یادداشت

کجا می ریم بابا؟
        از متن کتاب:
"حق با او بود، آن چه که من عنوان کردم لوس و بی‌مزه بود. او متوجه نشده بود که این تنها شیوه‌ای بود که من برای خفه نشدن و نترکیدن یافته بودم.
مثل سیارنو دوبرجاک که ترجیح می‌داد خودش را با بینی‌اش دست بیندازد و مسخره کند، من هم با بچه‌هایم خودم را دست می‌انداختم."

من هم همینطور آقای فورنیه! من هم همینطور! گاهی طوری به بدبختی هایم می‌خندم که دیگران و حتی خودم هم فراموش می‌کنم که دارم رنج می‌کشم. گاهی طوری خودم را و دردم را جدی نمی‌گیرم انگار که یک دلقک بی‌ارزش هستم. شایسته عذاب و شایسته تحقیر!
خندیدن گاهی آخرین سپر دفاعی‌‌مان است.

این کتاب یک جوری است که همزمان که نمی‌توانی نخندی، نمی‌توانی هم که غصه نخوری!
یک جا خطاب به پسرک معلولش نوشته بود "منو ببخش ماتیو. تقصیر من نیست اگر یک چنین ایده‌های احمقانه‌ای در سر داشتم. دلم نمی‌خواست که تو را مسخره کنم، در واقع شاید با این کار می‌خواستم خودم را مسخره کنم. این حاکی از این است که من قادر بودم به بدبختی های خودم بخندم."
و چقدر خوب درد و رنج های این پدر ناکام و هر والد دیگر بچه های معلول را به تصویر کشیده بود...
 زندگی از هم پاشیده...یک رنج بی‌پایان...یک درد ابدی...یک غصه‌ی جدا ناشدنی و غیر قابل فرار...تحمل حرف های اطرافیان احمق از قبیل اینکه چرا نگهش داشتی؟ یا لابد ناشکری کردی که این بچه نصیبت شده...تحمل نگاه های مردم... و حسرت!
اگر صادق باشیم این ها واقعیت هاییست که کم و بیش توی دل هر والدی با وضعیت مشابه وجود دارد. واقعیتی که فورنیه می‌کوبد توی صورتمان تا چنین وضعیتی را با همه رنج ها و عشق ها و حسرت هایش ببینیم.
و چقدر دلم برایش سوخت.
یک جاهایی هم من هم مثل خود راوی ایده های احمقانه‌ای به ذهنم رسید. مثلاً اینکه اگر من یکی از اطرافیان این مرد بودم. چه می‌دانم مثلاً کلفتشان ژوزه، هیچوقت پیر نمی‌شدم! اصلاً هیچوقت فرصت غمگین شدن پیدا نمی‌کردم. غش غش به فلاکتم می‌خندیدم.
      
19

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.