زهرا عطارزاده

@attarzadeh

5 دنبال شده

41 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

هم‌قدم با ناخدایانِ‌ دوره‌گرد نوجوان در پس‌کوچه‌های باهیا

آمادو در این کتاب، فرهنگ و زبان مردم برزیل را هوشمندانه به تصویر می‌کشد و درک خوبی از آنچه در اوایل قرن بیستم در این کشور اتفاق می‌افتد، به دست مخاطب می‌دهد. مضامینی همچون عشق، آزادی، اختلاف طبقاتی، فقر، عدالت اجتماعی و مبارزه، در سرتاسر رمان همراه مخاطب است.

            تهران، دریا ندارد که ساحل داشته باشد اما در مجموعه داستان «ساحل تهران» با تهرانی مواجه می‌شویم که نشانه‌هایی از دریا دارد ولو دریایی دودزده که با نگاه متفاوت یک کودک برای خواننده کشف می‌شود. 

نشان دادن موقعیت‌های بغرنج انسانی از نگاه یک کودک، ویژگی است که در اغلب داستان‌های این مجموعه وجود دارد. این نگاه کنجکاو و غیرحسابگرِ کودکانه می‌تواند همه چیز را آن‌طور که هست یا شاید هم آن‌طور که نیست، ببیند و بی‌ترس و بی‌‌پرده دیده‌ها و یافته‌هایش را بر روی آدم‌ها جار بزند یا اقل‌کم در سکوت نشان بدهد؛ مثل کشف یک ساحل در تهران در داستان «ساحل تهران» یا پرسشی آوارکننده درباره‌ی مرگ و زندگی در داستان «پارک‌گردی» یا حامل اسطوره‌ها بودن در داستان «پنجه‌ی خرس» و ... .

پنج داستان کوتاه این مجموعه با وجود قصه‌ها و شخصیت‌های منحصر به فردش، عناصر مشترک دیگری نیز دارند؛ مثل این که جنگ و انسان‌هایی را که مستقیم با آن درگیر شده‌اند، گاه در میان صحنه و گاه در پشت پرده، به ما نشان می‌دهد و از همه مهم‌تر این که برخورد متفاوت دیگران یعنی اعضای خانواده را پس از گذشت سال‌ها با انسان‌های درگیرشده با جنگ به تصویر می‌کشد.

انگار از جنگ مثل مرگ هیچ گریزی نیست؛  برخی خودخواسته به سراغش می‌روند و برخی ناخواسته در گردابش فرو می‌افتند و به ناچار با یکی از ترکش‌هایش زخمی می‌شوند. حال چه ترکش سربی باشد یا ترکش فقدان یک عزیز یا ترکش حضور سایه‌وار عزیزی دیگر... .
بخشی از کتاب:

نادر گفت: «خاله، اونجاست.»
روی پل، طولی، تبلیغ دوچرخه‌سواری کرده بودند. سلام به هوای پاک. سلام به دوچرخه.
گفتم: «ساحل اینجاست؟»
نادر گفت: «طول این‌مسیر ساحله. نگاه کن. معلوم نیست؟»
سمت چپم کوه بی‌بی‌شهربانو بود و سمت راستم کارخانه سیمان شهر ری. حدودی آنجا را می‌شناختم.
گفتم:‌ «اینجا رو از کجا پیدا کردی؟»
گفت: «شما فقط نگاه‌تون به زمینه، به آسمون نگاه نمی‌کنی.»
زیر پل عابرپیاده، محل پارک بود. نگه داشتم. روبه‌روی ایستگاه اتوبوس. با دیدن پرنده‌ها احساس وجدی بهم دست داده بود که باورم نمی‌شد.