یادداشت امید مژده گو

                *همه باهم برابرند ولی بعضی ها برابر ترند*

وقتی این کتاب رو به پایان رسوندم تنها جمله ای که در ذهنم خطور کرد همین جمله بود. 
جمله‌ی معروفی که جورج اورول توی کتاب مزرعه‌ی حیوانات گفته بود.

این کتاب داستان مردی بنام ایوان ایلیچ است از طبقه‌ی بالای جامعه که قصد داره با وارد شدن به عروسی یکی از زیر دستان خودش که از طبقه‌ی پایین جامعه هست خودش رو فروتن و متواضع جلوه بده. 

 
یکی از نکات بسیار جالبی که از داستایوفسکی در این کتاب دیدم جابجا شدن میان شخصیت های اصلی داستان هست. 
هنگامی که خوندن کتاب رو آغاز می کنید ایوان ایلیچ فقط یکی از مهمان های دعوت شده در جشن زادروز یکی‌ست ولی در یک‌آن با جهشی خیلی زیبا تبدیل می شه به شخصیت اصلی کتاب تا اینکه دوباره در جشن عروسی شخصیت اصلی برای مدتی عوض می شه، و این اتفاقات رو نویسنده جوری طراحی می کنه که ممکنه شما اصلا متوجه نشید. 

ارتباط برقرار کردن داستایوفسکی با خواننده هم یکی از نقاط مثبت کتاب بود.
نویسنده انگار دقیقا پیش شما نشسته و داره براتون داستان رو تعریف می کنه. 
در حالی که شما دارید داستان رو می خونید، داستایوفسکی لحضاتی از قالب راوی قصه گو بیرون میاد و نظرات شخصی خودش رو توی کتاب بیان می کنه درست انگار یکی از دوستان در کنار شما نشسته و درحال گفتن داستانی هست که همین چند روز پیش اتفاق افتاده، اگر به متن های کتاب دقت کرده باشید شما همینطور که دارید متن رو می خونید رفته‌رفته کتاب از سوم شخص به سوی اول شخص می ره. 
میشه گفت داستایوفسکی یه ارتباط خیلی قوی میان شما، خودش و شخصیت های داستان می سازه. 

شخصیت پردازی های نویسنده هم واقعا جای تحسین داره، اونقدر رک و راست شخصیت رو در همان اول مسیر به شما معرفی می کنه که تا آخر داستان می دونید با چه کسی سر و کار دارید و کم‌کم به‌جای اینکه به داوری و فکر به اینکه این شخصیت دقیقا کیه و چه خصوصیاتی داره بپردازید، سعی می‌کنید بفهمید این شخصیت قراره چکاری بکنه و چه اتفاقی قراره براش بیفته. 

همین موضوع یک تعلیق شگفت‌انگیز در روند داستان به وجود آورده و باعث میشه هم کتاب از اون تم خسته کننده در بیاد و هم شما رو مجبور می کنه داستان رو تا آخر بخونید و اون عطش کنجکاوی رو از خودتون خلاص کنید. درواقع همون اول داستان شما می دونید قراره یه اتفاق رخ بده ولی چه اتفاقی؟ 


ایوان ایلیچ هنگامی که مست است و سرخوش ناگهان به فکر چیزی میفته که بتونه با اون جایگاه خودش رو میان قشر پایین محکم کنه و یا بقول خودش تسخیر قلب ها...!
وقتی ایوان ایلیج برای تظاهر وارد عروسی یکی از زیر دست های خودش می شه از همون اول بوی نقش بازی کردن و مصنوعی بودن اون همه رو می گیره و کم‌کم اتفاقات عجیبی رخ میده که باعث می شه غرور ایوان ایلیچ و جایگاه بالای اون میان مردم از بین بره و اون از ترس اینکه دیگه اون جایگاه قبلی رو بین مردم نداره خودش رو توی خونه حبس می کنه و بیرون نمیاد.
ولی در طرف دیگه داستان تمام بار اتفاقات رو کس دیگه ای به دوش می کشه!
بله قشر فقیر جامعه که برای خودکامگی و نقشه های شوم یک فرد همه چیز خودش رو از دست داده و در پایان داستان همه اتفاقاتی که برای ایوان ایلیج افتاده فدای قدرت و ثروت اون میشه و به فراموشی سپرده می شه ولی برای قشر فقیر هیچ گذشتی وجود نداره....
اخلاق و برابری و انسانیتی که در ایوان ایلیچ وجود داره فقط و فقط تظاهر و توهم است و در آخر کسی که گند زده و همه چیز رو شل گرفته دوباره هوشیار می شه و کار خود رو آغاز می کنه: «سختگیری، سختگیری و سختگیری» 
تاب نمی آوریم. 


یک اتفاق مسخره 
نویسنده: فیودور داستایوفسکی
برگردان: میترا نظریان 
- نشر ماهی -

 مرداد 1400
        

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.