بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

3.5
20 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

29

خواهم خواند

34

کتاب خیابان گاندی، ساعت پنج عصر، نویسنده مهراوه فردوسی.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

یادداشت‌های مرتبط به خیابان گاندی، ساعت پنج عصر

            هنوز آرام‌ نشده‌ام؛ می‌نویسم به امید اندکی تسلا.

«علیه قضاوت»
در سال75 در خیابانِ گاندی، سمیه و شاهرخ، خواهر و برادرِ کوچکِ سمیه را به قتل رساندند. همین یک خطی، تمام شرح و بسطِ این کتاب را توضیح می‌دهد. کتاب با شرحِ جزئیات محل جرم، دادگاه‌ها و مصاحبه‌های سمیه سعی می‌کند تصویری ملموس و پرجزئیات را به خواننده ارائه دهد. موفق است. در ضمنِ شرحِ ماوقع، نویسنده با توصیف شرایط و دگردیسی‌های جامعۀ آن دوره ایران(بخوان تهران) سعی می‌کند اتمسفرِ جهانِ وقوعِ این رخداد را تصویر کند. خوب بود، بجا و باورپذیر؛ بجز صفحاتِ آخر که علی‌رغم جذابیت، ناکوک و مصنوعی شد در نگاه من. توضیح می‌دهم چرا. کلا با مدل‌های مطالعۀ خرد و بسیار کیفی در جامعه‌شناسی که به دنبالِ آن تعمیم‌های کلان و ساختاری بیان می‌شود زاویه دارم. البته بسیار ایده‌مند و مفید می‌دانم اینگونه مطالعات را اما در توضیح‌دهندگیِ ایشان، و هم اندازه‌ی ادعاهای خود-بودن این‌گونه مطالعات شک دارم. برای نمونه‌ی خوب از این مطالعات نک «امر روزمره در جامعۀ پساانقلابی» از عباس کاظمی نشرِ فرهنگِ جاوید. داستان دارد این  کتاب برایم. در هول‌ و وَلای کنکور و استرسِ ممتد این ماراتنِ ظالم، تو حیاتِ دبیرستان چند فصل/نوشته از این کتاب را با دوستانِ جان خواندیم. فصل مربوط به شلوار جین و «کنکور» رو. تجربۀ ناب و جالبی بود. «از کنکور» و «علیه کنکور» خواندیم نه «برای کنکور»! چرا فهمیدم، لمس کردم، حس کردم و ادراک کردم که بسیاری از قضاوت‌های ارزشی و شخصی پسندیده نیست؟ صفحاتِ 136تا141 این کتاب را ببینید. قاضیِ ذهنِ مردم، بدونِ فرصتِ دفاع و اعادۀ حیثیت، حکم صادر می‌کرد. شاید از ترس بود. انگار جامعه هول‌برش داشته بود؛ ولی باز خورد تو صورتم اینگونه قضاوت‌ها. «رنج‌نامۀ» پدرِ سمیه خیلی تامل‌برانگیز بود. تاثربرانگیز هم بود. بغض کردم و بغضم ترکید سر این نامۀ عجز. عجیب بود و دردآلود. راست بود، نمی‌دانم. از کجا باید در این مورد قضاوت کنم؟ دردآور که بود. آخه ببین «در ماهِ رمضانِ سال گذشته به دلیل بحران روحی و جسمی‌ای که داشت و با آنکه پزشک معالج، وی را از گرفتن روزه منع کرده بود نیمی از ماه مبارک آن سال را روزه گرفت. مدتی گوشت و مرغ نمی‌خورد، چرا که "کشتن" را برای سیر کردنِ شکم خود"غلط می‌انگاشت".» سر این بخش از رنج‌نامه، قلبم فسرده شد. تجربۀ غریبی بود. شاید «درد کشیده»، «آوانگارد» و «نترس»ص91. هنوزِ التیام نیافته‌ام از خیانتِ نقلِ روایتِ آن دو راویِ نامعتبر. قبلش بگویم که، پرونده‌های جنایی را خواندن وجوهِ تاریکِ انسان را جلوی چشم می‌آورد. اما نباید درگیریِ درونی و شخصی با روایت، همراه خواندن شود. انسان است کِیسِ این پرونده‌ها، و وقتی این واقعیت را همواره به صورتِ برهنه و عیان در تک تک اجزای رخدادِ جنایی ببینی، تمامِ روایت سوهان روح می‌شود برایت. شاید سوهان صیقل بدهد چیزهایی را، اما این یکی قلب است، بافتی زیستی و حساس. این انسان بودنِ کِیس‌ها در این پرونده‌ها جزو معدود واقعیت‌های غیرقابل انکار است؛ واقعی، عینی و ترسناک. انسان بودن. تقریبا هیچگاه نشده بودبا روایت‌های جنایی خارجی‌ای که می‌خوانم/می‌شنوم اینگونه همذات‌پنداری کنم. اتمسفرِ آشنای جامعۀ این کتاب و قرابتِ جهانیِ من با شخصیت‌های این روایت کاری کرد که من و متن نه تنها همگام با هم پیش برویم، بلکه گاهی برایم سخت بود فراغت و جداانگاری خودم از متن، گویی همسان شده بودم با «او». همچنان خشمگینم؛ نوشتن تسکینم داد، اما خشمگینم. شاید تسکین لزوما نباید خشم را خاموش کند. باید رامَش کند. در دست باشد و بماند. افسار پاره نکند. حالم بد بود. به هزار و یک لطایف‌الحیل دخیل بستم جواب نداد. راه‌رفتم، آب نوشیدم، نفس عمیق کشیدم و... اما فائقه نکرد. اضطراب داشتم، وِلوِله! تا اینکه «أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ». 4صفحه از کلامش. تسکین یافتم و خشگین ماندم. به نظرم حسی واقعی است. شاید خدا قرار نیست سرکوب کند. جالب است. نمی‌دانم. زیر فشار بودم تا خیانت دیدم. از نویسنده‌ای که باورش کرده بودم. آن چندِ خرده‌روایتِ بی‌اعتبار، روحِ افسرده‌ام را متلاشی کرد. بهتر است بگویم شکاند؛ تکه تکه. روانم را بهم ریخت.أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ. حقیقت؟ نمی‌دانم می‌توان بهش رسید یا نه؛ اما امیدوارم در این فقره حقیقت از این به تلخی نزدیک‌تر نباشد. مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ گویی، شاید؛ نمی‌دانم. پدر، مادر، فرزند و خانواده، فکر می‌کردم پیچیده و درهم‌تنیده باشد اما نه اینگونه. موجودِ عجیبی است انسان؛ دست‌نیافتی، زیبا، دوست‌داشتی، قاتل، وحشی، موردِ احترام، پراشتباه، قابلِ توبیخ و انسان. این آخری از بقیه عجیب‌تر است. خشمگینم اما قضاوت نمی‌کنم، نبشِ قبر نمی‌کنم و هیچ‌کس را بدون حضورِ خودِ او  و وکیلِ مدافع به دادگاهِ قضاوت نمی‌برم. حق دارم قضاوت کنم؟ باید فرض کنم اصلا این حق را ندارم، اما شاید در جایی باید. اگر بایدی در کار بود باید قبل از ابلاغِ حکم، تنها، شنونده باشم و گوش فرا دهم و پس از تشریحِ حکمم، سر به زیر و مغموم. آخر ببین، انسانی را با تمامِ وجوهش منحصر کرده‌ام در حکمِ خود. گویی ناگزیر بودم از این‌کار. پس نباید حکم خود را جار بزنم، صرفا باید با غم، همراهِ قضاوت خود باشم. شادی از قضاوت؟ من آدمش نیستم.
نوشتن باعثِ تسلی است؟ شاید. احتمال دارد صرفا ذهنم را مرتب کند. قبول دارید متن بالا منظم است؟
          
            به نام خدا
۱
کتاب را ۱۲ مردادماه از شهر کتاب مرکزی تهران خریدم و یک‌نفس تا بامداد ۱۳ مرداد خواندمش. کتابی نیست که نیاز به درنگ داشته باشد و خوشخوان است. البته که حاشیه‌نویسی لازم دارد.
۲
برای من که زمان وقوع قصه کتاب - قتل دو کودک توسط دو نوجوان - اول دبیرستان بودم، کتاب مرور بخشی از زندگی‌ام است. حافظه خوبی دارم و طبیعتاً نسبت به سوژه اگاهی نسبی. کتاب برای من، چند نکته معدود اضافه داشت فلذا راضی‌ام نکرد اما ممکن است برای متولدین مثلاً ۱۳۶۶ یا ۱۳۶۵ به بعد که خاطرات محوی از آن واقعه دارند جذاب‌تر باشد.
۳
سپیده و محمدرضا، دو کودک کم‌سن‌وسال، ۱۲ دی‌ماه ۱۳۷۵ توسط خواهرشان سمیه و با هم‌دستی شاهرخ، دوست‌پسر سمیه، به قتل می‌رسند. شاهرخ و سمیه در زمان قتل کمتر از ۱۵ سال سن دارند. حتی الان هم، این قتل جنجالی و تکان‌دهنده است چه رسد سال‌های بی‌خبری و معصومانه دهه هفتاد. کتاب روایت صفر تا صد این پرونده است.
۴
یک پرسش اخلاقی که نویسنده کتاب هم با آن مواجه بوده ولی خیلی به آن نپرداخته این است: چقدر مجازیم به این قصه‌ها بپردازیم وقتی هنوز بخشی از سوژه‌ها در قید حیاتند و مشغول زندگی خود؟ چون شاهرخ و سمیه پس از قتل و محاکمه با گذشت ولی‌دم، سال ۱۳۷۸ از زندان آزاد شدند و اکنون کامله‌مرد و زنی هستند چهل‌ساله و جایی مشغول زندگی. پدر و مادرهایشان هم. آیا چاپ کتاب یا انتشار پادکست یا مستندی درباره آن واقعه، برهم‌زدن زندگی کنونی آن‌ها نیست؟ پرسشی مهم که گمانم پاسخ قاطعی ندارد. مگر آن‌که، ساخت و یا نشر این کتاب‌ها را بخشی از تدوام مجازات معنوی جرم آن‌ها تلقی کنیم که ذات جرم‌هایی چون قتل است. خاصیت زیستن روی کره زمین.
۵
کتاب البته که ناقص است. نویسنده نخواسته ابعاد ناگفته پرونده را بیان کند. به هر دلیلی که هر دلیلی باشد باز مانع جامعیت کتاب است. برای مثال، در زمان وقوع قتل، شایعه بود شاهرخ و سمیه تحت تاثیر فیلم سینمایی قاتلین بالفطره، ساخته الیور استون بودند. ردپایی از این، در کتاب نیست. یا نحوه آشنایی دقیق‌تر شاهرخ و سمیه، روز قتل، نظرات بازپرس، بازجو و..چیزهایی هست البته ولی خیلی مروری و پرده‌پوشانه
۶
کتاب مروری نسبتاً خوب بر حال‌وهوای اجتماعی آن دوران و وحشت خانواده‌ها دارد. تبعات قتل بر مدیران مدارس، فرصت‌طلبی روزنامه‌ها، نقایص قضایی رسیدگی به پرونده و..
۷
البته که حدیث نفس نویسنده و طیف ناشر، چشمه، در سراسر کتاب قابل ملاحظه است و زیادی توصیفات احساسی و داستان‌نویسانه.
۸
خواندنش را برای یک‌بار توصیه می‌کنم.
          
            با شروع کتاب فکر میکردم با یک داستان روبرو هستم که خیلی دلم میخواست سرگذشت شخصیت های آن را در حال بدانم و امیدوار بودم بیان شده باشد .....
اما در ادامه متوجه شدم در واقع این کتاب تحلیلگر یک جنایت است که در دهه ی هفتاد رخ داده و با توضیحات نویسنده در مقدمه قانع شدم که مهم نیست در زمان حال ، قاتلان که هستند و چه می کنند ؟؟
هر پرده از داستان دارای یک جستار بعد از آن است که همان تحلیل واقعه ، جامعه و افکار و برخوردهای اجتماعی با قتل شوکه  کننده و به دور از باور است .
و سیاست های حاکمیت آن دوران در برابر جلوگیری از پیش آمدهای اینچنینی در آینده. 
با خواندن کتاب و جو سیاسی اجتماعی دهه هفتاد تاسف خوردم که هنوز هم بعد از سی سال ، نه پیشرفتی داشته ایم نه تغییری و سیاست های حاکم بر کشور علیرغم تغییر جامعه و مردم ، همان بوده که هست ، بدون اینکه پا به پای پیشرفت فکری و عقیدتی مردم اندکی تغییر داشته باشد .
.
.
در اوایلِ کتاب از یک شخصیت سیاسی_ رئیس دولت وقت_ آن دوران نقل شده :
" فضایل اسلامی و گرایش های انقلابی امری لازم اما ناکافی است برای اداره ی مملکت "
و صد چندان افسوس که هنوز با همین سیاست های ناکافی کشور اداره می شود . و چقدر خصمانه نه دوستانه .
.
.
متأسفانه در این جریان در سال ۷۵ ، دلایل قتل نه از دیدگاه جامعه شناسی نه روانشناسی بررسی شده است و فقط برای پیشگیری از وقایع اینچنینی به جای تحلیل و راهکار درست ، فقط به گرفتن امکانات بسنده شده و ضد ضربه ای با جوانان برخورد شده ، از طریق محدودیت های رفت و آمدی، روابط با جنس مخالف و جمع آوری ماهواره ها .
.
.
در پایان نویسنده بیان میکنه که این داستان جزء اون دسته از داستان های گوش به گوش است که نه به جزئیات پرداخته شد و قطعا باکلی راز بازگو نشده بسته شد .و از یاد ها رفت .