یادداشت محمدقائم خانی

هشت کتاب: مرگ رنگ، زندگی خواب ها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه
        .



هنوز باید فکر بکنیم که چرا سهراب این قدر خواند همی شود؟ عموم مردم چرا باید چنین شاعر نوگرایی را بخوانند؟ 
به نظر می رسد پاسخ در خلاف آمدی است که در او هست و در قرائنش نیست. 
در زمانی که همه در پیِ نفی اند، در پی دور راندن اند، مبارزه می کنند، جدا می کنند، طرد می نمایند، سهراب طرح دوستی افکند. و مگر شاعر نباید طرح دوستی بیفکند؟ 
دوستی با مردم، با ایران، با دین، با طبیعت، با هرآنچیزی که شاعران روشنفکر علیه آن ها بودند. مرهمی بود در وانفسای جدال و جنگ و گریز.
و بر سر این دوستی ایستاد، تا جایی که طردش کردند، نفی اش کردند، تحقیرش کردند، به ریشخندش گرفتند؛ اما او پا پس نکشید. 
مقاومت کرد و جا نزد. محکم بر سر دوستی ایستاد و دشمنان دوستی را رسوا کرد. 
و محبوب مردم شد. 






در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید. 











گل آینه 

حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است. 





روزنه ای به رنگ 

در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.





صدای پای آب 

من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد
و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد
و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود





آب 

آب را گل نکنیم 
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
 یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید 
یادر آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم 
شاید این آبروان 
می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
 دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
 زن زیبایی آمد لب رود  
آب را گل نکنیم 
روی زیبا دو برابر شده است 
 چه گوارا این آب
 چه زلال این رود 
 مردم بالا دست چه صفایی دارند 
چشمه هاشان جوشان 
گاوهاشان شیر افشان باد
 من ندیدم ده شان
 بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست 
 مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام 
 بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است 
 مردمش میدانند که شقایق چه گلی است 
بی گمان آنجا آبی ،آبی است 
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند 
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد 
مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم 







نشانی 

خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
 آسمان مكثی كرد
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت
به تاريكی شن ها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداری و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغی است كه از خواب خدا
 سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
ميروی تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در می آرد
 پس به سمت گل تنهايی می پيچی
دو قدم مانده به گل      
پای فواره جاويد اساطير زمين می ماني
و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد
 در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
كودكی می بينی
رفته از كاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست كجاست؟




دوست 


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.....
      
9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.