یادداشت‌های پیمان قیصری (605)

کمدی الهی: دوزخ
          کمدی الهی دوزخ

دانته در میانه‌ی عمر (۳۵ سالگی) خودش رو در جنگلی تاریک و ظلمات میبینه، میاد به طرف نوری که در دوردست دیده حرکت کنه که سه حیوان درنده اون رو به داخل جنگل برمیگردونن، به این معنا که رهایی از گناهان و تاریکی و ظلمات ساده نیست. ناگهان ویرژیل به کمک دانته میاد تا راهنمای اون باشه برای عبور از مسیر ظلمات. دانته با در هم آمیختن عقاید مذهبی مسیحی خودش و اساطیر قدیمی این کتاب و دو کتاب بعدی رو نوشته تا کمدی الهی شکل بگیره. دانته در کتاب دوزخ به کمک ویرژیل از دوزخ عبور می‌کنه و طبقات مختلف دوزخ رو مشاهده می‌کنه و با بعضی از دوزخیان هم کلام میشه و عذاب‌هایی که می‌کشن رو شرح میده. دوزخ در کتاب ویرژیل در داخل کره‌ی زمین و زیر نیمکره‌ی مسکونی زمین هست و به صورت مخروطی به مرکز کره میرسه. اولین طبقه، بزرگترین و آخرین طبقه کوچکترین طبقه‌ست. این طبقات به ترتیب عبارتند از
طبقه اول: بزرگان دوران کهن
طبقه دوم: شهوت رانان
طبقه سوم: شکم پرستان
طبقه چهارم: خسیسان و مسرفین
طبقه پنجم: ارباب غضب
طبقه ششم: زندیقان
طبقه هفتم: تجاوزکاران
طبقه هشتم: حیله گران
طبقه نهم: خیانتکاران
و در انتها منزل شیطان

با وجود اینکه عقاید دانته برای من قابل قبول نیست اما از ارزش ادبی و جذابیت روایت نمیشه چشم پوشید و صد البته توضیحات شجاع‌الدین شفا بسیار روشنگر و کمک کننده هست در خوندن کتاب
        

20

پیمان قیصری

پیمان قیصری

5 روز پیش

شرق بهشت
          کتاب شرق بهشت با توصیف دره‌ی سالیناس شروع میشه و در همین ابتدا در حالی که شما رو از روان بودن و جذابیت توصیف‌ها شگفت زده کرده، اولین کد رو راجع به فلسفه‌ی کتاب ارائه می‌کنه

«قله‌های گابلین را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قله‌هایی روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قله‌های افسون کننده ای که آدم دلش می‌خواست از کوره‌ راه های ولرم‌ش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد. کوه‌های دلفریبی بودند که زینت‌شان علف‌های سوخته از هرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسله کوه‌های سانتالوچا، در دل آسمان نقش بسته بودند، توده‌ای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند، غیردوستانه و خطرناک. از باختر همیشه می‌ترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم. نمی‌توانم بگویم چرا»

دره‌ی سالیناس در میان دو رشته کوه، یکی زیبا و آفتابگیر، یکی ترسناک و خطرناک، خیر و شر...ه

«آدم زیر لاک بزدلی‌اش به نیکی گرایش دارد و میخواهد همه دوستش داشته باشند. اگر به راه فساد رفته، به این علت است که گمان کرده این میان‌بری است برای رسیدن به عشق. وقتی مردی به نقطه‌ی پایان زندگی‌اش می‌رسد، میزان استعداد، قدرت و نبوغش هیچ اهمیتی ندارد، اگر مورد نفرت باشد و بمیرد، زندگی‌اش شکست کاملی است و مرگش وحشتی سرد. به گمانم من و شما، در لحظه‌ی انتخاب میان دو راه باید همیشه به فکر پایان کارمان باشیم و طوری زندگی کنیم که هیچکس از مرگ‌مان خوشحال نشود. همه‌ی ما یک تاریخچه‌ی زندگی داریم. همه‌ی داستان‌ها و شعرها بر اساس کشمکش بی‌امانی بنا شده که دائماً در وجود ما در جریان است. شر همیشه باید از نو زنده شود، حال آنکه خیر و فضیلت جاودانه‌اند. فساد همیشه چهره‌ای جوان‌ و با طراوت از خودش نشان می‌دهد، حال آنکه فضیلت آسیب‌پذیرترین همه‌ی صنعت ها در دنیاست.»

بعد وقتی وارد داستان چارلز و آدام، دو برادر از دو مادر، میشیم به جز کد خیر و شر و انتخاب، کد بعدی ارائه میشه راجع به داستانی که الهام بخش نوشتن این داستان بوده، هدیه‌ی دو برادر به پدر و بی توجهی پدر نسبت به یکی از هدیه ها

«چارلز نعره زنان گفت: سالگرد تولدش را یادت هست؟ من شش سنت پول داشتم و با آن یک چاقوی آلمانی برایش خریدم، سه تیغه داشت و یک در بطری باز کن، دسته‌اش هم صدفی بود. این چاقو کجاست؟ هیچ دیده‌ای از آن استفاده کند؟ داده است به تو؟ هرگز ندیده ام آن را تمیز کند. این چاقو توی جیب تو است؟ چه کارش کرده؟ فقط یک متشکرم خشک و خالی گفت، همین. و پس از آن هرگز درباره‌ی چاقوی شش سنتی من حرفی نزد.
- روز تولدش چکار کردی؟ تصور می‌کنی ندیدمت؟ چقدر برایش خرج کردی؟ شش سنت یا چهار سنت؟ برایش توله سگ بی نام و نشانی آوردی که توی کوچه پیدا کرده بودی. مثل یک احمق خندیدی و به او گفتی سگ شکاری خوبی برایش خواهد شد. این سگ توی اتاقش می‌خوابد، موقع مطالعه با آن بازی می‌کند، تربیتش کرده. و در این میان چاقوی من چه شد؟ یک متشکرم خشک و خالی به من گفت، فقط یک متشکرم.»

چارلز و آدام بزرگ میشن و هر یک زندگی خودشون رو دارن و در نسل دوم خانواده باز فلسفه‌ی خیر و شر و انتخاب مطرح میشه. کالب و آرون پسران آدام رفتارها و اتفاقاتی شبیه به چارلز و آدام از خودشون نشون میدن تا اینکه دوباره هدیه‌ای مورد قبول واقع نمیشه و اینجاست که برای بار دوم اما اینبار به طور نتیجه بخش یک کد دیگه وارد داستان میشه، در حالی که در دفعه‌ی اول چارلز موفق نشده بود کارش رو به سرانجام برسونه، کشتن برادر! و تمام این کد‌ها به علاوه‌ی مباحثه‌ای که هنگام انتخاب اسم برای بچه‌ها بین لی، ساموئل و آدام شکل میگیره، آیینه‌ی تمام نمای داستان هابیل و قابیل، تقابل خیر و شر و موضوع انتخاب و اختیاره جایی که در انتها نویسنده با کلمه‌ی «تیمشل» فلسفه و اعتقاد خودش رو بیان می‌کنه. 

«چرا خشمناک شدی و چرا سر خود به زیر افکنده‌ای؟ اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمی‌شدی؟ و اگر نیکویی نکردی گناه در کمین است و اشتیاق تو دارد. اما تو (می‌توانی) بر وی مسلط شوی»

تیمشل: کلمه‌ی عبری به معنای تو میتوانی

جذابیت این کتاب در روان و گیرا بودن روایت و همچنین توصیف دقیق احساسات و تفکرات  انسانه. نویسنده سعی در قضاوت هیچ شخصی نکرده و این برای من جالب بود. و در نهایت جمله‌ی مورد علاقه‌ی من از کتاب:

«- از حالت با خبرم می‌کنی؟
-نمی‌دانم. باید در این باره فکر کنم. می‌گویند زخم آشکار زودتر جوش می‌خورد. به نظرم از دوستی‌ای که فقط به چسباندن تمبری به یک پاکت و فرستادن نامه‌ای ختم می‌شود، چیزی غم‌انگیز تر وجود ندارد. وقتی آدم دیگر نمی‌تواند کسی را ببیند، صدایش را بشنود، لمسش کند، همان بهتر که پیوند‌ها میان‌شان بریده شود.»
        

2

بالکان اکسپرس
          اگر کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» رو خونده باشید کاملاً حس میکنید که فضای این کتاب چقدر شبیه به اونه. این کتاب حاوی چندین روایت از افراد و اتفاقات در طول جنگ یوگسلاویه با تاکید بیشتر بر رفتار آدم‌ها و تغییر شخصیت‌ها و احساسات. این کتاب از مرگ و زندگی در دوران جنگ هر دو صحبت می‌کنه که هر دو چقدر سخت هستند

مسئله فقط این نیست که مرگ همه‌جا ما را احاطه کرده است. در هنگام جنگ مرگ تبدیل به واقعیتی ساده و اجتناب‌ناپذیر می‌شود، مسئله این است که خودِ زندگی هم تبدیل به جهنم می‌شود

و نقدی داره به آدم‌ها در مواجهه با این اتفاقات

من نمی‌گویم مسئولیت همه‌ی ما به یک اندازه است و قصد ندارم قربانیان را با قاتلانی که در کمال خونسردی آنها را می‌کشند یکی بدانم. همه‌ی حرفم این است که نوعی همدستی پنهان وجود دارد؛ می‌خواهم بگویم همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم‌ یافتن این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چشم‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن رویِ زمینمان، با تظاهر کردن به اینکه اتفاقی نیفتاده است، با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری‌ها» خیانت می‌کنیم و نمی‌دانیم آیا این مسئله اصلاً راه‌حلی دارد یا نه. اما آن‌چه متوجهش نیستیم این است که با چنین مرزبندی‌هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می‌دهیم که در شرایطی متفاوت، ما تبدیل به آن «دیگری» شویم

کتاب دردناک و آشنایی برای ما هست
        

4

هیاهوی زمان
          همین الان برید «والس شماره دو» ساخته‌ی دیمیتری شاستاکویچ رو گوش کنید و بعد بیاید بقیه‌ی این ریویو رو بخونید


بسیار زیبا و مشهور بود نه؟ خب کتاب هیاهوی زمان درباره‌ی زندگی دیمیتری شاستاکویچ خالق این اثر زیبا و چندین اثر عالی دیگه‌ست. آهنگسازی که در دوره‌ی استالین با اثر «اپرای لیدی مکبث ناحیه‌ی متسنسک» به شهرت فراوانی رسید و همین باعث دردسرش شد تا جایی که خود استالین نقدی بر اثرش نوشت

«بنابراین این تحلیل بی‌نام و نشان به قلم کسی که همان قدر با موسیقی آشنا بود که یک خوک با پرتقال، آکنده بود از برچسب های آشنا و تند و تیز… در متن سه عبارت وجود داشت که نیش پیکان را به سوی گمراهی تئوریکش نگرفته بود، مستقیم به شخص خودش اشاره داشت. (عیان است که آهنگساز هرگز به خود زحمت نداده که بفهمد مخاطبان موسیقی در شوروی از موسیقی چه خواسته‌ها و انتظاراتی دارند.) همین کافی بود تا عضویتش در اتحادیه آهنگسازان باطل شود. (خطر این جور گرایش‌ها در موسیقی شوروی روشن است.) همین بس بود تا دیگر نگذارند موسیقی بسازد و اجرا کند. و بلاخره (این بازی خطرناکِ مثلا نوآورانه ممکن است پایان بدی داشته باشد.) همین کافی بود تا جانش را بگیرند.»

در قسمت اول کتاب می‌بینیم که دیمیتری در پاگرد جلوی آسانسور می‌خوابه تا در صورت دستگیری جلوی عزیزان‌ش دستگیر نشه. اما این رابطه بین دیمیتری و حکومت بالا و پایین فراوان داره و این کتاب به خوبی ترس و وحشت عیان موجود در دوران استالین و همچنین دورویی و وحشت پنهان در دوران پسا استالین رو نشون میده. 

«در آن دوران دو عبارت وجود داشت، یکی سوالی و یکی خبری، که می‌توانست عرق جاری کند و باعث شود قوی‌ترین مردان توی شلوارشان برینند. جمله‌ی سوالی این بود (استالین می‌داند؟) و جمله‌ی خبری (استالین می‌داند.)»

نکته‌ی جالب اینکه این کتاب از نظر محتوا بسیار شبیه به کتاب امید علیه امید هست و من بدون هیچ شناختی از این کتاب، بلافاصله بعد اون کتاب این رو خوندم! برای خودم عجیب بود.

از متن کتاب:

«استبداد سالیان سال را صرف کشتن کشیشان و بستن کلیساها کرده بود. با این حال، اگر تبرک کشیش‌ها باعث می‌شد سربازها سرسختانه‌تر بجنگند، حاضر بود آن‌ها را به خاطر سودمندی موقتشان به صحنه بازگرداند. به همین ترتیب، اگر در زمان جنگ، مردم برای حفظ روحیه به موسیقی نیاز داشتند، آهنگسازها هم به کار گرفته می‌شدند»

«بله، موسیقی نامیراست، ولی افسوس که آهنگسازها نامیرا نیستند. می‌شود به‌راحتی ساکتشان کرد، و حتی راحت‌تر از آن، می‌شود آن‌ها را کشت.»


خب حالا برید سرچ کنید و بقیه‌ی آثارش رو گوش کنید.
        

4

امید علیه امید: روشنفکران روسیه در دوره وحشت استالینی
          امید علیه امید مجموعه خاطراتی‌ست در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۸ از نادژدا ماندلشتام همسر اوسیپ ماندلشتام شاعر مشهور روسی در زمان استالین که به دلیل سرودن اشعار ضد استالینی دو بار دستگیر شد و در نهایت در دومین باری که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد، در آغوش مرگ آرام گرفت.

قرن گرگ بر شانه‌ام می‌جهد
اما من از خون گرگ نیستم
همچون کلاهی در آستین، مرا بی دغدغه
به پوستین داغ دشت‌های سیبری فرو کن
«اوسیپ ماندلشتام»

نادژدا با توصیف جامعه‌ی تحت دیکتاتوری‌ استالین و به تبع اون رفتار مردم نسبت به هم که پر بوده از شک و بدبینی پرده از بسیاری از اتفاقاتی که بر سر خودش و همسرش و تعداد زیادی از به اصطلاح روشنفکران اومده، بر میداره.

هر زمان خبر دستگیری کسی را می‌شنیدیم هرگز نمی‌پرسیدیم به خاطر چی دستگیرش کردند. آنها برای پیدا و سرهم بندی کردن دلایل بدیع جهت موجه ساختن دستگیری دیگران رقابت جانانه‌ای با یکدیگر داشتند. خب میدونی اون در واقع قاچاقچی بود اون دیگه خیلی تندروی میکرد .... هر کدام از این دلایل کفایت میکرد که هر فردی دستگیر و نابود شود: خودی نبود، بیش از حد حرف میزد، شخصیت بدی داشت، هر زمانی که فردی از آشنایانمان این سوال را می‌پرسید، آخماتووا با عصبانیت بر سرش فریاد میزد: «واقعا منظورت چیه وقتی میپرسی برای چی؟ الان وقتش رسیده بفهمی آدمها رو برای هیچی دستگیر میکنند!»

مردمی که در زیر یک نظام دیکتاتوری زندگی می‌کنند به سرعت آکنده از احساس عجز می‌شوند و همواره بهانه‌ای برای بی عملی خود پیدا میکنند. «آخه من چطوری میتوانم با بلند کردن صدای اعتراض خودم جلوی اعدام‌ها را بگیرم؟ این جور چیزها فراسوی قدرت و توانایی من است. حالا کی به حرف من گوش می‌دهد؟» چنین حرف‌هایی را سرآمدان جامعه ما بر زبان می‌آوردند و عادتِ تلاش نکردن برای به چالش‌طلبی قدرت فائقه حکومتی به معنای آن بود که هر داوودی که با دستان خالی به جنگ جالوت میرفت با قیافه های متعجب آدمها روبرو می‌شد.
مخالف همه بودن و مخالف زمانه بودن کار چندان آسانی. نیست تا حدی همگی ما زمانی که به یک دو راهی می‌رسیم وسوسه میشویم همان جاده ای را انتخاب کنیم که اکثریت انتخابش کرده‌اند ما دوست داریم به آنهایی ملحق شویم که به خیالمان راه و مقصد را بلدند‌. قدرت اراده عمومی بیکران است...

از نکته‌های جالب کتاب برای من این بود که با اینکه نویسنده‌ی کتاب نادژدا است حضور خودش در کتاب محسوس نیست و محور اتفاقات اوسیپ و دیگران هستند و نکته‌ی دیگه اینکه قضاوت‌های جالبی که در کتاب راجع به افراد میشه کاملاً رک و بی‌پرده است و البته از نظر من از دایره‌ی انصاف هم خارج نشده. مثلاً پس از ماجرای سیلی‌ای که اوسیپ به آلکسی تولستوی میزنه، داریم:

طولی نکشید که خبردار شدیم گورکی به تولستوی گفته بوده است: «ما به او (ماندلشتام) خواهیم فهماند که حمله کردن به نویسندگان روسی یعنی چه.» حالا با قاطعیت به من می‌گویند گورکی نمی‌توانسته چنین حرفی گفته باشد. آنها می‌گویند گورکی واقعاً متفاوت از آن تصویری بود که ما از او در آن زمان در ذهن خودمان تصور می‌کردیم حالا گرایش گسترده ای وجود دارد که می‌خواهد گورکی را بدل به قربانی رژیم استالینیستی کند. حالا خیلی‌ها هستند که میخواهند از گورکی یک قهرمان آزادی اندیشه بسازند و او را حامی روشنفکران در دوره‌ی لنین و استالین جلوه دهند.

شخصیت دیگه‌ای که ازش بسیار در کتاب نام برده میشه آنا آخماتووا، شاعر و دوست صمیمی اوسیپ و نادژدا است. آخماتووا پس از دستگیری اوسیپ شعری سرود

آن‌جا پشت سیم‌های خاردار
درست در دل تایگای انبوه
آن‌ها سایه‌ی مرا برای بازجویی می‌بردند


چند خطی از کتاب:

وقتی یک گاو را به سلاخ‌خانه هدایت می‌کنند هنوز امیدوار است که از دستِ قصابانش بگریزد و آنهارا لگدکوب کند گاوهای دیگر نتوانسته‌اند این آگاهی را به هم نوعانشان منتقل کنند که چنین اتفاقی هرگز رخ نمی‌دهد و از سلاخ‌خانه هیچ راه
بازگشتی به گله وجود ندارد. من هرگز نشنیده ام آدمی در حال بُرده شدن به سکوی اعدامش، توانسته باشد فرار کند اغلب از خود می‌پرسیدم آیا جیغ کشیدن در زمانی که تو را کتک می‌زنند و زیر پا له میکنند کار درستی ست؟

هیچ چیزی به اندازه‌ی شریک کردن مردم عادی در جنایت‌های رژیم باعث تشدید احساس همبستگی این آدم‌ها با رژیم نمی‌شد هر چقدر پای مردم بیشتری به داخل جنایت های رژیم کشیده میشد و تعداد خبرچین‌ها و جاسوسان پلیس مخفی بیشتر میشد بر تعداد حامیان رژیم و کسانی که خواهان عمر هزار ساله ی آن بودند نیزاضافه میشد.

در سال ۱۹۳۷ یک سرباز تازه مرخص شده به من گفت: «هیچ انتخاباتی در جهان به اندازه‌ی انتخاب ما منصفانه نیست؛ آنها [حکومت] نامزدها را معرفی می‌کنند و ما از بین آنها انتخاب می‌کنیم.» ماندلشتام هم خام شد و فریب این انتخابات قلابی را خورد. او پس از انداختن رأی خود در صندوق به من گفت: «آنها حالا انتخابات را دارند این طوری برگزار می‌کنند اما به تدریج یاد خواهند گرفت که آن را بهتر برگزار کنند و در این صورت در آینده انتخابات مناسب‌تری خواهیم داشت.»
        

7

گفتگو در کاتدرال
          وقتی خوندم یوسا گفته: «اگر مجبور شوم روزی از میان آتش فقط یکی از کتاب‌هایم را نجات دهم، آن گفتگو در کاتدرال است.» فهمیدم که قراره روزهای سختی رو با کتاب بگذرونم، سخت و لذت‌بخش. این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگه وقت منو گرفت چون بارها و بارها شد که یک صفحه رو چندین بار بخونم مخصوصا در یک سوم ابتدای کتاب البته الان که تموم شده میفهمم که قرار نبوده از همون اول همه چیز رو بفهمم و فقط باید با تمرکز به ذهن می‌سپردم تا کم‌کم همه چیز روشن بشه. تصور کنید یک مقصد خوش آب و هوای فوق‌العاده زیبا داریم با یک مسیر صعب‌العبور، این کتاب دقیقا برای من همین حالت رو داشت و خوشحالم که در طول اون مسیر صعب‌العبور بیخیال مقصد نشدم. یک روز باز این کتاب رو خواهم خواند و شاید از معدود کتابهایی باشه که دوباره میخونم حتما اما نه فوراً. اما در مورد داستان، کتاب با سانتیاگو زاوالا شروع میشه یک‌ خبرنگار جوان که در روزنامه‌ای اخیراً در مورد هاری مطلب می‌نویسه چون دردسرش از نوشتن در مورد ویتنام و کوبا کمتره! همون ابتدای کتاب سانتیاگو دو تا سوال برای خودش مطرح می‌کنه، کی و چگونه پرو خودش رو به گاج داد و خود من چطور؟ من کی خودم رو به گاج دادم. این کتاب چند صد صفحه به دنبال پاسخ این پرسش‌هاست. یک روز که سانتیاگو به خونه میره متوجه بی‌تابی همسرش میشه و اونجاست که می‌فهمه ماموران سگشون رو بردن و سریع به دنبال سگ میره. در محل نگهداری و کشتن سگ‌ها آمبروسیو رو میبینه، راننده‌ی پدرش در گذشته. با آمبروسیو به یک بار به اسم کاتدرال میرن و اونجا شروع به صحبت و گفتگو می‌کنند، گفتگویی که به قول مترجم بر خلاف تصور در همون صفحات ابتدایی تموم نمیشه و تا انتهای کتاب ادامه داره. کتاب تا همین جاهای داستان هنوز آنچنان سخت‌خوان نیست ولی از شروع گفتگو‌ها چنان زمان و مکان در هم پیچیده میشه که گاهی جواب درست یک جمله از نظر زمانی و مکانی ممکنه در یکی دو صفحه‌ی بعد داده بشه. گاهی ده جمله‌ی نوشته شده به صورت دیالوگ، مربوط به سه گفتگو و در سه زمانه که شاید فقط به خاطر یک کلمه شباهت دنبال هم اومدن. در بین این گفتگو از زندگی این دو نفر آگاه میشیم، اینکه سانتیاگو پسر یک سیاستمدار قدرتمند و البته ثروتمنده، اینکه سانتیاگو با پدرش زاویه داره و مدتی به حزب کمونیست پیوسته اما به اهداف و آرزوهاش نرسیده، و اینکه آمبرسیو چه زندگی سختی داشته و به چه کارهایی دست زده. در خلال این گفتگو و گفتگوهای دیگه یک دوره‌ی تاریخی حدود ۷-۸ ساله از پرو نمایش داده میشه، یک دوره‌ی دیکتاتوری نظامی که حتی گفتگو در مکان‌های عمومی جایز نیست و هر شخص گویا برای خودش یک پا دیکتاتوره، همون‌طور که یوسا میگه: «بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت اند فاجعه هستند.» در نهایت در کتاب اوضاع وخیم پرو و اهالی پرو در ذیل دیکتاتوری نظامی به نمایش در اومده. چند جمله از کتاب رو مینویسیم که فکر میکنم اولی، معروف‌ترین جمله‌ی کتاب باشه

اینجا آدم‌ها عوض می‌شوند، نه اوضاع.

دیگر نمی‌توانم یک جور زندگی کنم و فکرم جور دیگر باشد.

دن فرمین گفت: «همه از اودریا شکایت داشتند چون می‌دزدید. امروز همان قدر دزدی هست، حتی بیشتر، آن وقت همه‌کس هم راضی است.»

گفت: انتخابات ظاهرسازی است, سرهنگ, اما یک ظاهرسازی لازم... گرینگوها به ظاهرسازی عقیده دارند, باید منظورشان را درک کنیم. آنها از ژنرال راضی اند و تنها چیزی که می خواهند این است که ظواهر دموکراتیک حفظ شود. وقتی اودریا رییس جمهور منتخب بشود با آغوش باز به ما اعتبار می دهند.

مگر شما پرویی ها را نمی شناسید... ما مردم غریبی هستیم, دوست داریم از بازنده حمایت کنیم, از کسی که قدرت ندارد.

من قصد ندارم در چیزی دکتر شوم. توی این مملکت هرکسی که می بینی دکتر یک چیزی ست.


        

10

ماه غمگین، ماه سرخ
          رمان ماه غمگین ماه سرخ به پنج روز آخر زندگی میرزاده عشقی میپردازه. اما میرزاده عشقی کیست؟ میرزاده عشقی، شاعر، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی دوران مشروطه و مدیر نشریه‌ی قرن بیستم بود. در سال ۱۲۷۳ متولد و در سال ۱۳۰۳ ترور شد. در ابتدا با ملک الشعرای بهار و سید حسن مدرس مخالف بود و اشعار تندی علیه آنها نوشت اما در جریان مشروطه با آنها علیه رضاخان دست دوستی داد. (اطلاعات از ویکیپدیا) در این رمان با راویان مختلف روبرو هستیم در نتیجه با نگاه افراد مختلف درگیر در قضیه‌ی ترور و زندگی میرزاده عشقی سعی شده ابعاد ماجرا روشن بشه. اگه بخوام منطقی نگاه کنم هم موضوع و هم سعی در صحیح بودن از لحاظ تاریخی در کتاب کاملاً قابل قبول بود اما قصه آنچنان چارچوب مستحکمی نداشت. در واقع برای نوشتن یک رمان تاریخی به قصه‌ی بیشتری نیازه و صرفاً تاریخ کافی نیست. با اینکه صفحات کتاب زیاد نیست اما بعضی مواقع واقعاً خسته کننده میشه. کتاب متوسطی بود در مجموع. در آخر چند بیت از شعرای میرزاده عشقی رو بخونیم با هم

این مجلس چارم به خدا ننگِ بشر بود
دیدی چه خبر بود؟!
هر کار که کردند، ضرر رویِ ضرر بود
دیدی چه خبر بود؟!
این مجلسِ چارم، خودمانیم، ثمر داشت؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش چو زمانه به گذر بود
دیدی چه خبر بود؟!
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود!
دیگر نکند هو نزند جفته مدرس
در ساحت مجلس 
بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود
دیدی چه خبر بود!
دیگر نزند با قر و قنبیله معلق
یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود
دیدی چه خبر بود؟
سرمایه بدبختی ایران دو قوام است
این سکه بنام است
یک ملتی از این دو نفر خون بجگر بود
دیدی چه خبر بود!
        

23

مثلا برادرم
          من بدون هیچ پیش زمینه‌ای رفتم سراغ این کتاب، ابتدا تصور میکردم رمان یا داستان بلند باشه، اما اصلا چنین چیزی نیست. برادر نویسنده که ازش ۱۶ سال بزرگتره به شاخه‌ی نظامی اس.اس ارتش آلمان پیوسته و به جنگ رفته حالا یادداشت‌ها و نامه‌هاش دست برادرشه و اون ضمن نوشتن و صحبت از اون یادداشت‌ها نظرات خودش رو هم میگه. اولین چیزی که ما در این کتاب از زبان برادرش می‌خونیم نامه‌ای هست که در زمان مجروح شدن فرستاده و گفته هر دو پاش، یکی از زانو و یکی از ران، قطع شده و به زودی برمیگرده، اما هرگز برنمی‌گرده و چند روز بعد میمیره. این کتاب خیلی پراکنده است. به نظر من هر کتابی به جز کتابهای تخصصی، باید حداقلی از جذابیت برای خواننده داشته باشه تا شما رو همراه کنه برای ادامه دادن در غیر این صورت هرچقدر هم حرف‌های مهم و عمیقی داشته باشه وقتی کسی رغبت به خوندنش نکنه چه فایده؟ این کتاب برای من جذابیت حداقلی رو نداشت و به سختی تا انتها خوندم با اینکه صفحات زیادی هم نداشت و همین باعث شد اونقدری که باید عمیق نشم توی مطالب. در نهایت دید متفاوت کتاب از نگاه آلمان نکته‌ی خوب و جالب کتاب بود.
        

1

کاهنه های باکوس
          اساطیر و خدایان یونانی از جذاب‌ترین موضوعات برای منه. قهرمان کتاب کاهنه‌های باکوس دیونیزوس هست. دیونیزوس خدای شراب و انگور و شهوته و جوان ترین ایزد در بین خدایان یونان. 
حاصل ازدواج کادموس و هارمونیا چهار دختر به نام های سمله، آگاوه، آتونوئه و اینو و یک پسر به نام پلیدروس بود. زئوس پادشاه خدایان، فرزند رئا و کرونوس، عاشق سمله میشه و حاصل این عشق دیونیزوس هست. آگاره که به این عشق باور نداشت، به سمله گفت از زئوس در خواست کند که خودش را به تمامی به او نشان دهد. زئوس که عهد کرده بود به تمام درخواست‌های سمله  پاسخ مثبت دهد، خود را به سمله نمایاند و سمله چنان سوخت که حتی پس از مرگش هم دود از آرامگاهش بلند بود. زئوس، دیونیزوس را در ران خود جا می‌دهد و تا زمان متولد شدن از او نگهداری میکند. پس از اعلام خدایی، پنتئون پسر آگاوه از پرستش دیونیزوس سر باز میزنه و میخواد با اون بجنگه اما گرفتار کینه‌ی دیونیزوس میشه و این نمایشنامه شرح ماجرایی هست که در برخورد دیونیزوس و پنتئوس به وجود میاد. یک رویارویی همراه با شیدایی، جنون، نفرت و سنگدلی. دیونیزوس یک خدای بسیار انتقام گیرنده هست و سرنوشت دشمناش بسیار غم‌انگیزه. این نمایشنامه میتونه برای علاقه‌مندان به این ژانر جذاب و کمی سخت خوان باشه.
        

1

یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ
          خلاصه‌ی داستان این کتاب دقیقاً اسم کتابه، یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ. ایوان به جرم جاسوسی برای اردوگاه کار اجباری فرستاده شده. حالا یک روز از روزهای زندگی ایوان و بقیه‌ی محکومین رو از تلاش برای از زیر کار در رفتن، تلاش برای غذای بیشتر، تلاش دسته جمعی برای سریع‌تر تموم شدن مسئولیت‌ها، بازرسی‌های وقت و بی‌وقت و خریدن سیگار تا فکر و خیال انتهای شب و خواب دنبال می‌کنیم. تلاش‌هایی که نه برای مبارزه با دیکتاتور یا برای آزادی بلکه برای اینه که روزهای سخت و ملال‌آور زندان از چیزی که هست بدتر نشه. بر خلاف تصور از یک رمان یا داستان در مورد شوروی و اردوگاه کار اجباری اینجا خبری از شکنجه های آنچنانی و دعوا و سر به نیست شدن نیست. گرسنگی، سرمای طاقت فرسا، یکنواختی و ملال و خستگی از کار روزانه گویا از شکنجه بدتره تا جایی که در انتهای داستان ایوان با خودش فکر می‌کنه که امروز سیگار کشیده، به انفرادی نرفته، از بازرسی و سرما و خستگی جون سالم به در برده و مقدار بیشتری غذا خورده بنابراین امروز روز خوبی بوده... 

از متن کتاب:
کسانی که تن‌شان گرم است نمی‌توانند تصور کنند یخ زدن یعنی چه

پ.ن: چقدر شبیه به زندگی ماست، همیشه در تلاش برای بدتر نشدن...
        

26

آنا کارنینا
          کتاب آناکارنینا با دو قهرمان اصلی سعی در نشون دادن دو راه و روش زندگی داره، راه درست و غلط از نظر نویسنده. آناکارنینا نماینده‌ی انتخاب راه غلط و لوین نماینده‌ی انتخاب راه درسته. حالا چرا توی اسم کتاب فقط آنا نقش داره، نمی‌دونم. داستان کتاب با یک خیانت و قهر شروع میشه. برادر آناکارنینا سر و سری با معلم سرخونه پیدا کرده و همسرش نامه‌ی عاشقانه‌ی اون رو پیدا کرده، اینجا آنا برای آشتی دادن برادر و زن برادرش به مسکو میاد. از طرف دیگه لوین که جوانی درستکار با علاقه به کار و زندگی در روستاست برای خواستگاری از خواهر زن‌برادر آنا، کیتی، به مسکو اومده و با برادر آنا در این مورد مشورت می‌کنه و همونجا متوجه میشه که یک رقیب سرسخت داره، آلکسی ورونسکی. خلاصه کیتی با خیال ازدواج با ورونسکی به لوین جواب منفی میده، اما در یک مهمانی رقص، رفتار و برخورد ورونسکی و آنا خبر از راز دل اونها میده و این قضیه برای کیتی گرون تموم میشه. این عشق بین ورونسکی و یک زن متاهل، قراره ما رو از سرنوشت یک مسیر غلط از نظر نویسنده آشنا کنه. در کتاب به جز این داستان نسبتاً عاشقانه، نظریات نویسنده راجع به موضوعات اجتماعی-سیاسی در خلال روایت‌های فرعی بیان شده. سبک نوشتار تولستوی ساده‌تر از داستایوفسکی هست و خوندن کتاب پیچیدگی خاصی نداره جز اینکه در جاهایی بیش از اندازه طولانی شده. میشه گفت کتاب جذابه اما اینکه در انتهای کتاب کارما‌ طور هر کس به سزای عملش میرسه خیلی با واقعیت‌ها همخوانی ندارد. در مجموع کتاب در حد ۴ ستاره هست، یک ۴ ستاره‌ی بدون حرف و اما و اگر.
        

6

بی قراری
          
ابراهیم یک روزنامه‌نگار ترک ساکن استانبول، در جلسه‌ای برای بررسی اخبار روز متوجه میشه دوست بچگی‌ش، حسین، در آمریکا بر اثر ضربات متعدد چاقو کشته شده. تصمیم میگیره به شهر محل تولدش برگرده و از چند و چون قضیه سر در بیاره. موقعی که میره اونجا یک داستان دیگه در مورد حسین متوجه میشه، یک داستان عشقی تلخ بین حسین و ملک‌ناز دختر ایزدی از آوارگان سوری. ابراهیم که به شدت ذهنش درگیر میشه در به در دنبال ملک‌ناز میگرده و متوجه رنج و عذاب و مصیبت‌هایی میشه که داعشی‌ها بر سر اون و اطرافیانش آوردن. این فجایع بسیار دردناک و متاسفانه متاسفانه برای ما اهالی خاورمیانه، این خاک باارزش نفرین شده، جدید نیست. کتاب داستان خاصی نداره، روایت در انتهای سرهم بندی شده، اشتباهاتی در بیان اعتقادات مردم داره و در نهایت دچار یک دوگانگی غرب-شرق شده که توی ذوق میزنه. من اساساً با این غرب‌زدگی و شرق‌زدگی و فلان و بیسار مشکل دارم مخصوصا اگه به موعظه و خطابه منتج بشه. سه میدم فقط به احترام رنج و درد مردمان درگیر در این جغرافیا وگرنه کتاب بیش از دو ارزشی نداره.

از متن کتاب:
ه«میدونی حارصه چیه؟ یه کلمه‌ی عربی از خانواده‌ی حرص. حارص، احتراص. می‌دونی که شتر اونقدر صبور و پر طاقته که می‌تونه سه هفته تو بیابون راه بره و راه بره. توی بیابون خارهایی هست که شترها خیلی دوست دارند، هرجا این خار رو ببینند با دندون اون رو می‌کنند و شروع به جویدن می‌کنند. وقتی این خار با مزه‌ی شور خون آغشته میشه شترها لذت بیشتری می‌برند. هر چی بیشتر می‌خورند خون بیشتری می‌ریزه و هر چی خون بیشتر میشه شتر بیشتر و بیشتر از این خار می‌خوره، انگار که دیگه از خون خودش سیر نمیشه.اگه مانعش نشن شتر از شدت خون‌ریزی می‌میره.این یعنی حارصه. این رسم تمام خاورمیانه است پسرم،  اهالی خاورمیانه در طول تاریخ همدیگه رو کشتن و کشتن و کشتن بی اینکه متوجه بشن در حال ریختن خون خودشون هستن. از طعم خون خودشون مست میشن...»ه

پ.ن: البته من با این پاراگراف بالا هم صد در صد موافق نیستم اما قشنگ بود نوشتم
        

4

سایه‌ی باد
          سایه‌ی باد
شروع داستان حوالی سال ۱۹۴۵ در اسپانیاست زمانی که ژنرال فرانکو اولین سال‌های حکومتش رو میگذرونه. راوی داستان، دانیل، در این موقع ده‌ساله هست و همراه پدرش در گرگ و میش در حال قدم زدن در خیابان‌های بارسلون به سمت مکانی که به گفته‌ی پدر یک رازه. دانیل که در چهار سالگی مادرش رو از دست داده به شدت دلتنگه و شبی از خواب بیدار میشه و دیگه چهره‌ی مادرش رو به خاطر نمیاره، همون موقع پدرش، که کتابفروشه، تصمیم میگیره اون رو ببره به گورستان کتاب‌های فراموش شده و یک راز بهش بگه. گورستان کتاب‌های فراموش شده یک کتابخونه‌ست که از هر کتاب نایابی یک نسخه در اون وجود داره و کسی نمیدونه کی اونجا رو ساخته و جز چند نفر کسی از وجود اون خبری نداره. وقتی دانیل و پدرش وارد میشن، پدر به دانیل میگه هر کس وارد اینجا میشه می‌تونه یک کتاب انتخاب کنه و همیشه مراقب اون کتاب باشه. دانیل توی هزارتوی کتابخونه میگرده و کتابی پیدا می‌کنه با نام سایه‌ی باد، کتابی ناشناخته که حتی پدر متخصصش هم چیزی از نویسنده‌ی اون یعنی خولین کاراکس نمی‌دونه. کتاب اونقدر برای دانیل جذابه که یک روزه کتاب رو میخونه. بعد از خوندن کتاب دانیل مصمم میشه تا بقیه‌ی کتابهای خولین کاراکس رو بخونه و در موردش بیشتر بفهمه و همین میشه ابتدای داستان معماگونه‌ی این کتاب، زندگی خولین کاراکس و رازهای اون. این کتاب رو مدت‌ها قبل خوندم و چیزی اضافه بر نقدهای نوشته شده چه مثبت و چه منفی ندارم که بنویسم. ابتدای کتاب رو دوست داشتم اما رفته رفته همه چیز افت کرد و در انتها خیلی گل و بلبل طور تموم شد و در مجموع برای من کتاب متوسطی بود.ه

پ.ن: فکر میکنم ۵-۶ نفر این کتاب رو ترجمه کردن، سوال من اینه که قحطی کتابه؟ این همه کتاب جذاب ترجمه نشده وجود داره، چرا باید یه کتاب این همه ترجمه بشه؟ دو ترجمه در صورتی که ترجمه‌ی اول خوب نباشه قابل قبوله، حتی سومین ترجمه رو هم با اغماض میشه قبول کرد، اما چهارم و پنجم و ... دیگه اضافه کاریه.ه
        

17

دیوان سومنات
          
یکی از دوستانم بهم کتابی رو معرفی کرد که بخونم. گفت کتاب ... از ابوتراب خسروی رو بخون و من اسم کتاب رو فراموش کردم ولی اسم نویسنده یادم بود! جایی کتاب دیوان سومنات با اسم ابوتراب خسروی رو دیدم و گفتم شاید همین بود، خلاصه که شروع کردم به خوندن (ادامه در انتهای ریویو)

دیوان سومنات یک مجموعه داستان کوتاه شامل دوازده داستانه که با در هم آمیختگی زمان و مکان و خلق موقعیت‌های گاها سورئال به قول دوستان ادبی به سبک پسامدرن نزدیک شده. صحبت از تک‌تک داستان‌ها وقت گیره و من به همین بسنده میکنم که اکثر داستان‌ها آنچنان پخته نیستند و برای من چهار داستان خوب در این کتاب وجود داشت، پلکان، مرثیه برای ژاله و قاتلش، حرکت زیبا و آسان و دیوان سومنات. ضمن اشاره‌ی هزار باره به این نکته که اصولاً من با داستان کوتاه سخت ارتباط برقرار میکنم. برای آشنایی با مدل نوشتار کتاب یه قسمتی رو اینجا می‌نویسم

شاکی اصلی در این واقعه‌ مادر سیروس م بود که در دادخواست‌ش می‌گوید، پسرم از بچگی قدر اسباب و وسایلش را نمی‌دانست، همیشه چیزهایش را جا می‌گذاشت و ما را به دردسر می‌انداخت و ما مجبور می‌شدیم مثل حالا به دنبال وسایل گمشده‌اش بگردیم. ایشان در شرح جزئیات آن واقعه اظهار داشته‌اند که آن شب سیروس روی تختخوابش بخواب رفته بود و وقتی او دید پنجره باز است و باد خنکی می‌آید و ممکن است سرما بخورد، خواسته پتویی رویش بیندازد، یکی از پاهای سیروس را سر جایش نمی‌بیند. بر سرش فریاد می‌زند، پایت را چه کرده‌ای؟ سیروس م از خواب بیدار شده و نیم خیز می‌شود و او ادامه می‌دهد که تو همیشه باعث دردسر شده‌ای، چرا از وسایلت نگهداری نمی‌کنی. سیروس م می‌گوید، چرا اینقدر عصبانی هستی، مگر چه خبر شده، و وقتی نگاه مادرش را به جای خالی پایش می‌بیند، می‌گوید، موضوع آنقدرها هم مهم نیست و او از زمان بچگی با این عضو نابکار اختلاف داشته و در واقع علت اصلی انحرافاتش او بوده و سال‌ها به این فکر می‌کرده که راهی پیدا کند که از دستش خلاص شود و حالا در غیابش احساس آرامش می‌کند و نباید مادر مهربانش به خاطر یک چیز بی قابلیت عصبانی شود


ادامه‌ از ابتدای ریویو: خلاصه بعد از خوندن این کتاب به خودم گفتم این کتابی نبود که اون شخص به من معرفی کنه! خلاصه ازش پرسیدم و نتیجه این که کتاب مورد نظر اسفار کاتبان بود، نه دیوان سومنات!!! همین
        

1

کلیدر (دوره ۵جلدی)
          هرگز فکر نمی‌کردم کتابی در ده جلد اینطوری بتونه قلبم رو لمس کنه و برای همیشه یکی از بهترین کتابهایی بشه که تا حالا خوانده‌ام و در آینده خواهم خواند.
درون‌مایه‌ی کلیدر در یک جمله طغیان بر علیه ظلم و فقره و ستاره‌ی کتاب گلمحمد کلمیشی. داستان کتاب با مارال شروع میشه و توضیح اینکه چرا با خانواده‌ی پدری ارتباطی نداره و حالا که پدرش زندانه، مجبوره به دامان خانواده‌ی پدری پناه ببره، به دامان عمه‌ش، بلقیس. از اینجاست که خانواده‌ی کلمیشی وارد داستان میشن. خانواده دوران سختی رو میگذرونه، آسمان خست به خرج داده و کشت دیم محصولی نداشته، چراگاه‌ها خشک‌اند و گله‌ها در معرض مریضی و مرگ. در همین حوالی گل‌محمد دومین پسر بلقیس وارد ماجرایی با خان چارگوشلی میشه و نادعلی چارگوشلی هم وارد این داستان جذاب میشه. در ادامه با ماجراهایی گل‌محمد و برادران و خان‌عمو مجبور میشن قیام کنند و به نوعی به یاغی تبدیل میشن. یاغی‌هایی که با خوانین و ارباب‌ها ناسازگارند. توضیح بیشتر راجع به داستان احتمالاً موجب لو رفتن و اسپویل میشه پس همینجا داستان کتاب رو رها میکنم. نقطه‌ی مثبت کتاب نثر روان و شعرگونه‌ی کتاب به علاوه‌ی توصیفات فوق‌العاده جذاب از حالات و انسانها و طبیعته. بسیاری از دیالوگ‌های کتاب حرف داره و مشخصه که پشتش فکر زیادی بوده. صحنه‌های احساسی کتاب خیلی دلنشین نوشته شده و گاها توانایی در آوردن اشک رو داره. شخصیت پردازی کتاب به نظر من خیلی خوبه و کاملاً میشه با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کرد، بعضی وقتا دوستشون داشت، از دستشون عصبانی شد و حرص خورد و شاید حتی متنفر شد. من در خودم نمی‌بینم که نکته‌ی منفی راجع به این کتاب بگم، واقعاً لذت بردم از خوندن این کتاب، واقعاً. یکی دوتا پاراگراف از کتاب برای یادگاری می‌نویسم اینجا

شیرو، چون سایه‌ی خود، خاموش بود. و مثل نفس خود آرام بود. و مثل خود تنها بود، تنهایی و بیابان. سایه‌ی بلند و کشیده‌ی شیرو، پیشاپیش او بر خاک می‌خزید و می‌رفت. خود، نشست کرده در خموشی پیرامون، به دنبال سایه‌اش قدم برمی‌داشت. سنگی بر کف رود، نیمی فرونشسته در زمین و نیمی به زیر روندگی بی‌قرار آب. سنگ آرام و آب بی آرام. شیرو بر ته زندگانی نشست کرده بود و آنچه بر او می‌گذشت، موج موج چند نواخت و صد آهنگ بود. بار سنگین و گذار تکانش نمی‌داد، از جا برنمی‌جنباندش، اما، راست اینکه، او را می‌سایاند.


بابام، غریب است. آدم غریب هم هر روز یک‌بار، و هر سال یک‌بار، دلش می‌گیرد. غروب و عید.


ملت را نباید متکی به هیجان و جنجال بار آورد. اساس فکر مردم باید تغییر کند. تا چنین کاری انجام نشود، مردم ماده‌ی خام هستند که برای مدتی، به هر شکلی می‌شود درشان آورد. مثل خمیرند. هر کسی، هر دستی، هر قدرتی می‌تواند شکل دلخواه خودش را از آنها بسازد. اما برای اینکه مردم بتوانند خودشان، خود را به هر شکلی که می‌خواهند بسازند، باید خودشان صاحب فکر بشوند. فکری که منافع همه‌ی مردم را بتواند جوابگو باشد. در غیر این صورت، امروز به حرف‌های آقای فرهود گوش می‌دهند و هورا می‌کشند، فردا به حرف‌های یک نفر دیگر. و این زبان نرم، به هر راهی می‌تواند بچرخد. عیب این جور حرف زدن‌ها، همان‌ست که حسنش شمرده می‌شود. مردم جوری بار آمده‌اند که خیال می‌کنند همین فردا حکومت را به دست می‌گیرند. گیوه‌دوزی دیدم که می‌گفت تا آخر امسال خانه‌ی فلان تاجر مال من می‌شود. تخت‌کشی را دیدم که دندان‌هایش را برای درشکه و قالیچه‌های آقای بهمان تیز کرده بود. آیا ما مردم را کودک فرض کرده‌ایم که باید با نان شیرینی فریبش داد؟ چرا نباید حقیقت را به مردم گفت؟ چرا نباید چشم و گوش آنها را برای نظاره‌ی خون و شنیدن ضجه آماده کرد؟ چون میدان خالی است، ما هم باید برقصیم؟ آن هم با حرف و حرف و حرف؟ پسان فردا که آن تخت‌کش و گیوه‌دوز صدای گلوله را بشنوند و خون داغ امثال خودشان را روی سنگ‌فرش ببینند، آیا حق ندارند که دست و پای خودشان را گم کنند؟ آیا حق ندارند بگویند که ما برای کشته شدن آماده نشده بودیم؟ آیا باز هم به امید خانه‌ی فلان تاجر و درشکه‌ی فلان ارباب در سنگر می‌مانند؟ نه! چون خانه و درشکه هرچقدر بیرزند، هم قیمت خون نیستند
        

31

برادران کارامازوف
          امتیاز دادن و حرف زدن در مورد برادران کارامازوف سخته، حداقل برای من. چرا؟ در مورد امتیاز چون کتاب به طور همزمان برای من جذاب و خسته کننده بود! احساس عجیبی که هرگز به هیچ سمتی متمایل‌تر نشد! همان‌قدر تمایل به ادامه دادن داشتم که تمایل به رها کردن. و اما حرف زدن چرا سخته؟ چون اکثر حرف‌های گفتنی، گفته شده و تکراری میشه، به هر حال چند سطری می‌نویسم نه برای بقیه که ریویو‌های فوق‌العاده‌ای اینجا هست، برای خودم تا در آینده فراموش نکنم داستان چه بود و چه شد. فئودور پابلویچ کارامازوف مردی زن‌باره و عیاش و بی مسئولیت به عنوان پدر «برادران کارامازوف» در این کتاب نقش بازی می‌کنه. فئودور ابتدا با آدلاید دختری از خانواده‌ای ثروتمند و با جهیزیه‌ای زیاد ازدواج می‌کنه، البته نه به راحتی، بلکه با ربودنش! از همون جهیزیه مال و منالی به جیب میزنه. از آدلاید صاحب یک پسر میشه، اولین پسر از برادران کارامازوف، دیمیتری یا میتیا. دیمیتری توسط یکی از بستگان آدلاید به نام پیر میوسوف بزرگ میشه. ازدواج دوم فئودور با دختری بود به نام سوفی. حاصل این ازدواج هم دو پسر بود، ایوان و آلکسی یا آلیوشا. پس تا اینجا سه برادر کارامازوف به دنیا اومدند اما هیچکدوم پیش پدر بزرگ نشدند. پسر دیگه‌ای که توی داستان نقش داره و احتمالاً پسر فئودور از یک زن دیوانه باشه، پل (پاول) اسمردیاکوفه که به عنوان خدمتکار و پسر گریگوری خدمتکار پیش فئودور زندگی میکنه. بعد از سالها که این خانواده دور هم جمع میشن بین دیمیتری و پدر اختلافی بر سر ارث مونده از مادرش به وجود میاد و این اختلاف جرقه‌ی تمام اتفاقات کتابه البته به اضافه‌ی عشق پدر و پسر به یک زن،گروشنکا! همیشه پای یک زن در میان است! البته توی این کتاب پای یه زن دیگه هم در میان است، کاترین که عاشق دیمیتری میشه اما عاشقش نمی‌مونه! برای اطلاعات بیشتر به کتاب مراجعه کنید😁. جلد اول کتاب تشکیل شده از معرفی این خانواده و شخصیت‌های کتاب به اضافه‌ی گفتگوهای طولانی بین شخصیت‌ها در مورد خدا و مذهب و اخلاق و... البته با حضور بسیار افتخاری سالک زوسیما.‌ اما جلد دوم کتاب یک تم جنایی پیدا می‌کنه. با یک جنایت همچون آثار قبلی داستایوفسکی، جنگ آدم‌ها با خودشون شروع میشه، هر کس به یک شکل و پس از توضیح اتفاقات میرسیم به جلسه‌ی دادگاه! جلسه‌ی دادگاه با چندین تک‌گویی طولانی از وکیل و دادستان که هر چند جذابه اما گاهی ندای درونی شما فریاد «خفه‌شو بسه دیگه» سر خواهد داد. این خطابه‌ها سعی شده متن‌های روانشناسانه و جامعه‌شناسانه‌ای باشه و تا حدودی موفق هم هست با نگاه‌های مختلف. جایی خوندم که این کتاب قرار بوده ادامه داشته باشه که میسر نشده و همین باعث شده انتهای کتاب مواردی نامعلوم رها بشه که با توجه به مطلب گفته شده شاید جزو عیوب کتاب حساب نشه. برادران کارامازوف رو حتی با وجود خسته‌کننده بودن، باید خوند باید. در مورد ترجمه هم پرویز شهدی بسیار روان و خوب ترجمه کرده بود، کتاب ترجمه‌ی صالح حسینی رو هم نگاهی بهش انداختم، هرچند ترجمه‌ی خوبیه اما سنگینه، بین این دو پیشنهاد من پرویز شهدی است.ه
        

1