بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

از قیطریه تا اورنج کانتی

از قیطریه تا اورنج کانتی

از قیطریه تا اورنج کانتی

4.2
52 نفر |
28 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

76

خواهم خواند

82

این کتاب روایتی خودنوشت از زندگی حمیدرضا صدر، منتقد سینما و کارشناس فوتبال از روزهای دست‌وپنجه نرم‌کردن با بیماری سرطان است. صدر نوشتن «از قیطریه تا اورنج کانتی» را بعد از مطلع‌شدن از ابتلایش به بیماری سرطان آغاز کرد و پس از اتمام آن، وصیت کرد که این کتاب، پس از درگذشتش منتشر شود.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

یادداشت‌های مرتبط به از قیطریه تا اورنج کانتی

            فوتبال دوست نیستم
علاقه‌ای ندارم 
حتی مسابقات مهم بین تیمهای داخلی، خارجی و حتی ملی را دنبال نمیکنم
پای صحبت‌های این مرحوم در تلویزیون هم حتی یک دقیقه ننشستم
دورادور اسمش را شنیده بودم
گذری کتابش را از کتابفروشی نشر چشمه خریدم
چرا؟
چون تازه شنیده بودم فوت کرده
خواندم و خواندم و خواندم
با قلمش، حالات جسمی و روحی‌اش را، از زمان پیدایش علائم بیماری تا فوتش را خوب بیان کرده بود
کتاب هشدار دهنده است
مرگ بیخ گوشمان است
فرار هم نمی‌توانیم بکنیم
فقط از غافل میشویم
سرگرم 
گرفتاریها
خوشی‌ها
بی‌خیالی‌ها
غفلتها
گمراهی‌ها
گناهانمان 
میشویم
بعضی وقتها خودخواسته از مرگ و یادش فرار می‌کنیم
حوصله‌اش را نداریم
ولی، ولی
مرگ حوصله‌ی ما را دارد
صبور است
در کمین ما است
همیشه حضورش را به ما اعلام میکند
با مرگ دوستان، اطرافیان، بستگان و آشنایان
با خواندن این کتاب حتی
گاهی سریع و با چشم بر هم زدنی ما را با خود میبرد، مثل تصادفی سریع 
گاهی زجرمان میدهد، مثل بیماری سرطانی
گاهی بی هیچ خبری و بی هیچ دردی ما را می‌برد، مانند مرگ در خواب
خلاصه مرگ یک انتقال است
و بعدش تازه وارد اصل ماجرا میشویم
حساب و کتاب
و 
پاسخگویی در برابر اعمال، افکار و نیت‌های‌مان
و آنجا است که از قید و بند متغیر زمان خلاص می‌شویم
نه گذشته، نه حال و نه آینده معنا دارد
حضور دائم و همیشگی و تحمل عقوب و عذاب گناهان و یا پاداش اعمال نیک
خدا حمید رضا صدر را بیامرزد، دخترش را هم مایه‌ی رحمت و خیر برایش نماید و عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر نماید ان‌شاءالله
          
            پهلوی تختت یک میز چوبی کوچک قرار دارد که رویش داروها و عینکت را می‌گذاری.
کنارشان هم چراغ مطالعه و چند کتابی که از ایران آورده‌ای.
چندتایی هم شرلوک هولمز هست که غزاله آورده، می‌داند قصه‌های معمایی دوست داری.
یاد اتاق خوابت در قیطریه و قفسه‌های کتابش می‌افتی.
یاد فیلم‌ها و مجلاتی که بغل کتاب‌ها چپیده‌اند و دارند خاک‌ می‌خورند و نمی‌دانی چه بر سرشان خواهد آمد.
ترتیبشان هنوز خوب یادت مانده.
کتاب‌های سینمایی چسبیده به مجله‌های فورفورتو و کتاب‌های نقاشی مهرزاد کنار اشعار فروغ و سهراب. همه‌شان را با حرارت و موشکافی ورق می‌زدی، ولو آنکه چندتایی‌شان درست و حسابی رویت اثر می‌گذاشتند. احتمالا یکی دو کتاب قرضی از دیگران هم آن‌جا هست که پسشان نداده‌ای.
کتاب‌های درسی‌ات را توی طبقه‌ای جداگانه چیده بودی. همان‌هایی که چندان مراقبشان نبودی و بیشتر دستمالی شدند و برخی از برگ‌هایشان کنده شد.
آرزو می‌کنی به روز‌های پیش از بیماری برگردی و برابر کتابخانه‌ی دست نخورده‌ات بایستی. بنشینی لب تخت و کتاب‌ها را تماشا کنی و خاک لای ورق‌هایشان را بگیری. آن‌قدر در سکوت و از خود بیخود بنشینی تا سیراب شوی. سینه‌ات را پر کنی از رایحه اشتیاقی که از جلد‌های رنگارنگ کتاب‌هایت بلند می‌شود.
سینه‌ات را پر کنی تا این دمل‌های سیاه و سنگین وجودت آب شوند‌، آب.
بگویی با من حرف بزنید. مرا بگیرید ای روز‌های سلامتی. ای شما‌هایی که بی‌خیال و قشنگ‌اید. تو‌را‌به‌خدا مرا در خودتان حل‌ کنید.