نظرات رو خوندم اما یکم نظر من متفاوته .
ما معمولا درگیر داستان می شویم ، خصوصا این داستان که گیرایی زیادی داشت و منو تا اتمام داستان یک جا نشوند ، اما درگیر این نمی شویم که نویسنده با تمام حرفهایی که زد ، آخرش چه چیزی رو می خواست بگه.
البته هنر رمان همینه که تو داستان را بپزی و هر چقدر هنرمندانه پشت سرهم سوژه ها رو بچینی ، مخاطب تو بیشتر پای کتاب تو خواهد نشست ، چه اینکه کتاب هایی رو در ابتدای خواندنش رها کردیم و ادامه ندادیم. از این جهت قلم گیرای داستایوفسکی قابل تحسینه .
حقیقت اینه که عشق در اینطور کتابها طولانی مدت نیست. زمان داستان شاید کمتر از یک سال بود ، که نبود . اون لحظاتی که غرور کنار میره و منیت تو عشق شکست میخوره ، آدم دوست داره داستان جذاب تر بشه ، اما چرا خودکشی ؟ چون عشق در این جور مواقع باید بمونه و الا دوباره همه چیز برمیگرده به زمان قبل. اینجا دین هم به داد هیچ کس نمیرسه و حرفی برای گفتن نداره و اون هم تازه محکومه ، همون جایی که سمبل مریم مقدس را هم در آغوش می گیره و به مرگ تن میده...
حقیقتش احساس می کنم معنای زندگی چیزیه که همه ازش فرار می کنند ، حتی داستایوفسکی...
ما با شکست ها و احساس حقارت ها و نیستی ها و نشدن ها احساس میکنیم به معنا دست یافته ایم ، البته اشتباه هم پیش نرفته ایم اما اینها فقط پیش فرضند و خصوصیت طبیعی دنیا، اما انسان دیر میخواهد بفهمد و با سرگرمی هایش درگیر است.
نمیدانم...