یادداشت‌های احمد رضائیان (25)

            .
به زور جای پارک ماشین را پیدا کرده بودم که تازه فهمیدم چند ساعتی باید در صف دکتر بمانیم! چون کتابی همراهم نبود به اولین کتابفروشی سر زدم و بالاخره در آن جهنمِ بی‌کتابی، خواستم «مرگ وزیرمختار» خنکای قلبم باشد. شد؟! نشد؟!
.
همانطور که خود مرحوم سحابی در مقدمه مترجم هم اذعان می‌کند، کتاب در ابتدا ضرباهنگ بسیار کندی دارد بالاخص که یکدفعه‌ای وسط خانه‌ای همراه مادری و بعدش هم بین دوستانی در شهری که دیگر در کتاب تکرار نمی‌شوند، ما با جناب گریبایدوف آشنا می‌شویم!
انگاری سردی و رخوت سن‌پترزبورگ و مسکو را آقای نویسنده ریخته باشد لای سطرهای کتاب، هر کاری بکنیم این کتاب تا یک سوم ابتدایی گرم‌شدنی نیست که نیست!
همین که پای گریبایدوف به سمت شرق باز می‌شود و جغرافیای آشنای این تکه از قصه کم‌کم برای ما رنگ و بوی آشنایی می‌گیرد، نویسنده انگاری خودش هم دارد گرم می‌شود و کتابش جان می‌گیرد؛ پس دو سوم میانی کتاب تازه ما سر کیف می‌شویم و بر جد اندر جد این روس‌ها شروع می‌کنیم لعن و نفرین فرستادن!
و امان از «تبریز» و «تیران» -یا همان تهران خودمان به قول گریبایدوف-؛ نویسنده مثل اینکه فقط همین تکه از داستان را بلد بوده و بعد زوری بقیه قصه را برایش ساخته و پرداخته است، یکهو موتورش روشن می‌شود و لحظه به لحظه برای ما اتفاقات جدیدی رو می‌کند، آن‌قدر جدید که از دلش «میرزا مسیح مجتهد» و  «ظل‌السلطان» و «حمله به سفارت روسیه» و «مرگ وزیرمختارش» بیرون می‌آید و اعصاب آدم سر «الماسِ فتحعلی‌شاه» که حالا در مسکو است به هم می‌ریزد. در نهایت نویسنده کاری می‌کند که سه سوم انتهایی کتاب یک خاطره خوش از خواندش برایمان به ارمغان می‌گذارد و لعن و نفرینمان به روس‌ها و قاجار‌ها شدت بیشتری می‌گیرد!
.
خلاصه اینکه باید تحملش کنید تا خنکای کتابش را بچشید؛ یکدفعه‌ای شدنی نیست!
.
          
            اگر نویسندگان روس را خالق بی‌چون‌وچرای «روابط درونی» افراد بدانیم، بی‌شک نویسندگان فرانسوی خالق بی‌بروبَرگرد «روابط بیرونی» افراد‌ می‌شوند!
انتظار نابجایی است که از بالزاک و رولان و هوگو و پروست کتابی بخوانید و فکر کنید که نویسنده بی‌خیال ترسیم نقطه به نقطه زندگی سینوسی قهرمانانش شود و فقط به رسم بر مبنای نمونه‌برداری کفایت کند؛ پس برای خواندن هر کتاب قطور فرانسوی ابتدا چند روزی مراقبه کنید تا آمادگی آنالیز هزاران هزار جزئیات ریز و درشت -اما مؤثر- در روند داستان را داشته باشید...
.
بالزاک در «آرزو‌های بر باد رفته» ماجرای دو رفیق را روایت می‌کند، هر دو سرشار از هنر اما بدون ذره‌ای روحیه تحلیل: یکی «ساده» و دیگری «ساده‌تر». دستِ روزگار یک رفیق را از شهرستان به «پاریس» می‌کشاند و آنجا در زرق و برق پاریس دچار استحاله می‌کند و رفیق دیگر با اینکه در شهرستان مانده اما شهرستانی‌های «پاریس رفته» او را دچار استحاله می‌کنند؛ هر دو هم چوب یک چیز را می‌خورند: «سادگی». سادگی‌ای که برای «لوسین دوروبامپره»  با طمعِ شهرت پیوند خورده و برای «داوید سشار » با طمعِ ثروت!
.
خلاصه اینکه:
از امیرِ کلام (علیه السلام) منقول است که: «و لا أفسَدَ الرَّجُلَ مِثلُ الطَّمَعِ»، گمانم همه حرف بالزاک همین است؛ چه آرزوها و چه رؤیاها و چه جان‌ها و چه جهان‌هایی که به خاطر طمع از بین نرفته است...
          
            امروز عصری با کلی عجز و لابه، از منشی سرخاب سفیداب کرده دکتر نوبت گرفتیم. می‌دانستیم به این راحتی‌ها کارمان را راست و ریست نمی‌کند و باید عینهو مرغِ پرکنده هی این پا و آن پا کنیم؛ از آنجا که حوصله ادا و اطوار بچه مزّلف های کف خیابان را هم نداشتیم دست انداختیم بیخ کتابخانه همایونی خودمان تا کتابی برداریم و حین بیکاری ورقی  بزنیم، بلکه کشِ تنبانِ مطالعه مملکت -که همیشه خدا پایین است!- را کمی بکشیم بالا!
خلاصه دیدیم «تالستوی» و «داستا» و مابقی که کسر شأن ملوکانه‌شان است دنبال ما راه بیفتند داخل مطب دکتر، «گچ پژ» صاحاب مرده را دیدیم که داخل هیچ قفسه‌ای جا نشده بل کجکی افتاده یک گوشه؛ همین را برش داشتیم تا حداقل بعد خواندن به زور هم که شده بچپانیمش قاطیِ باقیِ کتب!
القصه، دو ساعت تمام، یک‌بند خواندیمش و یک‌بند لب هایمان مثل همان آدم های پسته‌صفت اول کتاب باز ماند و تلخی اخلاق دخترکِ ورپریده منشی دکتر را گرفت...
.
دستت درست شازده که خوب نواختی!
زیاده جسارت است.
یا علی...