بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

لیمو شیرین

@lim

7 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            رهش را توی مترو شروع کردم. از ایستگاهی که قرار بود پیاده شوم جا ماندم و همراه با راوی قصه که از قضا زنیست که از قلم یک مرد بیرون ریخته در تهران زندگی کردم. انگار نفسم را حبس کرده باشم که هیچ چیزی حتا نفس کشیدن مانع بلعیدن سطور کتاب نشود. بعد از خواندن بخش معتنابهی از کتاب یک هو یادم افتاد که این کتاب را یک مرد نوشته! بهت و حیرتی من را فراگرفت چون در حین خواندن جذب زنانگی شگفت انگیز قلم نویسنده شده بودم. برای منی که لجم درآمده بود از زنانه نوشتن مصطفی مستور و جلال آل احمد و آن‌ها را در دلم قسم داده بودم که تو رو خدااا دیگر از زن ننویسید وقتی هیچ چیز از آن نمی‌دانید و هم‌گام زویا پیرزاد و سیمین دانشور غرق در کتابی زنانه شده بودم و قدرش را می‌دانستم این یک معجزه بود... تا میانه‌ی کتاب مجذوب این زنانگی شده بودم و داشتم در آن کیف می‌کردم و غوطه می‌خوردم. وقتی یادم افتاد نویسنده کیست، بیش‌تر کیف کردم. چون یادم افتاد نویسنده همان است که قیدار نوشته بود! قیداری که یک سیبیل کلفت به تمام معنا بود.
رهش در کل با اقبال عمومی مواجه نشد. هر جا ازش حرف آمد با کلی نقد و چشم غره همراه بود. هیچ‌کس آن را با من او قابل مقایسه نمی‌داند. اما من بر خلاف بقیه‌ی آدم‌ها، من این کتاب را نگویم بیش‌تر از بقیه‌ی کتاب‌های امیرخانی اما لااقل به اندازه‌ی بقیه دوست داشتم. 
          
            در روزگار کتابخوانی‌ام چند بار محدود بوده که احساس کردم نویسنده با خنجری از قفا به من یورش آورده، از این چند بار محدود دو بارش به نام «رضا امیرخانی» ثبت شده؛ یک بار زمانی که ارمیای قهرمان ما را بدون هیچ دلیلی راهی آمریکا کرد و یک بار دیگر زمانی که ما را با «رهش» رو به رو کرد.
یک سال پیش از چاپ کتاب، بین جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران گفت می‌خواهد کتابی بنویسد که به معضلات شهری اشاره کند، چند دانشجوی شهرسازی ذوق‌زده مدت‌ها با آقای نویسنده در مورد انواع و اقسام منابع معماری و شهرسازی صحبت کردند ما هم مطمئن شدیم رضا امیرخانی هر کار که نکرده باشد برای نوشتن کتابش تحقیقات وسیعی در زمینه‌ی مسائل شهری داشته.
و خب بعد از خواندن کتاب هم همین نظر را داشتم، رضا امیرخانی تقریبا هیچ کاری نکرده بود غیر از آن تحقیقات وسیع. رمانی وجود نداشت، ما با یک مقاله مواجه بودیم. شخصیت‌هایی ضعیف و داستانی بدون پیرنگ داشت، شعارزدگی و کلیشه‌گویی از میان کلماتش بیرون می‌زد و دست آخر هم دوباره ارمیای بینوا و قهرمان ما را به ارتفاعات تهران کشاند و به قیمت ایجاد حس همزادپنداری بار دیگر خنجری لطیف از قفا وارد کرد و ما را با حس سرخوردگی مناسبی تنها گذاشت!
          
            روایت یک روان‌پزشک یهودی از اسارتش در اردوگاه‌ نازی‌ها... دکتر ویکتور فرانکل بنیان‌گذار مکتب لوگوتراپی یا معنی‌درمانی در روان‌شناسی است. طبق این مکتب، انسان وقتی می‌تواند رنج زندگی را تحمل کند که در رنج کشیدن معنایی بیابد. اما فرانکل از آن درمانگرهایی نیست که در اتاق گرم و نرم اش صرفا با بیماران گفت و گو کرده باشد، او در میانه جنگ جهانی به دست آلمان‌ها اسیر شده و در اردوگاه کار اجباری به همراه اطرافیانش اوج خفت و سختی و رنج را تجربه کرده و به لب مرز میان مرگ و زندگی می‌رسد، و مشاهداتش از رفتار و تصمیمات و چگونگی بقای دیگر زندانیان الهام‌بخش تئوری‌اش می‌شود. او درمی‌یابد که انسان نیاز دارد معنایی در دردهایش بیابد، وگرنه دوام نخواهد یافت... این کتاب، داستان غم‌انگیز اوست و در پایان نیز با تحلیل تجربیاتش، تئوری روان‌شناختی خود را تشریح می‌کند.

کتاب برای من فوق‌العاده بود. بیش از هر چیز این پرسش را در من ایجاد کرد که چگونه ممکن است چنین انسان‌های بی‌رحم و قاتلی وجود داشته باشد. روایت فرانکل نقطه قوت کتاب اوست، او می‌داند چگونه مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و وی را با مسئله خود به خوبی روبرو کند. پس از خواندن بخش داستانی کتاب شما کاملا با وی احساس همدردی خواهید کرد. اواخر بخش داستانی، سر و کله تزهای لوگوتراپی پیدا می‌شود و خواننده در حیرت خواهدماند وقتی تناظر خوب تئوری با مشاهدات عینی فرانکل را می‌بیند. بخش آخر کتاب که صورت‌بندی منظم و فصل فصل لوگوتراپی‌ست کمی نسبت به بخش داستانی خشک و نچسب است و البته این عجیب هم نیست، و موارد و تجربیاتش از بیمارانی که خارج از اردوگاه درمان کرده، جالب است. 

من به شخصه روان‌شناس نیستم، ولی با همین شناخت کمی که از لوگوتراپی پیدا کرده‌ام، به نظر این تئوری دور از حقیقت نیست. افرادی در زندگی‌ام بوده‌اند که در همه چیز به بن‌بست رسیده بودند، زندگی برایشان بیهوده بود و سراسر رنج و استرس، اما وقتی معنایی در زندگی خود یافتند، وقتی توانستند هدفی برای خود پیدا کنند، مشکلات‌شان از جمله مشکلات روانی و ارتباطی‌شان حل شد. 

لوگوتراپی بر اهمیت معنا تاکید می‌کند، ولی به نظر من خوشبختانه معنای خاصی را برای زندگی مشخص نمی‌کند. خود فرانکل به نظر می‌رسد تحت تاثیر مذهب باشد، این را جای جای کتاب می‌توان حس کرد، اما او به شما نمی‌گوید معنای زندگی‌تان متاثر از مذهب باشد یا نه. او به افراد این آزادی را می‌دهد که خودشان معنایی برای زندگی‌شان بیابند و معنای هر کس مختص خود اوست. لوگوتراپی می‌گوید زندگی باید جهت داشته باشد، حال این که کدام جهت را خود فرد باید پیدا کند. از طرفی معنا یک چیز دلبخواهی و کاملا انتخابی نیست، معنا تا حدی به یک سری عوامل واقعی و ثابت نیز بستگی دارد و از این منظر از اگزیستانسیالیسم فاصله می‌گیرد. فرد باید معنایش را "پیدا کند." در مجموع ولی به اعتقاد فرانکل لوگوتراپی بیشترین آزادی را به فرد می‌دهد، و درمان‌گر صرفا به بیمار کمک می‌کند معنایی برای سختی‌ها بیابد، بر خلاف فی‌المثل روانکاوی که در آن درمانگر همه کاره است و روایتش از ضمیر ناخودآگاه و راه حلش را بایستی پذیرفت. و این چیزی‌ست که لوگوتراپی را زیبا می‌کند.