یادداشت پرستو خلیلی

چرا خوشبخت باشی، وقتی می تونی معمولی باشی؟
        امروز که داشتم کتابم رو میخوندم یه جاش خیلی عجیب بود و خیلی خودم رو نگه‌داشتم که وسط شرکت گریه‌م نگیره.
کتاب «چرا خوشبخت باشی وقتی میتونی معمولی باشی؟» اتوبیوگرافیه. از اوایل نویسنده داستانش رو جوری روایت میکنه و بهمون میگه که به فرزندخوندگی قبول شده، آخرای کتاب داره دنبال پدر و مادر واقعیش میگرده. 
بعد از کلی تلاش ها که به سختی پرونده‌های قدیمی رو کشیدن بیرون و دادگاه رفتن، وکیل گرفتن که نویسنده بفهمه پدرمادرش کی بودن، داشتم فکر میکردم که چرا اصلا نویسنده دنبال پدر و مادرش میگرده؟ کسایی که اون رو به پرورشگاه سپردن؟
خود نویسنده میگه که چون دنبال عشق بوده.
یه جا میگه:«ببین، ما انسانیم، ما طالب عشقم. عشق همه‌جا هست. اما باید عاشقی را یادمان داده باشند. دلمان می‌خواهد سرپا بایستیم، دلمان می‌خواهد راه برویم، اما نیاز داریم یک نفر دستمان را بگیرد تا کمی تعادلمان را به‌دست آوریم، کمی راهنمایی‌مان کند و وقتی زمین می‌خوریم جمع‌وجورمان کند.
ببین، ما زمین می‌خوریم، عشق همه‌جا هست اما باید عاشقی را یاد بگیرم؛ ریزه‌کاری‌ها و احتمالاتش را. به خودم یاد دادم روی پاهایم بایستم، اما نتوانستم عاشقی را به خودم یاد بدهم.
توانایی یادگیری زبان را داریم. توانایی یادگیری عشق را داریم. به دیگران نیاز داریم تا توانایی‌مان شکوفا شود.
به واسطه‌ی کارم، راهی برای اینکه از عشق صحبت کنم پیدا کردم؛ راه درستی بود. اما راهی برای عشق‌ورزیدن پیدا نکردم؛ گیج‌کننده بود.»
مجتبی شکوری توی ویدیوهای «رود» که داره از یوتیوب پخش میشه، قسمت سیزدهم، درباره‌ی کتاب «تقصیر تو نبود (نشر ارجمند)»حرف میزنه. قسمتی از ویدیو که نظرم رو جلب کرد، در ابتدا موضوع «شرم» رو باز میکنه و کمی که جلو میره از چهره‌های مخفی شرم داره صحبت میکنه.
یک دسته، افرادی که از خوشبختی می‌ترسند و احساس میکنند لایق خوشبختی نیستند، یا مقصر چیزی هستند.
این افراد وقتی روز خوبی دارند احساس میکنند یه جای کار میلنگه، وقتی کسی بهشون محبت میکنه، چون نتونسته محبت رو درست دریافت کنه، بخاطر اینکه نتونسته به خودش محبت کنه، بخاطر اینکه خودش به خودش محبت نداده فکر میکنه چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌است؟ فکر میکنه کی دستش رو میشه، که اگه خود واقعی‌ش رو بشناسه بذاره بره؟ مثل خودش که از خودش فرار کرده. یااینکه خودش این خوشبختی رو بهم بزنه.
دسته‌ی دیگر افرادی که دنبال تاییدیه‌ی دیگران هستند، برای همه مهمه که دوستاشون، یا افراد مهم زندگی دوسشون داشته باشند.
ولی فردی که دنبال تایید طلبی افراطی هست، دنبال اینکه کل دنیا تاییدش کنند، چون خودت خودت رو تایید نکردی. چاله‌ای درونت هست که دلت میخواد با 8ملیارد آدم پرش کنی، ولی توی چاله فقط خودت قرار میگیری.
این افرادی توسط دیگران تایید میشوند، ولی انتقاد کوچک، همه ی باورهاش رو بهم میزنه و احساس بی‌ارزشی سراغت میاد.
(قسمت کوچکی از ویدیو بود)

برگردیم به کتاب؛
جِنِت، نویسنده، هنوز پدرومادر واقعی‌ش رو پیدا نکرده، دنبال مقصر میگرده؛
«چرا مجبور شدند مرا بگذارند پروشگاه؟ حتما مسببش پدرم بوده، چون دلم نمیخواست مادرم مسببش باشد. مادرم حتما مرا دوست داشت. اما اگر مرا دوست داشت چرا شش هفته بعد از تولدم ولم کرده بود؟»
سوزی، دوست جنت، روز تولدش بهش میگه:
«تو میتونی عشق بورزی، نمیتونی عشق بگیری.
بیشتر زن‌ها می‌تونن عشق بورزن -از بچگی بهمون یاددادن عشق بورزیم- اما برای بیشتر زن‌ها سخته عشق بگیرن.»
حالا نویسنده سعی میکنه بفهمه و تلاش کنه که باور کنه دنیا بر وفق مرادش خواهد بود. دیگه مجبور نیست تنهایی رو تحمل کنه. لازم نیست با زمین و زمان بجنگه. لازم نیست فرار کنه.
چون اون بچه‌ی اشتباهی نبوده و دیگه همه‌چیز تا ابد اشتباه نیست.
این قسمت کتاب بااین جمله تموم میشه؛
«آدم‌هایی هستند که دوستت دارند، می‌فهمی جِنِت؟؟؟»

دوستان؛ درد همیشه هست، زخم همیشه هست. التیام پیدا میکنه ولی جاش میمونه. جاش که بمونه خاطراتش هم گه‌گاهی میاد و میره.
ولی تو بزرگ میشی و همین‌چیزاست که باعث رشد میشه.
جنت رشد کرد. مثل یک درخت تنومند.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.