همۀ پستهای محمدهادی رمضانزاده
26
19
یک مرد مسن متشخص با کت و شلوار و کلاهِ کج. یک حاج آقای عمامه سیاه. یک خانم میانسال در آستانه بازنشستگی. یک خانم جوان، که شوهرش بیمه بود و خودش نه. یک مدیر کلینیک که دندانهایش یا نبودند، یا سالم بودند. هرکدام توی موقعیتی کم و بیش مشابه، میخواستند از بیمهشان استفاده کنند. به هر قیمتی، به هر نحو ممکن!
کتابهای مرتبط 3
23
یک وقتهایی، که وجدانم یک پلکش را باز میکند، اولین بخوراتی که توی فضای ذهنم میپیچد، ترس از «ظلم» و به قول ما کرمانیها «حقْ-ناحقی» است...اولین هشداری که به ذهنم خطور میکند،آخرین وصیت سیدالشهداء است به سید الساجدین؛ که :« بپرهیز، بپرهیز، بپرهیز از ظلم به هرآنکه که جز خدا فریادرسی ندارد!»...باز «ظلم» زنگ میزند...
کتابهای مرتبط 1
35
19
51