یک داستان نفرت انگیز

یک داستان نفرت انگیز

یک داستان نفرت انگیز

3.7
71 نفر |
29 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

143

خواهم خواند

70

در دهمین شماره از این داستان، ژنرالی اشرافی و جاه طلب در دوره ی بروز تحولات اجتماعی در روسیه، با ادعای طرفداری از فرودستان می کوشد خود را دوست آنان معرفی کند و از این رهگذر به موقعیت و مقام برسد. از قضای روزگار، به جشن عروسی کارمند فقیر خود راه پیدا می کند، اما بر خلاف تصورات ذهنی اش، نه تنها در جلب دوستی آدم هایی که از طبقه ی او نیستند، توفیقی به دست نمی آورد، بلکه از رفتارش آشکار می شود که آن ها را خوار می شمرد و لایق همنشینی با خود نمی داند. سرانجام سلسله ی حوادثی که در جشن عروسی و پس از آن رخ می دهد، او درمی یابد که افکار و ادعاهای نوع دوستانه اش، توهماتی خودفریبانه بیش نبوده است.

یادداشت‌های مرتبط به یک داستان نفرت انگیز

            این داستان می‌تواند یک تجربه متوسط و البته قابل تأمل برای خواننده باشد.

یک اتفاق مسخره با جلب توجه به جایگاه و مناسبات اجتماعی و تأثیر آنها بر انسانیت، برای خواننده‌ها یک سفر فکری را فراهم می‌کند. با دقت به نوشته‌ها و توصیفات  از طبقه‌های اجتماعی و درک عمیقی از نگرش‌های مختلف شخصیت‌ها، این کتاب می‌تواند یک تجربه خواندنی و الهام‌بخش برای شما باشد. 

داستایوفسکی به خوبی در داستان‌های کوتاه خود، امیال و خواسته‌های خود را به ویژه در دوران جوانی‌اش تصویر می‌کند. عموماً در این داستان‌ها، داوری مستقیمی وجود ندارد؛ در عوض، وی به تشریح وضعیت و شرایط می‌پردازد. در داستان "یک اتفاق مسخره"، نویسنده قصد دارد تأثیر جایگاه و روابط اجتماعی و تفکر سیستمی را نشان دهد و می‌خواهد آن را به نحوی بیان کند که دسترسی به انسانیت واقعی جلوگیری می‌کند. متن کتاب: "انگار کسی دیگر به جای او فکر میکرد؛ همه‌چیز باید همانطور می‌ماند،‌ هر‌کسی سر جای خودش"

ایوان، وقتی می‌خواست انسانیت و نیکوکاری خود را نشان دهد، خود را به عنوان یک ژنرال بلندپایه می‌بیند که انسانیت را از طریق لطف و سخاوت خود نمایان می‌کند. او قدرت و مقام را در زیرساختهای انسانیت قرار می‌دهد. حتی شخصیت نویسنده جوان نیز، که در تلاش برای تجدد، نوآوری و نوگرایی بود، باید از جایگاه یک نویسنده رادیکال حرف می‌زد. اما در حالی که در فکر ژنرال و هم در فکر نویسنده بحث تجدد و نوآوری بود، محدودیت‌ها و جایگاه آن‌ها اجازه نمی‌دهد تا پنجره اندیشه‌هایشان رو به همدیگر باز شوند.

با وجود وفاداری نویسنده به انسانیت و تلاش برای نشان دادن آن، در داستان "یک اتفاق مسخره"، به نظر می‌رسد داستایوفسکی در محدودیت‌های تفکر نظام سِرف‌داری (ارباب-رعیتی) قرار دارد. داستایوفسکی در بررسی جایگاه اجتماعی و تأثیر آن بر انسانیت، به معضلات و محدودیت‌ها در بیان ایده‌های نوآورانه خود روبرو می‌شود. در نتیجه، انسانیت از جایگاه‌ها و نقش‌ها و مقام های مشخص تحت تأثیر قرار می‌گیرد. این ممکن است نشان دهنده ارتباط نزدیکی با واقعیت‌های اجتماعی و سیستمی -سلطنت فرمانروایی مطلق روسیه- باشد  که نویسنده به طور شخصی با آن مواجه بوده است.
          
حسین

1402/09/09

            حس می‌کنم چیزی که داستایفسکی بیشتر از همه روی آن تاکید داشت، برجسته نشان دادن شکافِ بین نظر و عمل بود، یا شاید در بیان بهتر، چیزی که فکر می‌کنیم به آن اعتقاد داریم و چیزی که در واقع هستیم. از همان ابتدای داستان که ایوان ایلیچ می‌فهمد کالسکه‌رانش رفته و تنهایش گذاشته و عصبانی می‌شود، مایِ خواننده چیزی را متوجه می‌شویم که قهرمان داستان هنوز آن‌ را نمی‌داند و باید یک اتفاق مسخره رخ دهد تا به این خودآگاهی در او منجر شود که آن‌چه که در ابتدای داستان داعیه‌اش را داشت، صرفا یک آرمان بوده و از نظر تا عمل، راهْ بسیار است. 
اما یک جنبه دیگر، که برای من شخصی‌تر است، تلاش داستایفسکی برای نشان دادن یک احساس است. همه ما در موقعیت‌هایی بوده‌ایم که بی‌شباهت به موقعیت ایوان ایلیچ نیستند. بودن در زمان‌ها و مکان‌هایی که می‌بینیم چیزها آن‌گونه که پیش‌بینی می‌کردیم پیش نرفته‌اند و رفتارهایی از ما سر می‌زند که باعث شرمساریمان می‌شود. بعدتر که سعی می‌کنیم آن‌ها را اصلاح کنیم، اوضاع بدتر می‌شود و احساس شرمِ آن اتفاق مدت‌ها در ذهنمان می‌ماند. داستایفسکی در وسطِ شلوغیِ داستان که بی‌شباهت به صحنه‌ی نمایش نیست، ما را به درون سرِ قهرمانش می‌برد و می‌گذارد صدای افکارش را بشنویم:
«دوباره شرم در روحش چنگ می‌انداخت و وجودش را یکسره تسخیر می‌کرد، همه‌چیز را به آتش می‌کشید و به خروش درمی‌آورد. وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می‌گذشت، قلبش از جا کنده می‌شد. درباره او چه می‌گفتند؟ چه فکری می‌کردند؟ با چه رویی می‌خواست پا به اداره‌اش بگذارد، وقتی می‌دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه‌ها پشت سرش خواهند کرد، چه‌بسا تا ده سال دیگر، چه‌بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه‌ای نسل به نسل نقل می‌کردند. بی‌تردید خود را مقصر می‌دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی‌کرد و از آن‌ها شرمسار بود...»
 برای همین شاید خواندن «یک اتفاق مسخره»، تسلی خاطری باشد که مشفقانه‌تر به خود و دیگران نگاه کنیم.
          
            اگر بخواهیم یک نقطهٔ قوت را به‌عنوان بارزترین و درخشان‌ترین ویژگی این داستان نام ببریم، به نظر من این ویژگی «شخصیت‌پردازی عالی» است. داستایوفسکی با پرداخت دو سطح متفاوت «افکار» و «اعمال» به شخصیت اصلی  داستانش عمق می‌بخشد و اگرچه شخصیتی نامحبوب و مغرور خلق می‌کند، اما آدم‌هایی که همیشه نگران نظر دیگران و طرز برخورد اطرافیان با خودشان هستند به خوبی با این شخصیت همذات‌پنداری می‌کنند.
درس بزرگی که داستایوفسکی در این کتاب به نویسندگان جوان می‌دهد، توجه به تفاوت ظاهر و باطن انسان‌هاست. چیزی که انسان‌های جهان داستانی را واقعی‌تر و باورپذیرتر می‌کند، نسبت درست و منطقی میان کنش‌ها و رفتارها با افکار و نیازهای آن‌هاست. درحقیقت نویسنده در این کتاب به نوعی «محبت نمایشی» و تصنعی می‌تازد که ریشه در تفرعن و تکبر انسان‌ها دارد؛ انسان‌هایی که غالباً از طبقات بالادست و مرفه جامعه هستند و آن‌قدر با نیازها، عادت‌ها و دردهای زیردستان خود بیگانه‌اند که تلاششان برای همدردی و کمک به آن‌ها نتایج مضحکی به همراه خواهد داشت.
داستایوفسکی بخوانید و از جادوی ادبیات لذت ببرید.
          
            *همه باهم برابرند ولی بعضی ها برابر ترند*

وقتی این کتاب رو به پایان رسوندم تنها جمله ای که در ذهنم خطور کرد همین جمله بود. 
جمله‌ی معروفی که جورج اورول توی کتاب مزرعه‌ی حیوانات گفته بود.

این کتاب داستان مردی بنام ایوان ایلیچ است از طبقه‌ی بالای جامعه که قصد داره با وارد شدن به عروسی یکی از زیر دستان خودش که از طبقه‌ی پایین جامعه هست خودش رو فروتن و متواضع جلوه بده. 

 
یکی از نکات بسیار جالبی که از داستایوفسکی در این کتاب دیدم جابجا شدن میان شخصیت های اصلی داستان هست. 
هنگامی که خوندن کتاب رو آغاز می کنید ایوان ایلیچ فقط یکی از مهمان های دعوت شده در جشن زادروز یکی‌ست ولی در یک‌آن با جهشی خیلی زیبا تبدیل می شه به شخصیت اصلی کتاب تا اینکه دوباره در جشن عروسی شخصیت اصلی برای مدتی عوض می شه، و این اتفاقات رو نویسنده جوری طراحی می کنه که ممکنه شما اصلا متوجه نشید. 

ارتباط برقرار کردن داستایوفسکی با خواننده هم یکی از نقاط مثبت کتاب بود.
نویسنده انگار دقیقا پیش شما نشسته و داره براتون داستان رو تعریف می کنه. 
در حالی که شما دارید داستان رو می خونید، داستایوفسکی لحضاتی از قالب راوی قصه گو بیرون میاد و نظرات شخصی خودش رو توی کتاب بیان می کنه درست انگار یکی از دوستان در کنار شما نشسته و درحال گفتن داستانی هست که همین چند روز پیش اتفاق افتاده، اگر به متن های کتاب دقت کرده باشید شما همینطور که دارید متن رو می خونید رفته‌رفته کتاب از سوم شخص به سوی اول شخص می ره. 
میشه گفت داستایوفسکی یه ارتباط خیلی قوی میان شما، خودش و شخصیت های داستان می سازه. 

شخصیت پردازی های نویسنده هم واقعا جای تحسین داره، اونقدر رک و راست شخصیت رو در همان اول مسیر به شما معرفی می کنه که تا آخر داستان می دونید با چه کسی سر و کار دارید و کم‌کم به‌جای اینکه به داوری و فکر به اینکه این شخصیت دقیقا کیه و چه خصوصیاتی داره بپردازید، سعی می‌کنید بفهمید این شخصیت قراره چکاری بکنه و چه اتفاقی قراره براش بیفته. 

همین موضوع یک تعلیق شگفت‌انگیز در روند داستان به وجود آورده و باعث میشه هم کتاب از اون تم خسته کننده در بیاد و هم شما رو مجبور می کنه داستان رو تا آخر بخونید و اون عطش کنجکاوی رو از خودتون خلاص کنید. درواقع همون اول داستان شما می دونید قراره یه اتفاق رخ بده ولی چه اتفاقی؟ 


ایوان ایلیچ هنگامی که مست است و سرخوش ناگهان به فکر چیزی میفته که بتونه با اون جایگاه خودش رو میان قشر پایین محکم کنه و یا بقول خودش تسخیر قلب ها...!
وقتی ایوان ایلیج برای تظاهر وارد عروسی یکی از زیر دست های خودش می شه از همون اول بوی نقش بازی کردن و مصنوعی بودن اون همه رو می گیره و کم‌کم اتفاقات عجیبی رخ میده که باعث می شه غرور ایوان ایلیچ و جایگاه بالای اون میان مردم از بین بره و اون از ترس اینکه دیگه اون جایگاه قبلی رو بین مردم نداره خودش رو توی خونه حبس می کنه و بیرون نمیاد.
ولی در طرف دیگه داستان تمام بار اتفاقات رو کس دیگه ای به دوش می کشه!
بله قشر فقیر جامعه که برای خودکامگی و نقشه های شوم یک فرد همه چیز خودش رو از دست داده و در پایان داستان همه اتفاقاتی که برای ایوان ایلیج افتاده فدای قدرت و ثروت اون میشه و به فراموشی سپرده می شه ولی برای قشر فقیر هیچ گذشتی وجود نداره....
اخلاق و برابری و انسانیتی که در ایوان ایلیچ وجود داره فقط و فقط تظاهر و توهم است و در آخر کسی که گند زده و همه چیز رو شل گرفته دوباره هوشیار می شه و کار خود رو آغاز می کنه: «سختگیری، سختگیری و سختگیری» 
تاب نمی آوریم. 


یک اتفاق مسخره 
نویسنده: فیودور داستایوفسکی
برگردان: میترا نظریان 
- نشر ماهی -

 مرداد 1400
          
کتاب قبلی
            کتاب قبلی ای که از داستایوفسکی خونده بودم شب های روشن بود. چقدر این دوتا کتاب باهم متفاوت بودن و چقدر داستایوفسکی نویسنده خوبیه؛ هم توی عاشقانه نویسی هم توی طنز.
یک اتفاق مسخره! آقای ایوان ایلیچ که ژنراله و از طبقه نسبتا بالای جامعه س یک شب مهمون یکی از دوستای ژنرالش می شه و وقتی می خواد برگرده خونه ش می بینه کالسکه چی با کالسکه رفته و پیاده راه می افته به سمت خونه ش. وسط راه صدای ساز و آواز می شنوه و می فهمه که عروسی یکی از زیر دست هاشه و تصمیم می گیره بزرگواری کنه و بره توی عروسی شرکت کنه.
هنر نویسندگی داستایوفسکی خیلی تحت تاثیر قرارم داد؛داستایوفسکی توی یک داستان کوتاه کلی شخصیت تعریف کرده که رفتار و افکار و روزگارشون بازتاب کاملی از زندگی طبقه اجتماعی خاصی مردم روسیه س. بعضی از شخصیت ها حضور کوتاهی توی داستان دارن اما توی همون مدت کوتاه اثر گذار و به یاد موندنی ان. داستایوفسکی سرگذشت چندتا از شخصیت ها رو در خلاصه ترین حالت ممکن می گه(جوری که انگار یکی توی مهمونی کنارت نشسته و داره در گوشت آدم ها رو معرفی می کنه!)و حتی همین معرفی چند خطی هم بازتاب دهنده وضع مردم روسیه س. مثل جناب نیکیفوروویچ که بعد 40سال کار اداری تونسته توی یک محله نه چندان خوبی خونه بخره یا پسلدونیموف و ازدواجش.
چقدر موقعیت های طنز داستان خوب و گزنده از کار در اومده بودن. رفتارهای هر شخصیتی رو کاملا می تونستی درک کنی و از دید یک ناظر بیرونی می تونستی ببینی که چطور هر واکنش کاملا طبیعی یک فرد گندکاری رو عمیق تر می کنه! همزمان هم واقعا خنده دار بود هم گریه آور.
"تاب نمی آوریم"
حرف داستایوفسکی توی این کتاب اینه که به طبقات بالای جامعه نیومده که بخوان دست به اصلاحات بزنن و برای سایر طبقات دلسوزی کنن. وگرنه نتیجه ش همین وضعیت مسخره ای می شه که ایوان ایلیچ توش گیر افتاد.
بین شخصیت ها نیکیفوروویچ رو دوست داشتم.اون جایی که به حرف های ایوان ایلیچ گوش می ده و می‌گه :تاب نمی آوریم!کشته مرده واقع گرایی این مرد شدم. واقع گراییش به نظرم از سر عادت به سنت ها و واپس گرا بودن نبود،از سر شناخت جامعه در عرض چهل سال کار و زندگی بود.
خلاصه که آقای داستایوفسکی! تو خیلی خوبی! حالا حالاها لبخند مضحکی که این کتاب روی صورتم نشوند رو یادم نمی ره.
پ. ن:نمی دونم چرا یک اتفاق مسخره من رو یاد تهران و شهرستان می اندازه:)سیاست گذاری هایی که توی تهران انجام می شه و می خواد توی شهرستان پیاده بشه:))))دوست شدن تهرانی ها با شهرستانی ها:))))) دلسوزی کردن مشاورها و مبلغ ها و مسئولین ساکن تهران برای بچه های خوابگاه:))))))
:))))))))))) با همین لبخند مضحک ادامه می دیم.