بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های مطهره مظهری (19)

            نگاهی به رمان «بارن درخت‌نشین»
 اثر ایتالو کالوینو
که عشق آسان نمود اول...
مطهره مظهری: همه چیز از ساعت دوازده شب شنبه شروع شد. همان شبی که دخترکم در تب می‌سوخت و من کنار تختش بیدار بودم. ایبوبروفن داشت نرم‌نرمک کار خودش را می‌کرد و تب از وجود دخترم مانند خواب از چشمان من رخت بر می‌بست. در آن شرایط هیچ چیز مثل خواندن یک کتاب نمی‌توانست آرامش را به من برگرداند و چه کتابی به‌تر از آن‌چه جناب ح‌ق بارها سفارش به خواندنش کرده و اخیرا هم خواسته بودند که نقدش کنیم. کتاب بارن درخت‌نشین ایتالو کالوینو.
▪️▪️▪️
کتاب با یک شورش سر میز ناهار شروع می‌شود. از همان دست اتفاقاتی که در هر خانه‌ای ممکن است رخ دهد. به ویژه خانه‌ای که هم پسری نوجوان دارد و هم قانون‌های سخت و کهنه‌ی خانوادگی. درست همان لحظه که «کوزیمو لاورس دوروندو»ی دوازده ساله در اولین حرکت خیره‌سرانه‌اش بشقاب حلزون روی میز را کنار می‌زند، گویی زمان متوقف می‌شود. خواننده مجالی می‌یابد تک‌تک افرادی که سر میز نشسته‌اند را از نظر بگذراند و رد پای‌شان را در این رفتار غیر قابل پیش‌بینی کوزیمو ببیند. رد پای پدری که زندگی‌اش یک‌پارچه پیرو فکرهای کهنه است و مادری که «ژنرال» صدایش می‌کنند. شخصیت عجیب «باتیستا» خواهر به ظاهر راهبه‌ی کوزیمو، «پدر فوشلافور» کشیش متعصب خانواده و «انئاس» وکیل و عموی ناتنی کوزیمو هم تاثیرشان را بر تصمیم عجیب او در همان اولین صفحات کتاب نشان می‌دهند. در ابتدا چنین به نظر می‌رسد که نوجوانی فقط به نشانه‌ی اعتراض به غذایی که دوستش ندارد خانه را به مقصد شاخه‌های درخت بلوط ترک کرده است. اما در ادامه با شخصیتی روبه‌رو هستیم که از چنگال قید و بندها گریخته و به آغوش سبز درختان پناه برده است. او در طول پنجاه و سه سال زندگی بر فراز درختان تلاش می‌کند در عین فاصله گرفتن از آدمیان و قراردادهای دست و پاگیر دیرینه‌شان، برای آنان و به کمک خودشان زندگی تازه و نظم نوینی را جستجو کند. ارتباط کوزیمو با آدم‌های مختلفی که در ظاهر هیچ سنخیتی با او ندارند و کمک به آن‌ها در حل مشکلاتشان، همه نشانه‌های روشنی از نزدیک شدن اشراف‌زاده‌ی درخت‌نشین به نظم نوین مورد نظرش است. کوزیمو از همان ابتدا می‌داند که به دنبال چیست. برای همین به شکست حتی فکر هم نمی‌کند و از لاف زدن درباره‌ی آمالش می‌پرهیزد. از نیمه‌های کتاب، آن‌جا که خواننده گمان می‌کند دنیای کوزیمو در همان درختان بلوط و افرا و زبان‌گنجشک‌ خلاصه می‌شود، ایتالو کالوینو در دنیای دیگری را به روی بارن باز می‌کند. دنیایی بنا شده بر پایه‌ی آگاهی که حتی کشیش پیر خانواده‌ی دوروندو را وا می‌دارد با قدم‌های لرزان به دنبال کوزیمو برود و در گشت و گذار بر فراز درختان همراه او باشد. دنیایی که «جووانی خلنگ» راه‌زن هم به آن راه می‌یابد و دیگرگون می‌شود؛ دنیای کتاب. پس از هم‌نشینی طولانی مدت با کتاب است که پیش‌نویس قانون اساسی کشوری آرمانی بر فراز درختان را می‌نویسد و از جمهوری درختستان نام می‌برد؛ جایی که فقط انسان‌های درست‌کار در آن زندگی می‌کنند. کوزیمو غرق در خواندن و نوشتن است که عشق بی‌خبر از راه می‌رسد و او شگفت‌زده می‌بیند عشق چیز زیبا و ساده‌ای است و گمان می‌کند همواره نیز چنان خواهد بود. زیباترین فصل زندگی‌اش آغاز می‌شود اما دیری نمی‌پاید که باز خود را در پیچاپیچ شاخه‌های لرزان تنها می‌بیند. کوزیموی دوازده ساله رفته رفته تبدیل به پیرمردی خمیده می‌شود. جوانی در روی زمین زود می‌گذرد تا چه رسد به روی درختان که هر چیز چه برگ و چه میوه از آن بالا افتادنی است...
▪️▪️▪️
کتاب بارن درخت‌نشین از آن کتاب‌هایی است که اگر سردبیر حق معرفی‌اش نکرده بود احتمالا تا آخر نمی‌خواندمش! چون در همان چند صفحه‌ی اول احساس کردم خیلی با ذائقه‌ام سازگاری ندارد. مثل یک غذای مفید و حتی شاید خوش‌مزه که همه‌ی اعضای خانواده می‌گویند بخور! ولی تو دوستش نداری. مثل همان بشقاب حلزونی که کوزیمو نخورد! من عاشق کتاب‌هایی هستم که وقتی شروع به خواندن می‌کنم مانند یک جریان نرم و زلال مرا با خود می‌برد. آن کتاب‌ها را اگر ساعت دوازده شب بر بالین دخترکی تب‌دار به دست بگیرم قطعا تا خود صبح کنار نمی‌گذارم و نه تنها تب، که زمان و مکان را هم فراموش می‌کنم. راستش هنگام خواندن کتاب سرعت بالا برایم مهم است و اصولا از آن لذت می‌برم. درست مثل راننده‌ای که سرعت را دوست دارد هر چند می‌داند که ممکن است بعضی از زیبایی‌های مسیر جاده را از دست بدهد. معمولا کتاب‌ها را یک‌نفس می‌خوانم اما تمام کردن این کتاب حدودا سیصد صفحه‌ای برایم چند روز طول کشید. یک علتش شاید اسم‌های عجیب و غریب و طولانی آدم‌ها و شهرها بود که مثل یک دست‌انداز بر سر راه خواندنم قرار می‌گرفت. البته که من هم‌چون یک راننده‌ی حرفه‌ای دست‌اندازها را رد می‌کردم و تا آخر کتاب اسامی را آن‌طور می‌خواندم که برایم راحت‌تر و خوش‌آهنگ‌تر بود نه آن‌طور که در کتاب آمده! مثلا نیمی از کتاب را خوانده بودم که فهمیدم اسم شهری که داستان در آن اتفاق می‌افتد «اومبروزا» است نه «اومبرازو»! علت دیگر شاید برادر کوزیمو باشد. من او را هم در این احساسم به کتاب مقصر می‌دانم. چون او درحالی در نقش دانای کل قصه اتفاقات بالا و پایین درختان را روایت می‌کند که همه‌جا با کوزیمو نبوده و آن‌چه بر او گذشته را ندیده است. برای همین مرتب یادآوری می‌کند که آن‌چه را می‌گوید بعدا یا کوزیمو برایش تعریف کرده یا از این و آن شنیده و یا خودش حدس زده است! شاید اگر خود کالوینو در جایگاه راوی می‌نشست نتیجه روان‌تر و یک‌دست‌تر می‌شد. شاید هم این شگرد ایتالوی ایتالیایی بوده است برای خاص و متفاوت کردن کتابش! اما از حق نگذریم کالوینو در بیان احساسات و درونیات افراد بسیار موفق عمل کرده و من عاشق توصیفات خاص و عمیقش از شادی، حیرت، مرگ و عشق شدم...

- ادامه در شماره یازدهم روزنامه‌دیواری حق
          
            رمان کلیدر مرا یاد این سخن سردبیر می‌اندازد: وقتی جمله تمام شد، درود بر نقطه و مرگ بر ویرگول
هنگام کوچ
می‌توان با تک‌تک شخصیت‌های دومین رمان بلند جهان در لحظات حساس زندگی‌شان هم‌زادپنداری کرد
مطهره مظهری: اولین بار که کلیدر را به دست گرفتم، دختری دبیرستانی بودم عاشق رمان. آن هم رمان‌های طولانی که خواندن‌شان را بعد از انجام تکالیف مدرسه‌ام شروع می‌کردم و تا حوالی اذان صبح به خاطرش بیدار می‌ماندم. اما کلیدر جزء معدود رمان‌هایی بود که نتوانستم تمام و بل‌که شروعش کنم. یادم هست چند صفحه‌اش را که خواندم، حوصله‌ام سر رفت و بعد تنها به امید رسیدن به یک اتفاق تازه، صفحه‌های کتاب را ورق می‌زدم. شاید هم اشکال از روح نوجوان ناآرام من بود که خواندن یک صفحه فقط توصیف راه رفتن مارال در راه‌روی نظمیه را اتلاف وقت می‌دانست. به هر حال فقط توانستم یک جلد از رمان ده‌جلدی کلیدر را، آن‌هم نصفه و نیمه بخوانم. دیگر به سراغش نرفتم تا حالا که حدود بیست سال از آن زمان می‌گذرد. وسط شلوغی‌های این ایام، وسط غم شاد و غصه‌ی مدرسه، وسط خانه‌داری و بچه‌داری، وسط نوشتن‌های گاه و بی‌گاه، کلیدر را برمی‌دارم و تا چشم باز می‌کنم، جلد اول و دوم رمان تمام می‌شود. ور ریاضی مغزم می‌گوید: «فقط بیست درصد رمان را خوانده‌ای و زود است برای اظهار نظر» اما ور ادبی مغزم تشویقم می‌کند به نوشتن. ناگفته پیدا است که برای ور ریاضی مغزم، تره هم خرد نمی‌کنم. برای من که یک دهه‌شصتی اهل خراسانم، دیدن اصطلاحات منسوخ‌شده‌ی خراسانی لابه‌لای صفحات کتاب کافی است که با لذت و شوق، رمان مطول پیرمرد سیبیلوی سبزواری را بخوانم. مثلا وقتی مارال از «زینه» بالا می‌رود، روی «نهالی» می‌نشیند و خیک «گورماست» را کنارش می‌گذارد؛ یا وقتی جمع‌کردن «خلاشه» به «مخت» گل‌محمد است، بی‌نیازی‌ام از مراجعه به واژه‌نامه‌ی آخر کتاب، لبخند پت و پهنی روی صورتم می‌نشاند. از طرفی من دیگر آن نوجوان عجول نیستم که از توصیف‌های طولانی و جزئی‌نگری‌های ممتد محمود دولت‌آبادی در جای‌جای رمان عظیم و با شکوه کلیدر، حوصله‌ام سر برود. این‌که قریب یک صفحه طول بکشد تا مارال، فتیله‌ی پیه‌سوز را که کج شده و دود می‌کند، درست کند، نه‌تنها برایم ملال‌آور نیست که باعث می‌شود از آن‌همه ظرافت و دقت نویسنده در بیان جزئیات، هم لذت ببرم و هم از این همه ریزبینی قلم صاحب‌سبک قریه‌ی دولت‌آباد تعجب کنم...
▪️متن کامل در شماره‌ی دوازدهم روزنامه‌دیواری حق