بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملیحه حاج ملک

@malihehajmalek

3 دنبال شده

4 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                درون مایه ی اصلی این کتاب نژاد پرستی در جامعه ی آمریکا، ناعدالتی و احساس تعلق خاطر است. نژادپرستی در کشور آمریکا تاریخ دیرینه ای دارد و همیشه یکی از اصلی ترین موضوعات داستان های نویسندگان آمریکایی مانند تونی ماریسون و ارنست همینگوی بوده است.مبحث ناعدالتی زمانی در کتاب نفرتی که تو می کاری وارد می شود که یک پلیس سفید پوست خلیل را بدون هیچ دلیل موجهی به قتل می رساند. سیاه پوست بودن خلیل آن هم در قرن بیست و یکم به هیچ وجه دلیل موجهی برای کشتن او نبوده و نیست. بنابراین می توان متهم شدن تنها به دلیل رنگ پوست متفاوت را یک ناعدالتی بزرگ دانست.آخرین موضوعی که آنجی توماس در کتابش به آن اشاره کرده است عدم احساس تعلق خاطر به یک جامعه است. یک جامعه فارغ از اندازه اش باید به تک تک اعضایش احساس تعلق خاطر بدهد اما جامعه ی سیاه پوستان آمریکا بعد از گذشتن حدود صد سال هنوزهم این احساس را از کشورشان دریافت نمی کنند و این اتفاق بیش از هرچیزی به آن ها آسیب می زند.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            من این کتاب را به چند دلیل دوست نداشتم. 
اول اینکه ماجرای مولانا و شمس را خیلی عامه پسندانه روایت کرده بود. پیش از این کتابهایی درباره ی رابطه ی شمس و مولانا خوانده بودم که خیلی عمیق تر و دقیق تر این ماجرا را پرداخت کرده بودند. 
دوم اینکه الیف شافاک خیلی نرم و زیرپوستی ماجرای خیانت زن و شوهر خود را عادی جلوه داده بود. زنی که همسر و فرزندان خود را به خاطر عشقش رها کند و بدون هیچ گونه احساس مسئولیتی از خانه برود، حتی با فرهنگ آمریکایی هم اتفاق خوشایندی نیست. در حالیکه ما وقتی ملت عشق را می خوانیم با زن داستان همراه می شویم و به او حق می دهیم و این، خیلی خطرناک است. 


یک حرف هم با خودم و سایر نویسنده ها دارم و با کسانی که می خواهند نویسنده شوند. اگر چه خیلی کوچکم و کلیشه‌ای‌اش می‌شود اینکه کوچک‌تر از آنم که پیامی برای نویسندگان داشته باشم اما این جسارت را می‌کنم و یک نکته می‌گویم و از منبر پایین می‌آیم.
می‌شود حرف های مهم را در یک داستان تکنیکیِ جذابِ مخاطب پسند گفت، که لااقل از یک ناشر پنجاه بار چاپ شود. بدون خریدهای ارگانی و نهادی و بدون اینکه توی هر کتابخانه ای چند تا ازش پیدا شود که همه‌اش هدیه‌ی فلان برنامه و بهمان نهاد باشد، یا چاپخانه رقم تیراژ را به دروغ بالا برده باشد.
اینکه مخاطب کم کتاب می‌خواند و سخت کتاب می‌خواند و جذب نمی‌شود و حوصله‌اش سرمی‌رود شاید برای این است که ما بلد نیستیم جذاب داستان بگوییم و داستان جذاب بگوییم. من حتی در گیم‌نت دیدم پسر جوانی مشغول خواندن این کتاب بود، با آن همه جذابیت دیگری که می‌توانست مشغولش کند. .
«به نظرم هنر ما بعد از اینکه تمام تکنیک های نویسندگی را بلد شدیم باید این باشد که بتوانیم از طیف‌های مختلف، مخاطب داشته باشیم، حتی از سراسر جهان» .
حیف نیست کتاب‌های خیلی خوب ما، با مفاهیم عمیق و پیام‌های ارزشمند، آنقدر سخت‌خوان یا غیر‌جذاب باشند که حتی در کلاس‌های نویسندگی هم وقتی اسم می‌بریم، بچه‌ها فراری هستند از خواندن‌شان؟
          
            کتاب حاضر رمانی‌ست درباره یک زن آمریکایی خانه‌دار با زندگی‌ای راکد و تکراری، که روزی با یک رمان درباره زندگی شمس و مولانا مواجه می‌شود و آن را می‌خواند و با نویسنده رمان ارتباط برقرار می‌کند و در اثر خواندنش و صحبت با نویسنده متحول می‌شود و مسیر جدیدی پیش می‌گیرد. مشخصا داستان دو لایه دارد، لایه اول، داستان زن خانه‌داری به نام اللا است و لایه دوم، داستانی در لایه اول است، داستان شمس و مولانا. داستان لایه اول یک داستانِ با تسامح بسیار، خوب است، گرچه چیز جدیدی نیست، کمی کلیشه‌ای شاید باشد و ویژگی چندان مثبتی ندارد. اگر نویسنده، فقط داستان لایه اول را نوشته بود و منتشر کرده بود، رمانی بهتر از آنچه امروز به عنوان "ملت عشق" می‌شناسیم، می‌شد. اللا تفریح‌اش آشپزی است، تنها دغدغه‌اش بچه‌هایش هستند و شوهری ثروتمند که آشکارا به او خیانت می‌کند و در این بین، با یک عارفِ صوفی مسلک آشنا می‌شود و این آغازی می‌شود برای شورش بر زندگی کنونی  و شروع زندگی‌ای جدید. خب، این شد داستانی کوتاه و متوسط. اما داستان لایه دوم که اضافه می‌شود همه چیز را خراب می‌کند. 

بحث مفصلی‌ست که آیا روایت کتاب از شمس و مولانا منطبق بر تاریخ هست یا نه، و اگر نیست آیا این یک نقطه ضعف است؟ و این که آیا نویسنده آن چیزی که به عنوان عرفان و تصوف معرفی می‌کند واقعا عرفان و تصوف است؟ قضاوت را به خواننده واگذار می‌کنم. اما مستقل از این اشکالات احتمالی، بزرگترین اشکال رمان، شخصیت شمس تبریزی‌ست. 

شمس از آن تیپ کاراکترهای آشوب‌گر است، کاراکتری که در قالبی نمی‌گنجد، همه چیز را به هم می‌ریزد و بر خلاف عرف عمل می‌کند و این کار را آگاهانه انجام می‌دهد و درست می‌داند. کاراکترهای آشوب‌گر قوانین جامعه را به رسمیت نمی‌شناسند و هیچ چیز به جز ارزش‌های خودشان را شایسته احترام نمی‌دانند. شاید با خود بگویید هر شخصیت منفی‌ای، یک کاراکتر آشوبگر است، اما چنین نیست. شخصیت دون کارلئونه در پدرخوانده شخصیتی قانون‌شکن و منفی‌ست، او مجرم است، اما آشوبگر نیست. او ظاهر را حفظ می‌کند، در خفا به جرم می‌پردازد، و قوانین بازی مافیای آمریکا را کامل به رسمیت می‌شناسد و داخل این قوانین می‌گنجد. شخصیت آشوبگر واقعی جوکر است، که حتی قوانین مافیا را هم به رسمیت نمی‌شناسد و یک قانون و هدف دارد و آن هم آشوب‌گری حداکثری‌ست. اما همه آشوب‌گرها بد نیستند، سقراط یک کاراکتر آشوب‌گر خوب است. نویسنده می‌خواهد شمس یک کاراکتر آشوبگرِ خوب باشد. 

جوکر چرا شخصیت محبوبی‌ست و به خوبی پرداخته شده؟ زیرا آن کاری که باید انجام دهد، افشارگسیخته بودن و ایجاد هرج و مرج را به بهترین نحو به سرانجام می‌رساند. اما یک کاراکتر آشوبگر خوب نمی‌تواند چنین باشد، خواننده باید با وی همدردی کند و نتیجتا تنها ایجاد هرج و مرج نمی‌تواند کارنامه چنین شخصیتی باشد. فی‌المثل کاراکتر سقراط چرا به خوبی پرداخته شده؟ زیرا سقراط رسوم و پیشفرض‌های اجتماعی را با استدلالات مفصل خود زیرسوال می‌برد و دیالکتیک رسالات افلاطون به زیبایی نوشته شده و خواننده را با دلایل سقراط همراه می‌کند. اما شمس این گونه نیست. شما در یک درگیری شمس با کاراکتر رقیبش، با شمس همراهی نمی‌کنید، احساس نمی‌کنید که شمس، گرچه مردی نامتعارف و خلاف عرف است، دارد کار درست را انجام می‌دهد. شما به پسر مولانا حق خواهید داد، که چنین متنفر از شمس باشد، هنگامی که این پیرمرد کل آرزوها و رویاهای این جوان را بر باد فنا می‌دهد... شاید بگویید که شمس که فیلسوف نیست که با استدلالاتش ما را اقناع و همراه کند، اما خب ابزار شمس برای برانگیختن همدردی چیست؟ زیبایی عرفان و تصوف‌اش است دیگر، درست است؟ اما آیا شمس پرده از لطافت‌ها و زیبایی‌های عرفان برمی‌دارد؟ آیا شمس کاراکتری لطیف، مهربان یا فداکار است؟ آیا باعث همدردی می‌شود؟! شمس زندگی دختر مولانا را به نابودی کشید. شمس هیچ یک از وجوه زیبای عرفان را نمایان نکرد. نتیجتا شخصیت شمس به هیچ عنوان قابل همدردی کردن نیست و صرفا آزاردهنده است. بماند که به گمانم آنچه از عرفان و تصوف نشان داده شد نه تنها غلط بلکه زشت بود.

سخت است بتوان تصور کرد که بدون برند شمس و مولانا این رمان چقدر فروش می‌رفت. و گویا هر کتابی، هرچقدر هم بد، با این برندِ بی‌نظیر و ارزشمند در سراسر جهان خوش‌آوازه خواهد شد، حتی اگر "ملت عشق" باشد! 

          
            این کتاب سال ۲۰۰۹ برای اولین بار چاپ شده و تا امروز توسط ۶ انتشارات به فارسی ترجمه شده است! ترجمه‌ای که من هدیه گرفتم و خواندم، چاپ ۱۲ام‌ش بود!

ترجمه بد نبود اما می‌توانست خیلی بهتر باشد. ردپای مترجم دیده می‌شد و شاید جملات می‌توانستند خیلی رنگین‌تر و ظریف‌تر باشند.

این دو بند را بدون شرح ببینید:
- قرآن به تازه‌عروس می‌ماند. کسی که می‌خواهد بخواندش، اگر با دقت و اعتنا به نزدش نرود او هم رویش را می‌پواشند و به هیچ وجه روبندش را باز نمی‌کند. (ملت عشق)
- قرآن هم‌چو عروسی است. با آن‌که چادر را کشی، او روی به تو ننماید. آن‌که آن را بحث می‌کنی و تو را خوشی و کشفی نمی‌شود آن است که چادر کشیدن تو را رد کرد و با تو مکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی «من آن شاهد نیستم.» او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید. اما اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشت او را آب دهی، از دور خدمت‌های او کنی، در آنچه رضای اوست کوشی بی‌آنکه چادر کشی، به تو روی بنماید. (فیه ما فیه)

سه نکته‌ی کوتاه به ذهنم می‌رسد:
- جای بسی خوش‌حالی است که این معارف هنوز این‌قدر خریدار دارند به شرط آن‌که در یک قالب مقبول ارائه شوند ولی ما نتوانسته‌ایم شرط را محقق کنیم.
- جای بسی تأسف و تأمل است که ما این‌قدر فراموش‌کار شده‌ایم و از خود دور افتاده‌ایم و با خودمان گرفتار ناهم‌زبانی هستیم. حتما باید یک نفر پیدا شود و مشتی از خرمن فیه ما فیه و مثنوی را برایمان بازنویسی کند و دست بر قضا جایزه‌ی دوبلین را هم ببرد تا ما از خود بیگانگان، سرمایه‌ی خودمان را بگیریم و با ولع از آن بهره‌مند شویم.
- اقبال گسترده به این کتاب (حتی در جهان) می‌تواند نشانه‌ای دیگر نیز باشد. آورده‌اند آهنگ فروپاشی ساختارهای اجتماعی و سیاسی را نسبتی مستقیم هست با آهنگ گسترش تصوف. و باید ترسید.