یادداشت‌های عاطفه مجیدی (51)

          مگه میشه شما تاحالا به این فکر نکرده باشید؟ که اگه زمان و مکان و نحوه مُردنم رو قبل از اتفاق افتادنش می‌فهمیدم، چی میشد؟ چطور میشد؟ چه کار می‌کردم؟ لحظات آخرم رو چطور سپری می‌کردم؟
آدم های این داستان، کمی قبل از مردنشون از طرف قاصد های مرگ، تماسی دریافت می‌کنن و هرکدوم به نحوی روز آخرشون رو می‌گذرونن که ممکنه یک دقیقه تا یک روز کامل فرصت داشته باشن روز آخری باشن و هر کدوم به شیوه ای آخرین قطرات زندگی  رو سر بکشن و منتظر مرگ خودشون باشن.
این که ما نمی‌دونیم چقدر برامون فرصت باقی مونده، از لحاظی خوشاینده و از لحاظی هم نه... اما فکر می‌کنم حتما این طور برامون بهتر بوده. اما اگه بخوام به ذهنم اجازه خیال پردازی بدم، ترجیح میدم در دورانی بعد از این داستان زندگی کنم؛ مثلا به قول نویسنده علم پیشرفت کنه :)) و درنتیجه بتونم علاوه بر زمان مرگ، از مکان و نحوه به وقوع پیوستنش هم خبردار بشم هم برای خودم هم آدم های زندگیم؛ البته نه نیمه شبِ روز آخری بودنم، بلکه از اول شروع این زندگی تو این دنیا.
کتاب رو بخونید و دوسش داشته باشید
امیدوارم ازش درس بگیریم و زندگی کنیم؛ همین حالا و خوب!
        

28