معرفی کتاب لم یزرع اثر محمدرضا بایرامی

لم یزرع

لم یزرع

3.3
36 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

83

خواهم خواند

31

شابک
9789643378301
تعداد صفحات
352
تاریخ انتشار
1396/7/4

توضیحات

        
یکی داستانت پر آب چشم 
دل نازک آید ز رستم به خشم 
گفتم هروقت که خدای کاری را خواهد،لامحاله خواهد شد و از قضایش گریز گاهی نیست...

      

لیست‌های مرتبط به لم یزرع

آبنبات هل داربینوایانپنج زبان عشق

چالش ۳۲ حرف ۳۲ کتاب

32 کتاب

📚به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی📚 چالش ۳۲ حرف، ۳۲ كتاب تو اين چالش بايد از هرحرف الفباى فارسى، اسم يك كتابى كه خونديم رو بنويسم. يعنى بايد اسم اون كتاب، با اون حرف شروع بشه. وقتی این چالش رو دیدم هم برام جذاب و هیجان انگیز بود و هم با خودم فکر کردم کار خیلی سختیه. چون بعضی از حروف خیلی کم استفاده هستند، دیگه چه برسه اسم کتاب بخوای باهاشون پیدا کنی. ولی باز چون من کلا خیلی عاشق این مدل چالش ها هستم، گفتم بذار لیست کتابایی که خوندم رو چک کنم ببینم از چندتا حروف تا حالا کتاب خوندم. وقتی دیدم تقریبا از بیشتر دو سوم از حروف الفبا کتاب خونده بودم بیشتر مشتاق به شرکت توی چالش شدم. بعد رفتم سراغ لیست کتابایی که دوست داشتم در آینده بخونم. هم لیست "بهخوان" رو چک کردم و هم لیست "کست باکس" رو. و خیلی جالب بود که تقریبا بیشتر حروف باقیمونده رو توی این دوتا لیستم داشتم. و فقط سه تا حرف بود که براشون کتابی پیدا نکردم. و اون سه تا حرف انواع دیگه حرف "ز" بودن😐😐 یعنی "ذ" ، "ض" و "ظ". واقعا چرا ما باید این همه "ز" داشته باشیم؟🥴 خلاصه بالاخره کتابای مربوطه رو هم پیدا کردم و لیستم رو تکمیل کردم😁 👈و لیست کتاب‌های چالش من👉 آ: آبنبات هل دار ب: بینوایان پ: پنج زبان عشق ت: تئوری انتخاب ث: ثروتمندترین مرد بابل ج: جین ایر چ: چشم هایش ح: حجره پریا خ: خاطرات سفیر د: دا ذ: ذهن زیبا ر: راهنمای کامل تربیت کودک ز: زنان کوچک ژ: ژنرال در هزار تویِ خود س: سینوهه ش: شیرین ص: صبحانه در تیفانی ض: ضیافت ط: طعم شیرین خدا ظ: ظلمت آشکار ع: عقاب های تپه شصت غ: غواص ها بوی نعنا می‌دهند ف: فرزندان ایرانیم ق: قورباغه ات را قورت بده ک: کشتی پهلو گرفته گ: گردان قاطرچی ها ل: لم یزرع م: من دیگر ما ن: نجواگر و: والدین سمی ه: هنر ظریف بیخیالی ی: یاسمین

4

یادداشت‌ها

          "لم یزرع" اثر "محمدرضا بایرامی ۱۳۹۴"
این دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم بعد از 'پل معلق' داستان بلندتری بود و با موضوع جذابی هم شروع شد که انتظارش رو نداشتم. داستان که مربوط به دوران جنگ هست ولی اینبار در سمت عراق. روایت زندگی سربازان عراقی و علی الخصوص شخصیت اول داستان 'سعدون' که شیعه هم هست. سعدون از شیعیان منطقه دُجیل در نزدیکی بغداد هست که کارشون کشاورزی و نخلستان داریه. من تاحالا داستانی درباره این موضوع نخونده بودم و از اتفاقاتی که در طول جنگ در دجیل بغداد هم افتاده بی اطلاع بودم و از این جهت داستان برام نکات آموزنده‌ای داشت ولی از پایان‌بندی داستان به هیچ‌وجه خوشم نیومد و حالم گرفته شد!
این آقای سعدون که داره ۱۸ سالش میشه به وقت اعزام سربازی نزدیک شده ولی در همین گیر و دار عاشق یک دختر از یک طایفه دیگه هم میشه که ازدواج با اونها خلاف عرفه و این عشق دوطرفه خودش مایه اصلی داستانه. نحوه دیدار سعدون و احلام هم من رو یاد یک برشی از رمان کلیدر انداخت اونجا که 'گل ممد' یواشکی 'مارال' رو هنگام آبتنی تماشا میکنه البته در این داستان 'احلام' کاملا با لباس همراه برادرانش در آب رفته! نمیدونم نویسنده عامدانه یا سهوا اینجور نوشته. 
سربازی رفتن سعدون و رسيدن این دو عاشق به هم و اتفاقایی که در جنگ حدود خرداد ۶۱ میوفته جذابیتهای داستانه هرچند من از آخرش خوشم نیومد ولی شاید سلیقه‌ها متفاوت باشه!
وجه تسمیه کتاب هم از یک قسمتی در صفحه ۱۳۳ میاد که میگه:" توی کشاورزی، دو جور زمین شبیه به هم داریم. به یکی می‌گند آیش و به دیگری لم یزرع! در هردو، محصولی در کار نیست. باید منتظر بشی ببینی چی میشه. بستگی داره به باد و بارون. اما انتظار اولی کجا و انتظار دومی کجا؟! به دومی هیچ امیدی نیست. چون اصلا نمی‌شه چیزی کاشت درش. فایده نداره!" 

سعدون یجا میگه:" مشکل من جنگ نیست، از فرمانبرداری خوشم نمیاد." 

"همه اهل تدبیرند و اهل منطق، البته کمی دیر و بیشتر هم زمان مرگ و میر! " ص۲۸۵ 

"خیلی وقتها حرف زدن و بحث کردن هیچ فایده‌ای ندارد...به خصوص که آدم معمولا چیزی در دل دارد و چیز دیگری به زبان می‌آورد. پس عمل کردن بهتر است از حرف زدن، آن هم در زمانه‌ای که گویی کلام همه ارزش خودش را از دست داده است و تبدیل شده به لقلقه زبان بعضی‌ها." ص ۳۱۲ 

۳۵۲ صفحه
#لم_یزرع #محمد_رضا_بایرامی #کتاب_نیستان


        

0

        داستانش قشنگ بود ولی تلخ تموم شد. به عنوان یه رمان خوبه ولی به نظر من ربطی به دفاع مقدس نداشت. داستان عشق و عاشقی یه پسر عراقی بود که چون به خاطر مخالفت پدرش نتونسته بود به عشقش برسه برای سربازی و رفتن به جنگ داوطلب میشه. به نظر من شاید اگه اون سرباز ایرانی بود میشد بهش گفت در حوزه دفاع مقدس هست ولی حالا اینقدر ارتباطش با جنگ و جبهه و دفاع مقدس کم بود که خیلی توی این دسته جا نمی‌گرفت.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          در سالگرد اعدام صدام حسین چه بخوانیم؟

1. آرزو میکنم این رمان به زبان عربی ترجمه شود و مردم عراق آن را بخوانند. رمانی که حتی یک شخصیت ایرانی هم ندارد. از عشق یک دختر و پسر با مذهب های متفاوت میگوید. نیم نگاهی به شاهنامه و روایت پسرکشی دارد. به ماجرای تلاش شیعیان منطقه دُجَیل عراق برای ترور صدام اشاره میکند و نهایتا یک پایان بندی مه آلود فوق العاده دارد.
2. کاش بایرامی صحنه تلاش مردان روستایی دجیل برای ترور صدام را به جای تکه تکه روایت کردن در چند فصل و این قدر موجز، مفصل و حسابی در یک فصل میساخت تا یک یادگار ماندگار از خودش به جا بگذارد.
3. شبی که این کتاب جایزه جلال را گرفت یعنی سه سال پیش، بایرامی که در عزای مادرش سیاه پوشیده بود روی صحنه به کم شدن مبلغ جایزه اعتراض کرد. جایی که موضع اتهام خودش بود خجالت نکشید و جلوی وزیر از این خساست مسخره انتقاد کرد. من تا خودم را رساندم به رایانه این چند خط را طوری نوشتم: 


خدا مادر #محمدرضا_بایرامی را بیامرزد. او امشب با لباس مشکی رفت روی صحنه #جایزه_جلال و در موقعیتی که قطعا صراحت به ضررش بود به "کاهش مبلغ جایزهء جلال" اعتراض کرد. مردانه و مشتی! احسنت بر او.
بد نیست در این مجال مروری داشته باشیم بر میزان هدیه نقدی جوایز نقدی در جاهای دیگر دنیا:
        

2

          لم یزرع
«توی کشاورزی دو جور زمین شبیه به هم داریم. به یکی می‌گند آیش و به دیگری لم‌یزرع! در هر دو محصولی در کار نیست. باید منتظر بشی تا ببینی چی میشه. بستگی داره به باد و بارون. اما انتظار اولی کجا و انتظار دومی کجا؟! به دومی هیچ امیدی نیست. چون اصلاً نمی‌شه چیزی کاشت درش. فایده نداره!»
محمدرضا بایرامی به عنوان نویسنده‌ای ایرانی دست به این جسارت زده که در رمانی از جنگ بین دو کشور، دوربینش را در طرف مقابل کشورش بکارد و از آن سمت ماجرایی را روایت کند. اگر چه جنگ در این رمان بستر وقایع است نه متن حوادث.
سعدون جوانی شیعه و کشاورز اهل روستایی از عراق است که دلباخته دختری سنی می‌شود. خانواده مخصوصاً پدر به دلایل باورها و رسوم سنتی و اختلافات قبیله‌ای مذهبی مخالفت می‌کنند. سعدون در سرگشتگی برای خلاصی از این بن‌بست، در تصمیمی عجیب و ناگهانی، قبل از رسیدن موعد سربازی داوطلب اعزام می‌شود. 
باز اسطوره‌ها پا به داستانهای امروزی گذاشته‌اند، ما با عشقی از جنس زال و رودابه طرفیم. در این داستان نبرد بزرگ نه در میدان جنگ و نه در گیر و دار عشقی ناپذیرفته که در دوگانه خرد و تعصبات است. اما در این سرزمین که حاکمش برای مجازات مردمش زمین را به بی‌حاصلی محکوم می‌کند نه سیمرغی می‌بینیم که زالی خردمند را بپرورد و نه سیندختی که با درایتی مادرانه گسلها را کوک بزند و زخم باز فاجعه را تیمار کند.    
از لحظه‌ای که کتاب را در دست می‌گیریم همه نشانه‌ها حکایت از حرکت به سمت فاجعه است، از نام کتاب و پیشانی‌نوشتی که از تراژدی رستم و سهراب برآمده تا فضای داستان و روند حوادث. اما فاجعه نه آن گونه که احتمالش می‌رود که در جایی و به شکلی روی می‌دهد که آه از نهاد خواننده برمی‌آورد. نویسنده قهرمان را از کام جنگ و مرگ و یک قدمیِ اعدام و انفجار نجات می‌دهد و رویاروی پدر قرار می‌دهد تا نبرد بزرگی که مد نظرش بوده را بسازد.
تجربة یک جغرافیا و فرهنگ جدید، سرانجامِ عشقی پرچالش و گرفتاری شخصیت در موقعیتی خطیر از کشش‌هایی است که می‌تواند مخاطب چنین داستانی را تا آخر با خود همراه کند و تا حدودی هم این اتفاق در لم یزرع می‌افتد. با این همه پرداخت اقلیم و فرهنگ منطقة دجیل عراق چندان عمیق نشده و از سطح بعضی توصیفات و عبارات در دیالوگها فراتر نمی‌رود. شاخ و برگها و خرده روایتها و حتی بعضی شخصیتهای فرعی گاهی از چارچوب و نیاز داستان بیرون می‌زنند و انگار اتصال محکمی به تنه اصلی قصه ندارند. شخصیتی مثل هیثم که از ابتدا تا بیش از میانه‌های کتاب همراه شخصیت اصلی است به یک باره محو می‌شود و چیز زیادی از او دستگیرمان نمی‌شود؛ گویا نویسنده یک شخصیت نصفه و نیمه را فقط برای شنیدن روایت سعدون خلق کرده است. دیالوگ‌های کوتاه و ضرب‌دار و پینگ‌پونگی که باید به چابکی جریان داستان بینجامد هم در بخش‌هایی از فرط استعمال به ضد خود بدل می‌شود. 
نویسنده در اجرای پازلی داستان، با زمان و مکان و شخصیتها بازی می‌کند و در این بین گاهی از زبان راویِ دانای کل، مستقیم با مخاطب به گفتگو می‌نشیند. عجیب‌تر از همه روایت جایگزینی است که بعد از صحنه قتل سعدون آورده شده است و به نظر می‌رسد هدفی جز تأکید چندباره بر محتوم بودن چنین سرنوشتی ندارد. انگار آدمها هم مثل زمین محکوم و لم یزرعند و اسیر تاریکی؛ همان طور که شخصیت اصلی به پدرش می‌گوید:« کار تو نبود بابا! تاریکی باعث شد؛ تاریکی!»
                                                 
                                                                                    معصومه جمشیدی شفق29/2/1404
        

0

          آنهایی که با آثار محمدرضا بایرامی آشنائی دارند، می¬¬دانند که سوژه¬های او اغلب بکر و کمتر پرداخته شده¬اند.  و همینطور می¬دانند که یکی از دغدغه¬های او روایت از جنگ است. تمام ابعاد جنگ و نه فقط صحنه نبرد. او اینبار از جبهه مقابل روایت کرده. اولین فرمان آتش توپخانه که داده شود، چنان آتشی به پا می¬شود که شعله¬هایش سر به آسمان می¬سایند. و همه در این آتش خواهند سوخت. فرقی هم نمی¬کند اولین فرمان از توپخانه کدام جبهه صادر شده باشد. آتش آنقدر می¬سوزاند تا فرمان آتش¬بس صادر شود. و حال به جای آتش ویرانه است که به جا مانده. هر دو طرف این جنگ هم یا از روی اعتقاد و یا اجبار به این سرنوشت محتوم تن داده¬اند و پذیرفته. اما آتش جنگ آن زمان سوزاننده¬تر می¬شود که از سوی خودی بر سر ببارد.
لم یزرع رمانی¬است خوش¬خوان که این سوزانندگی را روایت کرده. شیعیان دجیل که قربانیان این واقعه هستند. و حتی آنهایی که هم مذهب آنها نیستند اما به سبب همسایگی با آنها گرفتار شده¬¬اند. خشک و تر با هم...
کابوسی که به یکباره بر سر اهالی دجیل فرود می¬آید. دیوهای آهنین که به پیش می¬روند و همه چیز را زیر پایشان خرد و له می¬کنند. تفاوتی هم ندارد که آنچه پیش روست نخلی است سر بر آسمان برداشته، یا آنکه زیر پاست نوجوانی است که هنوز دست از جان نشسته. دیو آهنین همه چیز را می¬بلعد. و آنچه باقی می¬ماند نگاه¬های پر حسرت است بر زمین¬های بی¬بر و خانمان فرو ریخته... از آبادانی فقط رودخانه¬ای می¬ماند که می-تواند آباد کند، اما هرز می¬رود و به جای اینکه خنکایی باشد برای خاموش کردن آتش، بیشتر آتش به جان می¬زند.
اما این همه ماجرا نیست. این اصل ماجراست که به فرع تبدیل شده. لم یزرع داستان دلداگی است. عاشقانه-ای آرام که در متن داستان جریان دارد. دلداگی و عشق. عشقی ممنوع!

        

12