چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟

چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟

چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟

جنت وینترسن و 1 نفر دیگر
4.8
7 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

13

ناشر
سخن
شابک
9786222600532
تعداد صفحات
320
تاریخ انتشار
1400/4/26

توضیحات

کتاب چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟، نویسنده جنت وینترسن.

لیست‌های مرتبط به چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟

یادداشت‌ها

حسین

1402/2/21

          فهمیدم تولد دوباره فقط به معنای زنده‌بودن نیست، بلکه به معنای انتخاب زندگی‌ست. اینکه زیستن را انتخاب کنی و با وجود تمام هرج‌و‎‌مرج‌های فراوان و رنج‌های زندگی، آگاهانه مشتاق زیستن باشی...

باید بگویم که وقتی کمی درباره کتاب شنیدم، به شدت مشتاق خوندنش شدم. فکر می‌کردم رمانی‌ست که درباره عشق و علاقه یک دختر به کتاب‌ها و ادبیات. و وقتی هم که شروع به خواندنش کردم مشتاق این بودم که ببینم درباره کتاب‌ها حرف زده بشود. اما این‌طور نبود.
از ابتدای کتاب، فهمیدم که اصلا رمان نیست! کتاب تقریبا یک سرگذشت‌نامه است. سرگذشت دختری با خانواده و شرایط زندگی عجیب.
کمی که از خواندنش گذشت، کم‌کم ناراحتی‌م ازین که کتاب دقیقا آن‌چیزی نیست که انتظارش را داشتم، از بین رفت. بی‌نهایت جذب داستان‌های جِنِت درباره زندگی‌ش شدم. موضوعاتی که مطرح کرده بود را خیلی پسندیدم. مثلا خواندن از رابطه دختر-مادر و یا حرف زدن درباره کالت‌ها برایم موضوع جدیدی بود. علاقه جنت به کتاب‌ها، نگاهش به مسئله جنسیت و شجاعتش را از ته دل ستودم. خیلی از داستان‌ها برایم غیرقابل تصور و باورنکردنی بود... دشواری‌ها و سختی‌های زندگی جِنِت حسابی متاثرم کرد.
از ته دل درک‌ش می‌کردم. درک می‌کردم که گاهی در زندگی کم می‌آوری و باید با تمام وجود تلاش کنی تا ادامه دهی.
ترجمه کتاب واقعا خیلی خوب بود. در حال خواندنش اصلا باورم نمی‌شد کتاب توانسته مجوز بگیرد و چاپ شود! نسخه انگلیسی‌ش هم کنار دستم بود و تقریبا به جز یک پاراگراف و چند جمله، چیزی از کتاب حذف نشده. به نظرم مترجم، کارش را واقعا عالی و به نحو احسن انجام داده و توانسته کتاب را از سانسورهای عظیم‌تر حفظ کند!
با این‌حال، چندجا اشکالات ویرایشی و چاپی دیدم که توی ذوقم زد. کاش روزی برسد که ناشرها به مخاطب احترام بیشتری بگذارند و کتاب‌ها را بی‌اشکال‌تر به بازار بفرستند.
در آخر، باید اعتراف کنم که در نهایت علاقه‌م به کتاب و نویسنده‌ش، از آن‌هایی نیست که به همه توصیه‌ش کنم. به نظرم باید کم‌انتظارتر سراغش رفت و از خواندنش لذت برد :)
        

0

          امروز که داشتم کتابم رو میخوندم یه جاش خیلی عجیب بود و خیلی خودم رو نگه‌داشتم که وسط شرکت گریه‌م نگیره.
کتاب «چرا خوشبخت باشی وقتی میتونی معمولی باشی؟» اتوبیوگرافیه. از اوایل نویسنده داستانش رو جوری روایت میکنه و بهمون میگه که به فرزندخوندگی قبول شده، آخرای کتاب داره دنبال پدر و مادر واقعیش میگرده. 
بعد از کلی تلاش ها که به سختی پرونده‌های قدیمی رو کشیدن بیرون و دادگاه رفتن، وکیل گرفتن که نویسنده بفهمه پدرمادرش کی بودن، داشتم فکر میکردم که چرا اصلا نویسنده دنبال پدر و مادرش میگرده؟ کسایی که اون رو به پرورشگاه سپردن؟
خود نویسنده میگه که چون دنبال عشق بوده.
یه جا میگه:«ببین، ما انسانیم، ما طالب عشقم. عشق همه‌جا هست. اما باید عاشقی را یادمان داده باشند. دلمان می‌خواهد سرپا بایستیم، دلمان می‌خواهد راه برویم، اما نیاز داریم یک نفر دستمان را بگیرد تا کمی تعادلمان را به‌دست آوریم، کمی راهنمایی‌مان کند و وقتی زمین می‌خوریم جمع‌وجورمان کند.
ببین، ما زمین می‌خوریم، عشق همه‌جا هست اما باید عاشقی را یاد بگیرم؛ ریزه‌کاری‌ها و احتمالاتش را. به خودم یاد دادم روی پاهایم بایستم، اما نتوانستم عاشقی را به خودم یاد بدهم.
توانایی یادگیری زبان را داریم. توانایی یادگیری عشق را داریم. به دیگران نیاز داریم تا توانایی‌مان شکوفا شود.
به واسطه‌ی کارم، راهی برای اینکه از عشق صحبت کنم پیدا کردم؛ راه درستی بود. اما راهی برای عشق‌ورزیدن پیدا نکردم؛ گیج‌کننده بود.»
مجتبی شکوری توی ویدیوهای «رود» که داره از یوتیوب پخش میشه، قسمت سیزدهم، درباره‌ی کتاب «تقصیر تو نبود (نشر ارجمند)»حرف میزنه. قسمتی از ویدیو که نظرم رو جلب کرد، در ابتدا موضوع «شرم» رو باز میکنه و کمی که جلو میره از چهره‌های مخفی شرم داره صحبت میکنه.
یک دسته، افرادی که از خوشبختی می‌ترسند و احساس میکنند لایق خوشبختی نیستند، یا مقصر چیزی هستند.
این افراد وقتی روز خوبی دارند احساس میکنند یه جای کار میلنگه، وقتی کسی بهشون محبت میکنه، چون نتونسته محبت رو درست دریافت کنه، بخاطر اینکه نتونسته به خودش محبت کنه، بخاطر اینکه خودش به خودش محبت نداده فکر میکنه چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌است؟ فکر میکنه کی دستش رو میشه، که اگه خود واقعی‌ش رو بشناسه بذاره بره؟ مثل خودش که از خودش فرار کرده. یااینکه خودش این خوشبختی رو بهم بزنه.
دسته‌ی دیگر افرادی که دنبال تاییدیه‌ی دیگران هستند، برای همه مهمه که دوستاشون، یا افراد مهم زندگی دوسشون داشته باشند.
ولی فردی که دنبال تایید طلبی افراطی هست، دنبال اینکه کل دنیا تاییدش کنند، چون خودت خودت رو تایید نکردی. چاله‌ای درونت هست که دلت میخواد با 8ملیارد آدم پرش کنی، ولی توی چاله فقط خودت قرار میگیری.
این افرادی توسط دیگران تایید میشوند، ولی انتقاد کوچک، همه ی باورهاش رو بهم میزنه و احساس بی‌ارزشی سراغت میاد.
(قسمت کوچکی از ویدیو بود)

برگردیم به کتاب؛
جِنِت، نویسنده، هنوز پدرومادر واقعی‌ش رو پیدا نکرده، دنبال مقصر میگرده؛
«چرا مجبور شدند مرا بگذارند پروشگاه؟ حتما مسببش پدرم بوده، چون دلم نمیخواست مادرم مسببش باشد. مادرم حتما مرا دوست داشت. اما اگر مرا دوست داشت چرا شش هفته بعد از تولدم ولم کرده بود؟»
سوزی، دوست جنت، روز تولدش بهش میگه:
«تو میتونی عشق بورزی، نمیتونی عشق بگیری.
بیشتر زن‌ها می‌تونن عشق بورزن -از بچگی بهمون یاددادن عشق بورزیم- اما برای بیشتر زن‌ها سخته عشق بگیرن.»
حالا نویسنده سعی میکنه بفهمه و تلاش کنه که باور کنه دنیا بر وفق مرادش خواهد بود. دیگه مجبور نیست تنهایی رو تحمل کنه. لازم نیست با زمین و زمان بجنگه. لازم نیست فرار کنه.
چون اون بچه‌ی اشتباهی نبوده و دیگه همه‌چیز تا ابد اشتباه نیست.
این قسمت کتاب بااین جمله تموم میشه؛
«آدم‌هایی هستند که دوستت دارند، می‌فهمی جِنِت؟؟؟»

دوستان؛ درد همیشه هست، زخم همیشه هست. التیام پیدا میکنه ولی جاش میمونه. جاش که بمونه خاطراتش هم گه‌گاهی میاد و میره.
ولی تو بزرگ میشی و همین‌چیزاست که باعث رشد میشه.
جنت رشد کرد. مثل یک درخت تنومند.
        

0