معرفی کتاب کجا می ریم بابا؟ اثر ژان-لویی فورنیه مترجم سعیده بوغیری

کجا می ریم بابا؟

کجا می ریم بابا؟

ژان-لویی فورنیه و 2 نفر دیگر
3.6
17 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

24

خواهم خواند

5

شابک
9789649602752
تعداد صفحات
124
تاریخ انتشار
1393/10/21

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «کجا می ریم بابا؟» سوالی است که توما، معلول ذهنی – جسمی، هر بار که سوار ماشین پدرش می شود، به طور خستگی ناپذیری از او می پرسد. جواب هر چه که باشد، آن (همیشه کودک) باز این سوال را بی وقفه تکرار می کند. فورنیه، این نویسنده مستعد و خالق کتاب های معروفی چون ( بابام هرگز آدم نکشت ) و ( من به جهنم نخواهم رفت )، پدر دو فرزند معلول ذهنی-جسمی، به نام های ماتیو و توما است. فورنیه به طور مختصر زندگی روزانه اش را با ما تقسیم می کند، از نگرانی هایش و رنج هایش می گوید. کتاب روایتی است باشکوه، منقلب کننده و صادق. او با صداقت مطلق می نویسد، به گو نه ای که حتی به تفکرات شرم آور خود نیز به نوعی اعتراف می کند. او همه چیز را روایت می کند: از تنفرش، از احساس گناهش، از خشم و دلخوریش، از پس زدن هایش، از وضعیت بی رحمانه والدین بچه های معلول و حتی از نوعی نومیدی در مقابل یک چنین هرج و مرج و بی نظمی ای کجا می ریم بابا ؟ پرسشی که از زبان یک کودک مطرح می شود، فی الواقع می تواند ابهامی باشد که از آغاز خلقت ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. موفقیت این کتاب صرفا به دلیل کسب جایزه فمینا 2008 نیست، زیبایی مسحور کننده کلام کودک در کنار واقعیت تلخ زندگی پدر، این کتاب را تبدیل به اثری خواندنی برای مخاطب ساخته است. در بخشی از این اثر می خوانیم … « برخی اوقات برخی از مادرها بالای گهواره بچه هایشان می ایستند می گویند : اصلا دلم نمی خواهد که بزرگ بشی، دوست دارم همین طور بمونی. مادرهای بچه های معلول خیلی خوش شانس ترند، آن ها مدت زمان بیشتری عروسک بازی می کنند. »

(برنده جایزه فمینا 2008)
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به کجا می ریم بابا؟

نمایش همه

پست‌های مرتبط به کجا می ریم بابا؟

یادداشت‌ها

          از متن کتاب:
"حق با او بود، آن چه که من عنوان کردم لوس و بی‌مزه بود. او متوجه نشده بود که این تنها شیوه‌ای بود که من برای خفه نشدن و نترکیدن یافته بودم.
مثل سیارنو دوبرجاک که ترجیح می‌داد خودش را با بینی‌اش دست بیندازد و مسخره کند، من هم با بچه‌هایم خودم را دست می‌انداختم."

من هم همینطور آقای فورنیه! من هم همینطور! گاهی طوری به بدبختی هایم می‌خندم که دیگران و حتی خودم هم فراموش می‌کنم که دارم رنج می‌کشم. گاهی طوری خودم را و دردم را جدی نمی‌گیرم انگار که یک دلقک بی‌ارزش هستم. شایسته عذاب و شایسته تحقیر!
خندیدن گاهی آخرین سپر دفاعی‌‌مان است.

این کتاب یک جوری است که همزمان که نمی‌توانی نخندی، نمی‌توانی هم که غصه نخوری!
یک جا خطاب به پسرک معلولش نوشته بود "منو ببخش ماتیو. تقصیر من نیست اگر یک چنین ایده‌های احمقانه‌ای در سر داشتم. دلم نمی‌خواست که تو را مسخره کنم، در واقع شاید با این کار می‌خواستم خودم را مسخره کنم. این حاکی از این است که من قادر بودم به بدبختی های خودم بخندم."
و چقدر خوب درد و رنج های این پدر ناکام و هر والد دیگر بچه های معلول را به تصویر کشیده بود...
 زندگی از هم پاشیده...یک رنج بی‌پایان...یک درد ابدی...یک غصه‌ی جدا ناشدنی و غیر قابل فرار...تحمل حرف های اطرافیان احمق از قبیل اینکه چرا نگهش داشتی؟ یا لابد ناشکری کردی که این بچه نصیبت شده...تحمل نگاه های مردم... و حسرت!
اگر صادق باشیم این ها واقعیت هاییست که کم و بیش توی دل هر والدی با وضعیت مشابه وجود دارد. واقعیتی که فورنیه می‌کوبد توی صورتمان تا چنین وضعیتی را با همه رنج ها و عشق ها و حسرت هایش ببینیم.
و چقدر دلم برایش سوخت.
یک جاهایی هم من هم مثل خود راوی ایده های احمقانه‌ای به ذهنم رسید. مثلاً اینکه اگر من یکی از اطرافیان این مرد بودم. چه می‌دانم مثلاً کلفتشان ژوزه، هیچوقت پیر نمی‌شدم! اصلاً هیچوقت فرصت غمگین شدن پیدا نمی‌کردم. غش غش به فلاکتم می‌خندیدم.
        

2