بنانا براوا (موز وحشی)

بنانا براوا (موز وحشی)

بنانا براوا (موز وحشی)

3.1
11 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

16

خواهم خواند

3

ناشر
علم
شابک
9789644056124
تعداد صفحات
240
تاریخ انتشار
1386/4/3

توضیحات

        "ژوئل" ریزنقش و تحصیل کرده و "گره گورائو"ی پیر و درشت هیکل، دو دوست چندساله اند که با یک دیگر در معادن زیادی کار کرده اند. روزی ژوئل با این تفکر که به دوست پیرش خیانت کرده بدون اطلاع وی به سوی شهر و معدن دیگری به راه می افتد. در بین راه با عده ای آشنا شده و با قایق  آن ها به سفر خویش ادامه می دهد. آن ها پس از مدتی وارد جنگلی شده و مجبور به پیاده روی می شوند و ژوئل جوان برای سیر کردن شکم خویش مجبور می شود بلوز پشمی اش را به یکی از هم سفرانش بفروشد. پس از طی مسافتی راه را به سختی و به تنهایی تا مقصد ادامه می دهد. تمام وجود ژوئل را حس انتقام پرکرده و به همین دلیل نزد کلانتر منطقه رفته و ادعا می کند آن پنج مرد قصد جان وی را داشته، پول ها و لباسش را دزدیده و او را در جنگل رها کرده اند. چنین موردی در آن منطقه مجازات سنگینی را در پی دارد و تمام هم سفران ژوئل به این عقوبت دچار می شوند، اما مرد جوان دچار عذاب وجدان و ترس از انتقام زندانیان شده و تمام وقت و پول خود را بیهوده به هدر می دهد، تا روزی که با کمال تعجب گره گورائو را مقابل خود می بیند. دوست پیرش به دنبال او راه افتاده و او را می یابد ژوئل تمام آن چه را که پیش آمده بود برای مرد قوی هیکل تعریف کرده و با وجود او احساس آرامش می کند. اما شبی که به تنهایی اطراف خانه ی کوچکشان مشغول کار است پنج هم سفر قدیم که تازه از زندان آزاد شده اند، به قصد انتقام به سراغش می آیند، اما پیش از آن که بتوانند کاری انجام دهند گره گورائو به کمک پسر جوان شتافته و هر پنج نفر را از پای درمی آورد. پس از آن هر دو به سوی رود می گریزند. ژوئل که تیری به پایش خورده به سختی حرکت می کند اما به علت تعقیب پلیس، درنگ را جایز نمی بیند. آن ها فرار می کنند، در حالی که صدای شلیک اسلحه ی پلیس را در پشت سر خود می شنوند، تا زمانی که قایقی پیدا می کنند، اما گره گورائو دیگر یارای حرکت ندارد. اوکه بدنش غرق به خون است زنجیر طلای خود را به دوست جوانش می دهد و همان دم می میرد. روز بعد قایقی در رود دیده شد که هیچ  مسافری نداشت اما میان خون های به جا مانده در کف آن زنجیری طلایی خودنمایی می کرد.
      

یادداشت‌ها

        واقعی بود و دردناک. داستانش برگرفته از واقعیت بود و کار در گاریمپوها بسیار دردناک...
زیبایی‌هایی هم داشت... مثلاً آنجا که ژوئل تصمیم گرفت دیگر نماند و جور بدمستی‌های گره‌گرائو را نکشد. آنجا که خسارت خرابکاری‌های رفیقش را پرداخت کرد و حتی پول آزادی‌اش از زندان را هم داد اما خواست که برای یک هفته نگهش دارند و بعد آزادش کنند و خودش هم رفت که رفت. 
یک جایی هم نفس‌گیر بود، آنجا که ژوئل در راه بنانا براوا گم شد و یوزپلنگ در سیاهی شب از کنارش عبور کرد...
اینکه گره‌گرائو دنبال ژوئل گشته بود و از اینکه رفاقتشان رها شده تمام نشد، را دوست داشتم... با این حال کتاب را با غصه و در سکوت تمام کردم. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          فضای داستان در برزیل زادگاه نویسنده اتفاق میفته، و روایت ها هم غالبا دردناک و نزدیک به واقعیتند. این کتاب در مورد "گاریمپو" یعنی: دهکده هایی که در اطراف آن معدن به وجود می آمد و "گاریم پیروها" : یعنی جویندگان الماس بود. [با تشکر از واژه نامه کتاب که من تازه بعد از تموم کردنش پیداش کردم]. در این کتاب زندگی آدم هایی بی رحم، طماع و خطرناک روایت میشه. ولی خب با این همه آدم های خوب هم وجود دارن. تعابیر، تعابیری دلنشین، دوست داشتنی و در مواردی بغل کردنی بود حتی! داستان، داستان روانی بود. ترجمه، ترجمه خوبی بود، بهتر میشد اگر مترجم در پانوشت کتاب در مورد بعضی کلمه ها و اصطلاحات توضیحاتی ارائه میداد. کتاب پایان درست درمونی داشت و این مسئله ایه که برای من خیلی مهمه! داستان از نیمه به بعد (برای من، شاید چون قبلا مقداری از آن را ناتمام خوانده بودم) کشش خوبی داشت. بعضی قسمت ها دوست داشتنی و قابل لمس و در بعضی دیگر تعجب برانگیز ولی قابل درک بود. نمی دونم چرا ولی تا حالا بعد از خوندن ۲ تا کتاب از این نویسنده  با این همه تفاوت در داستان هاشون ولی انگار همیشه یه سری شخصیت ثابت با سرنوشت های مشابه توی داستان هاش پیدا میشه، شخصیت هایی تنها، درمانده، دوست داشتنی، مهربان و در نهایت از دست رفتنی...
        

0