شراره

شراره

@saareh

16 دنبال شده

4 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

این موضوع درسته ولی اینکه تبدیل به قاعده بشه به نظرم درست نیست چون مثالهای نقضی هم داره، مثالش افرادی هستن که با عشق و علاقه شغل و حرفه ای رو پیش میبرن و اون علاقه هه به نحویه که اساسا مانع مبدل شدن به ماشین و ربات میشه و اون ارتباط وجودیه با حقیقت اون کار حفظ میشه..

0

این نوع ملازمه رو درک نمی کنم، هر چند حرفه ای گری، توقف و تکرار به همراه داشته باشد، چرا باید در آن دوری از حقیقت آن امر باشد؟

0

شراره پسندید.
نخل و نارنج

1

آزادی معنوی

0

شراره پسندید.
و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد
          خواندن از سفر درونی انسان‌ها همیشه برایم بسیار جذاب بوده. انسان‌هایی که تلاش کرده‌اند و جرأتش را دارند به دیگران نشان دهند که در سفر‌های درونیشان چه گذشته، تا شاید دیگرانی از این تجربه‌ها استفاده کنند و برایشان مفید باشد.
حداقل خاصیتش این است که بدانی پیش از تو هم خیلی ها همان فکر‌ها را کرده اند و همان راه‌ها را رفته‌اند و تو تنها کسی نیستی که چنین فکر هایی به سرت زده، یا شاید بدانی که این نوع فکر و این نوع عمل فارغ از قضاوت خوب و بدیش چه سرانجامی را می‌تواند همراه داشته باشد.
انسان و سفر درونی او هر دو اینها را با هم دارد. جاهایی که نباید رفت و جاهایی که زیبا و دلرباست.
مهزاد الیاسی هم هر دوی اینها را برای من داشت. جاهایی به مسیرش افتخار می‌کنم و جاهایی از پیش می گفتم «نه نه این کار هم به آنی که می‌خواهی نمی‌رسد». آرزو می کردم کاش راه دیگری را امتحان کرده بود و ما را از سرانجام آن آگاه می‌کرد.
از اینکه می‌تواند سفر درونیش را به این زیبایی بیان کند غبطه می خوردم. این احساس را وقتی مثنوی می‌خوانم هم خیلی زیاد دارم. «چطور توانسته به این سادگی حرف‌های به این پیچیدگی را به دیگران منتقل کند». اوج زیبایی متن برایم توصیف صحنه‌ای بود که تنها درمیان دریا با مرکب ماهی نیمه‌جان مواجه می‌شود و هردو تصمیم می‌گیرند یک بار دیگر تسلیم نشوند و ادامه دهند. مرکب ماهی به دریا بر می‌گردد و مهزاد به خشکی. احساس می‌کردم من هم درون آب و پشت سرش ایستاده‌ام. نه می‌توانم حرفی بزنم و نه می‌توانم کاری کنم. فقط می‌توانم ساکت باشم و گریه کنم و صبر کنم ببینم چه تصمیمی می‌گیرد.
من به تو افتخار می‌کنم حتی اگر در جاهایی مخالفت باشم. 
به نظرم هیچ نقدی به این سفر درونی وارد نیست. نمی‌توانی به کسی بگویی چرا اینطور می‌بینی. فقط می‌توانی و به تو اجازه داده ببینی که چطور می‌بیند. چیزی که بسیار ما در جامعه‌کم داریم. بدون اینکه بدانیم دیگران چه می‌بینند، یا حتی بدون آنکه بدانیم چرا اینطور می‌بینند. اولین چیزی که به ذهنمان می‌رسد را به دیگری نسبت می‌دهیم و برایش نسخه می‌پیچیم.
روزهای همراهی کتاب را دوست داشتم و بسیار از آن لذت بردم.
        

71

شراره پسندید.
از قیطریه تا اورنج کانتی
آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
          آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
        

89

نا

0