هشت کتاب: مرگ رنگ، زندگی خوابها، آواز آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه

هشت کتاب: مرگ رنگ، زندگی خوابها، آواز آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه

هشت کتاب: مرگ رنگ، زندگی خوابها، آواز آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه

4.3
126 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

17

خوانده‌ام

275

خواهم خواند

34

شابک
9786005300253
تعداد صفحات
450
تاریخ انتشار
1389/2/29

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آب یا که در بیشه دور سیره ای پر می شوید یا در آبادی کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنیم شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فرو شوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هشت کتاب: مرگ رنگ، زندگی خوابها، آواز آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه

نمایش همه

یادداشت‌ها

          سهراب شاعر نبود!
سهراب یک نویسنده‌ی خلاق و بااحساس بود. سهراب یک هنرمند بزرگ تاریخ معاصر ما بود. سهراب یک فرد عاشق بود؛
اما سهراب شاعر نبود، چراکه چیزی که می‌نوشت را نباید شعر به حساب آورد. برخی از این جملات احساسی و موزون است اما شعر نیست.
هشت کتاب در حقیقت هشت دفتر از مکتوباتی است که از الهامات و تفکرات خاص و عرفانی سهراب سپهری را نشات گرفته است و در دفترهایی با عنوان‌های مرگ رنگ (1330)، زندگی خواب (1332)، آواز آفتاب (1340)، شرق اندو (1340)، صدای پای آب (1344)، مسافر (1345)، حجم سبز (1346) و ما هیچ، ما نگاه آمده است.
خواندن این کتاب در کل توصیه می‌شود، منتهی نباید توقع یک کتاب شعر را از آن داشت چراکه سهراب شاعر نبود.

شعر روشنی، من، گل، آب از دفتر حجم سبز:
ابری نیست
بادی نیست
می‌نشینم لب حوض:
گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه زیست.

مادرم ریحان می‌چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی‌ابر، اطلسی‌هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.

نور در کاسه مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.
پشت لبخندی پنهان هرچیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست.
چیزهایی هست، که نمی‌دانم.
می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد.
می‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه می‌بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
        

1

          به نام او

فرض محال که محال نیست فرض کنید که نیما نبود و چنین تحول شگرفی  در شعر فارسی به وقوع نمیپیوست. 
به راستی چه میشد؟
احتمالا اخوان یک شاعر قصیده سرا میشد در حد و حدود همان دوستانش در انجمنهای مشهد (بعید میدانم حتی به ساحت بزرگی چون بهار هم نزدیک میشد) در مورد فروغ و سپهری و شاملو هم اگر فرض بگیریم که پس از تلاشهایی مذبوحانه شعر را رها نمیکرند شاعر چندان شناخته شده ای هم نمیشدند
ولی نیما چه کرد؟ کاری کرد که شاعر به ما هو شاعر مطرح شود نه یک صنعتکار صرف که به صورت انگشت شمار منِ واقعیش را در شعرش به ظهور و بروز میگذارد
باری اگر نیما نبود سپهری شاعری بود که تا آخرعمر هرچه هم میکوشید زیر سایه شاعرانی چون مشفق کاشانی میماند. بگذریم حال که چنین نشده است.

درمیان تمام شاعران معاصر سپهری صادقترین شاعر است شاعری که سیمایش به شکل تام و تمام از پس سطرهای شعرش قابل مشاهده است.در واقع شعر سپهری مصداق شعر بی دروغ شعر بی نقاب است.  و یکی از جلوه گاههای این راستی و درستی را در مجموعه شعر هشت کتاب میتوانیم به عینه ببینیم. این هشت کتاب با همه پستی و بلندیش نمایانگر کارنامه شعری این شاعر بزرگ معاصر است و به وضوح میتوان دید که سهراب چه مسیری را برای رسیدن به شعرهای بلند مرتبه اش طی کرده است. به واقع سهراب در هیچ یک از مقاطع شاعریش سعی در پنهان کردن ضعفهایش نداشته است و هرآنچه بوده و هرآنچه شده را به نمایش گذاشته است. ویژگی که در کمتر دیوان شاعری به چشم میخورد.

با خوانش هشت کتاب سهراب به این نتیجه میرسیم که مرگ رنگ اولین مجموعه او در حوزه شعر نو به شدت تحت تاثیر نیماست  و این تاثیر و در بسیاری از جاها تقلید نه تنها برای این جوان بیست و سه ساله ضعف نیست بلکه نشان از شناخت بالای او از شعر روزگار خودش دارد و به قول خواجه شیراز که میگوید : تا راهرو نباشی کی راهبر شوی، او حق راهروی را به خوبی ادا میکند. شعرهای این دفتر تمام نیمایی و چهارپاره است و بسیار باسلوب و بهنجار است
و اما دو دفتر بعد که زندگی خوابها و اوار آفتاب نام دارد و بیشتر شعرها شعر منثور و بی وزن است شروع استقلال سبکی سهراب سپهری ست ولی او هنوز به آن ساختار مورد نظرش نرسیده است. در این دو دفتر سپهری فهمیده است که میخواهد چه بگوید ولی هنوز به طور قطع متوجه نشده است که باید چگونه بگوید
شرق اندوه چهارمین اثر سهراب اثر مهم و اتفاقا مغفول مانده ای ست . سپهری در این دفتر دوباره به موزون گفتن رو میاورد ولی نه همچون مرگ رنگ به صورت نیمایی بلکه شعرهای نوی موزونش که گاهی هجایی ست و گاهی عروضی کاملا متشخص است نه تنها در شعر معاصر بلکه در کارنامه خود او. در این دفتر او با وزنهای ضربی، جملات کوتاه و سطربندی متفاوت و از لحاظ محتوایی تحت تاثیر عرفان شرق دور که پیشتر در دو دفتر پیشینش نیز از آن بهره برده بود با دیدی کاملا تصویرگرایانه به سرایش میپردازد. در این دفتر، شعر او کمتر دچار آن عارضه ایست که در چهار کتاب بعدی به سراغش میآید، یعنی ترکیب سازی.  عارضه ای که دکتر شفیعی از آن  با عنوان شعر جدول ضربی یاد میکند.
نقطه اتکا سپهری درشرق اندوه تصویر است. پیشنهاد میکنم این دفتر را بار دیگر از این منظر مطالعه کنید
و اما سه دفتر صدای پای آب، مسافر و حجم سبز که نه تنها اوج شعرگویی سپهریست بلکه جزو بلندمتبه ترین اشعار صد سال اخیر است. بیشتر شعر دوستان شعرها و سطرهای این سه دفتر را در خاطر دارند. علاوه بر پختگی بیان و همتافت شدن فرم و محتوا که او در دفترهای پیشین همواره در پی آن بود  و بالاخره در این دفترها به آن رسید. نکته حائز اهمیت نحوه بدیعی ست که سپهری در سطربندی شعر نیمایی رعایت میکند و او را از سایر شاعران این عرصه جدا میکند و این تشخص تا به جایی ست که عده ای ناآگاه را به این خیال میاندازد که سپهری بر وزن و نوع سطربندی مسلط نیست.  اگر فرصت بود در این زمینه چیزکی خواهم نوشت فقط نقدا عرض کنم بدعتی که او در این دفتر ها پایه ریزی میکند ریشه در شعرهای شرق اندوه با آن وزنهای ضربی دارد وگرنه سپهری با همان دفتر اولش نشان دارد که  کاملا به شیوه سطربندی نیما  تسلط دارد
 و اما دفتر آخر که مجموعه کم حجمی ست و پس از مرگ شاعر منتشر شد و حاصل کار او در چهارده سال پایانی عمرش است و ما هیچ ما نگاه نام دارد به نظر نگارنده و همچنین صاحبنظران شعر معاصر نمایانگر افراط سپهری در شیوه و سبک شعری شخصیش است و به جز یکی دو شعر اعتبار چندانی بر کارنامه شعری او نبخشیده است. البته منکر این نکته نباید شد که  تلاش او برای سرایش در اوزان کمتر استفاده شده و توفیقی که از لحاظ ساختاری نصیبش شده است  میتواند برای شاعران شعر نیمایی آموزنده باشد

در آخر اینکه هشت کتاب سهراب این ارزش را دارد که بارها و بارها خوانده شود و مورد ارزیابی قرار بگیرد چرا که اشعار سهراب به مانند هر شاعر بزرگی تاریخ ادبیات را تحت تاثیر قرار داده است
        

3

          .



هنوز باید فکر بکنیم که چرا سهراب این قدر خواند همی شود؟ عموم مردم چرا باید چنین شاعر نوگرایی را بخوانند؟ 
به نظر می رسد پاسخ در خلاف آمدی است که در او هست و در قرائنش نیست. 
در زمانی که همه در پیِ نفی اند، در پی دور راندن اند، مبارزه می کنند، جدا می کنند، طرد می نمایند، سهراب طرح دوستی افکند. و مگر شاعر نباید طرح دوستی بیفکند؟ 
دوستی با مردم، با ایران، با دین، با طبیعت، با هرآنچیزی که شاعران روشنفکر علیه آن ها بودند. مرهمی بود در وانفسای جدال و جنگ و گریز.
و بر سر این دوستی ایستاد، تا جایی که طردش کردند، نفی اش کردند، تحقیرش کردند، به ریشخندش گرفتند؛ اما او پا پس نکشید. 
مقاومت کرد و جا نزد. محکم بر سر دوستی ایستاد و دشمنان دوستی را رسوا کرد. 
و محبوب مردم شد. 






در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید. 











گل آینه 

حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است. 





روزنه ای به رنگ 

در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.





صدای پای آب 

من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد
و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود





آب 

آب را گل نکنیم 
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
 یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید 
یادر آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم 
شاید این آبروان 
می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
 دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
 زن زیبایی آمد لب رود  
آب را گل نکنیم 
روی زیبا دو برابر شده است 
 چه گوارا این آب
 چه زلال این رود 
 مردم بالا دست چه صفایی دارند 
چشمه هاشان جوشان 
گاوهاشان شیر افشان باد
 من ندیدم ده شان
 بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست 
 مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام 
 بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است 
 مردمش میدانند که شقایق چه گلی است 
بی گمان آنجا آبی ،آبی است 
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند 
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد 
مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم 







نشانی 

خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
 آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت
به تاريكی شن ها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداری و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا
 سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
ميروی تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در می آرد
 پس به سمت گل تنهايی می پيچی
دو قدم مانده به گل      
پای فواره جاويد اساطير زمين می ماني
و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد
 در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
كودكی می بينی
رفته از كاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست كجاست؟




دوست 


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.....
        

1