادامه وقتی به انتهای کتاب نزدیک می‌شیم و کمک سیمرغ به رستم، ممکنه به ذهن برسه که این اتفاق چندان پهلوانانه نیست. مسکوب شرح جالبی بر این قضیه داره


اسفندیاری که روئین‌دژ را به چاره گشود و در هفت‌خان اژدها و سیمرغ و زن جادو را به چاره کشت، سرانجام خود نیز نه به زور بازو بلکه به چاره گری سیمرغ جان داد. چنین نبردی در آغاز مردانه نمی‌نماید زیرا رستم نه به نیروی بازو و با خطر کردن جان، بلکه به مدد رازی که از آن آدمیان نیست پیروز می‌شود. اما با روئین‌تنی که هیچ تیری بر او کارگر نمی‌افتد چه می‌توان کرد؟ آخر اسفندیار نیز خود از نیرویی غیر بشری برخوردار است که توانایی آدمیان در برابرش به هیچ است. رستم در نبرد نخستین هر چه می‌کوشید بیهوده بود. تازه آن وقتی که بر چوب گز دست یافت، رزم‌آوران برابر شدند. هر دو پهلوان و هر یک برخوردار از نیرویی هم‌سنگ و اسرار آمیز. هم‌چنان‌که مذهب به جوانی مقدس موهبت روئین‌تنی بخشید، پیروزی و عدالت در جنگی ناخواسته به یاری پیری بی‌گناه شتافتند.


و در انتها رزم رستم و اسفندیار رزمی نیست که خواننده یا شنونده از شکست یک نفر خوشحال بشه، چون


درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه‌ی کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا واهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است. هر دو مردانی اهورایی‌اند، یکی خود گسترنده‌ی جنگاور دین بهی است، اما فریفته‌ی هم‌کیشی خودپرست و افسون‌کار و دیگری مردیست که عمری بس دراز به مردانگی ایزدان، با دستیاران و سپاهیان اهریمن جنگیده است.


قلم مسکوب شیوا و شیرینه، هر چقدر هم شما داستان و شرح و بسط‌ش رو بدونید باز جذابیت متن باعث میشه که با علاقه تا انتها ادامه بدید ضمن اینکه اگر فقط شاهنامه رو خونده باشید مطالب جدید هم داره.
        

23

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

دربارۀ مقد
          دربارۀ مقدمه بر رستم و اسفندیار

بارها گفته‌اند و شنیده‌ایم: شاهنامه اثری است حماسی از قرن چهارم هجری. اما شاهرخ مسکوب، دلدادۀ آتش نه خاکستر، از چون و چرا نمی‌آساید.
نه! شاهنامه اثری صرفاً حماسی نیست. و کشف مسکوب در «مقدمه بر رستم و اسفندیار» همین‌اندازه صریح و شگفت‌آور است. نبرد رستم و اسفندیار آن لایۀ «تراژیک» است که در شاهنامه ـــ گیریم گه‌گاه گُر بگیرد ـــ زیر خاکستر «حماسه» مدفونش کرده‌اند: نبرد رستم و اسفندیار، نبرد خوب و خوب است نه جنگ سیاه و سفید. و این تراژدی است نه حماسه.
باز هم نه! شاهنامه از قرن چهارم هجری، «در» قرن چهارم هجری نیست. فعلیّت شاهنامه عرصۀ زندگانی اجتماعی و سیاسی را – گیریم به زبان داستان- اکنون و اینجا نشانه می‌گیرد: از میان توده‌ای‌ها و اهالی جبهۀ ملی بودند کسانی که از دل و جان به آبادانی می‌اندیشیدند؛ اما خوب‌ها با خوب‌ها به ستیزه برخاستند. و این، به اشارۀ خود مسکوب، چه‌بسا پس‌زمینه‌ای است پنهان در نگارش مقدمه بر رستم و اسفندیار.
اما هنوز هم نه! اشاره‌ای دیگر نیز در میان است. شاهنامه که در فرازهایی از دوگانۀ مزداییِ نیک و بد می‌گذرد و به تقدیر زُروانی، به ماورای نیک و بد، به عرصۀ «زمان» می‌رسد، صرفاً میدان نبرد نیکان و بدان نیست؛ گاه کمین‌گاه زمانه است که این‌بار ـــ گیریم ناخودآگاه ـــ از زبان شاهرخ و همسر نخستش سخن می‌گوید که هردو هرچند نیک و مُحِق بودند، زمانه را قرار بر جدایی و پریشانی‌‌شان بود.
اینگونه شاهنامه را از زنگار تعیّن تاریخی‌اش ستُردن، لایۀ تراژیک شاهنامه را آشکار کردن و چشم‌انداز را از دوگانۀ حماسی نیک و بد به وحدت فراگیرندۀ «زمان» بُردن شیوۀ شاهنامه‌ورزی (و نه شاهنامه‌پژوهیِ) مسکوب است. نه میراثِ مرده، نه اثری صرفاً حماسی، نه تخته‌بند قرن چهارم هجری. پس چنین بگوییم: شاهنامه «فعلیّتی» است «نه صرفاً حماسی» از قرن چهارم هجری «تا کنون».
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          در تمام این جنگ شگفت دشوارترین تصمیمی که رستم میگیرد قبول مرگ ورنج جاودان پس از مرگ نیست، کشتن اسفندیار است که رستم از ناچاری بدان دست میزند. مردی تبهکار شاید دل آسوده پا بر سر زندگی دیگری نهد، زیرا در نمی یابد و نمیداند «آنکه انسانی را میکشد، انسانیت را میکشد.» (سوره مائده 32) اما برای کسی چون رستم همیشه دشوارترین کار گذشتن از جان خود نیست ، ای بسا بمرگ دیگران رضا دادن جانکاه تر است. و او که در گذشت از جان و جهان خود مردانه بود در قبول مرگ اسفندیار بیچاره است. درباره خود پیروز بود و در باره دیگری مغلوب. اما این شکست حتی از آن پیروزی بزرگ هم بزرگتر و برتر است. پیروزی ارجمند رستم در همین شکست نهفته است . رستم نه تنها پہلوان میدانهای نبرد وهماوردان مغلوب بلکه برتر از آن پهلوان «شکست» است. آن استاد حکیم بیهوده بخود نمی بالید که یلی سیستانی را رستم داستانها کرده است.


خورشید زندگی روئین تنی که «بلند آسمان بر زمین میزند» به يك تیر که زمانه آنرا بچشم اسفندیار رساند تاريك شد. اما همین انسان زخم پذیر و زودشکن، همین شکار گرفتار مرگ و بازیچه روز گار هوسكار، میتواند چون رستم شاهنامه از جان خود بگذرد و شوربختی دو جهانی را بپذیرد اما سر فرود نیاورد و دست ببند ندهد. دیگر چنین مردی شکاری بی اراده و چشم براه نیست تا تیر تقدیر فرود آید. شکاری است که زمان خود را میسازد به اراده مرگ را برمیگزیند و بجانب بیداد شکار چی میشتابد . بخلاف معمول دیگر شکارچی است که بی اراده و منتظر، چشم براه شکار دارد تا چون عقابی فرود آید. بنا به آن ضرب المثل پهلوی که میگوید « در مرگ مردی باید» به مردانه مرگی را در خود میگیرد و بر آن چیره میگردد. این حماسه دردناکیست که انسان دانسته خودرا فدا کند تا بماند و در اینجاست که مرگ آغاز است نه انجام .


بیهوده نیست که آدمی پیوسته در تلاش پیوند بوده و هست ، عوامل جدائی بینهایت است .
انسان زمانی در برابر قدرت بیکران طبیعت است و زمانی در برابر اجتماع. گاه زبون احساسات و نیروهای درونی و سرکش خویش است و گاه در پیکار با دیگرانی از خوب و بد اما شاید از همه دردناکتر آنست که خوبان رویاروی بایستند و یکدیگر را با تیرهای کشنده نشانه کنند. افسانه رستم و اسفندیار همین جنگ بدفرجام است که در آن جان هر دو مبارز تباه میشود .
رستم در جنگ با اسفندیار پیروزمندی نامراد است که بعد از زمان کوتاهی مرگ و رنج جاودان پس از مرگ نصیب اوست . پیروزی او بر جهانی است که با ساخت و پرداختی تبهکار میخواست انسانیت اورا ناچیز و بی مقدار کند
در آثاری چون رستم و اسفندیار یا رستم و سهراب جنگ تباه کننده جان خوبترين خو بان است و هیچیك از رزم آوران پیروز نیست . پیروزی هماوردان در نبودن جنگ است، در نجنگیدن
        

0