یادداشت احمد رضائیان

                امروز عصری با کلی عجز و لابه، از منشی سرخاب سفیداب کرده دکتر نوبت گرفتیم. می‌دانستیم به این راحتی‌ها کارمان را راست و ریست نمی‌کند و باید عینهو مرغِ پرکنده هی این پا و آن پا کنیم؛ از آنجا که حوصله ادا و اطوار بچه مزّلف های کف خیابان را هم نداشتیم دست انداختیم بیخ کتابخانه همایونی خودمان تا کتابی برداریم و حین بیکاری ورقی  بزنیم، بلکه کشِ تنبانِ مطالعه مملکت -که همیشه خدا پایین است!- را کمی بکشیم بالا!
خلاصه دیدیم «تالستوی» و «داستا» و مابقی که کسر شأن ملوکانه‌شان است دنبال ما راه بیفتند داخل مطب دکتر، «گچ پژ» صاحاب مرده را دیدیم که داخل هیچ قفسه‌ای جا نشده بل کجکی افتاده یک گوشه؛ همین را برش داشتیم تا حداقل بعد خواندن به زور هم که شده بچپانیمش قاطیِ باقیِ کتب!
القصه، دو ساعت تمام، یک‌بند خواندیمش و یک‌بند لب هایمان مثل همان آدم های پسته‌صفت اول کتاب باز ماند و تلخی اخلاق دخترکِ ورپریده منشی دکتر را گرفت...
.
دستت درست شازده که خوب نواختی!
زیاده جسارت است.
یا علی...
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.