بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سیزده دلیل برای این که ...

سیزده دلیل برای این که ...

سیزده دلیل برای این که ...

جی آشر و 1 نفر دیگر
3.1
43 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

121

خواهم خواند

35

اگر بتونین فکرهای بقیه رو بشنوین، چیزهایی رو می شنوین که واقعی هستن و چیزهایی که کاملا بی ربطه و اصلا نمی فهمین کدوم شون کدومه. دیوونه می شین. کدومش راسته؟ کدومش نیست؟ هزار فکر هست، ولی اصلا یعنی چی؟ دوست داشتیم افکار دیگران رو بشنوین؟ البته که دوست داشتین. همه می گن آره، البته تا وقتی که متوجه ی نتیجه ش بشین. مثلا اگه بقیه هم بتونن فکرهای شما رو بشنون چی؟ اگه همین الان فکرهاتون رو بشنون...؟ گاهی فکرهایی می کنیم که خودمون هم درک شون نمی کنیم. فکرهایی که حتا واقعی هم نیستن- واقعا اون طوری نیستن که حس شون می کنیم ولی به هرحال تو ذهن مونن، چون فکر کردن به شون جالبه. (از متن کتاب)

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سیزده دلیل برای این که ...

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به سیزده دلیل برای این که ...

یادداشت‌های مرتبط به سیزده دلیل برای این که ...

            هانا بیکر دست به خودکشی زده‌است، اما پیش از این کار ۱۳ نوار کاست از خود به جا گذاشته و علت این کار را برای مسببین حادثه به تفصیل توضیح داده. ما از جایی وارد ماجرا می‌شویم که کاست‌ها به دست کِلی می‌رسید. کِلی هم‌کلاسی هانا است که در ابتدای کتاب تصور می‌کنیم هیچ برخوردی با او نداشته‌است چون ادعا می‌کند هیچ کاری نکرده‌است که موجب خودکشی هانا باشد. هانا در اولین کاست شروع به توضیح زندگی خود از روزی که وارد این شهر شده است می‌کند، ما چیز زیادی از خانواده‌ی او دستگیرمان نمی‌شود، تا انتهای کتاب هم بنا نیست اطلاعاتی از پدر یا مادر او داشته‌باشیم. فقط متوجه می‌شویم او تازه به این شهر آمده‌است و دلش می‌خواهد دوست پسری داشته‌باشد! خب چه کاری بهتر از اینکه با اولین و نزدیک‌ترین پسر موجود دوست شود؟ ما باز هم دقیقا متوجه نمی‌شویم هانا چرا این پسر را انتخاب کرد، اما قبل از اینکه بخواهیم با مقتضیات داستان آشنا شویم این پسر به عنوان اولین مسبب خودکشی توسط هانا به مسلخ تقدیر کشیده‌شده، احتمالا با این توضیحات تا اینجا متوجه شده‌اید که نویسنده زحمت چندانی به خودش بابت پرداخت شخصیت‌ها نداده، ما از درونیات آن‌ها خبر نداریم چون فقط روایت را از هانا می‌شنویم و از آن بدتر از درونیات هانا هم خبر نداریم، چون او به دلیل نامعلومی نمی‌خواهد توضیح بدهد چه حسی نسبت به اتفاقات داشته‌.در حالی که ما برای درک عمق این مساله که چرا این حوادث به خودکشی او رسیده باید عمق ناراحتی و تاسف او را درک کنیم اما تنها چیزی می‌بینیم دختری‌ست نازپرورده که دنبال توجیهی برای کارش می‌گشته و حتی غصه‌ی عمیقی هم نداشته‌است، همان طور که یکی از ۱۳ نفر در طی داستان به کِلی می‌گوید:"هانا دنبال بهانه می‌گشت که خودکشی‌ش رو توجیه کنه تقصیر ما نبود" بعد از گذر از اولین کاست و رسیدن به دومین کاست بیشتر به درستی این جمله پی می‌بریم این قدر که در اواسط کتاب با نگاهی به اطرافم از خودم می‌پرسم:"با این وجود که من باید خیلی بیشتر از ۱۳ دلیل برای خودکشی داشته‌باشم." صادقانه بگویم، آدم‌های دورور، آدم‌های دو‌به‌هم‌زن، آدم‌های دروغگو، در زندگی همه‌ی‌ ما وجود دارند و حالا اینکه چندتایشان هم میان زندگی هانا هستند ما را قانع نمی‌کند که او خودکشی کند، از آن بدتر ما را به هدف نویسنده که توجه بیشتر به افراد در شرف خودکشی‌ست هم نزدیک نمی‌کند. داستان که کمی جلوتر می‌رود متوجه می‌شویم که کِلی، هانا را دوست داشته‌است، تا حدی که در یک مهمانی به او نزدیک هم شده‌است. اما باز هم به دلیل نامشخصی کِلی در ابتدای داستان تمایلی به اشاره به این مساله ندارد و حتی خلاف آن را هم بیان می‌کند، چرا؟ چون نویسنده‌هایی که آلفرد هیچکاک نیستند برای ایجاد تعلیق احتیاج دارند به خواننده دروغ بگویند، نویسنده به ما دروغ می‌گوید که تا رسیدن به کاست نهم داستانش تعلیق داشته باشد و ما تصور کنیم کِلی هم از مسببین حادثه است و داستان را دنبال کنیم. اما بعد از رسیدن به کاست نهم با چه رو‌به‌رو می‌شویم؟ دلزدگی، احساس گول‌خوردگی؛ سوالِ چندین باره‌ی "من چرا دارم این کتاب رو ادامه می‌دم؟" بعد از تمام شدن کاست نهم داستان افت بیشتری پیدا می‌کند، چون هیچ‌کدام از مسببین دیگر حادثه برای ما جذابیت ندارند، چون حتی اسم ‌های آن‌ها هم درست به خاطرمان نمی‌ماند و هیچ نزدیکی‌ای به آن‌ها احساس نمی‌کنیم، چرا باید اسم ۴_۵ پسر و دختر که هیچ ویژگی خاصی جز شکاندن دل هانا نداشته‌اند را یادمان بماند در حالی که آن‌ها ویژگی منحصر به فردی برای ترسیم شخصیت خود ندارند؟ از طرفی خواننده نمی‌داند باید دقیقا کدام خط داستان را دنبال کند، نویسنده شواهد ضعیفی ارائه می‌دهد که شاید هانا زنده باشد، اما آن قدر به آن نمی‌پردازد که پررنگ شدن چنین احتمالی در ذهن خواننده او را به خواندن ادامه‌ی کتاب تشویق کند. از طرفی کِلی چیزی برای ارائه به ما ندارد، نویسنده فقط می‌گوید او خیلی خوب است! خب این آدم خیلی خوب چه کار می‌تواند بکند؟
از کلیت این مباحث می‌توانیم بفهمیم که کتاب علی‌رغم ایده‌ی خوب و دغدغه‌ی خوبی که برای رساندن پیامی داشته به بدترین نحو پرداخته شده. این قدر که اگر شما در یک کلاس داستان‌نویسی از چند نوجوان بخواهید داستانی با چنین ایده‌ای بنویسند داستانی جذاب‌تر و باورپذیر‌‌تر تحویلتان می‌دهند، باورپذیر به این معنی که این‌قدر دردهای شخصیت‌اصلی به روحتان چنگ می‌اندازد که در اندوه او شریک می‌شوید و برای رسیدن او به این مرحله به او حق می‌دهید و خب اینجا دقیقا نقطه‌ای است که باید ضربه‌نهایی را بزنید، همان "حواسمان به آدم‌های اطرافمان که علائم خودکشی را دارند" باشد. نویسنده در پایان داستان خیلی کمرنگ سعی در رساندن چنین پیغامی می‌کند اما مثل بقیه قسمت‌های داستان این باور برای خواننده درونی نمی‌شود.
و در نهایت شما اگر موفق شوید کتاب را تمام کنید چه دارید؟ چندین ساعت که برای همیشه از دستتان رفته، شخصیت‌هایی که هیچ‌کدام آن قدر پررنگ نیستند که برایتان ماندگار شوند و یک حال عمیقا بد از درگیر شدن با مسائلی که شاید خواننده عادی نیازی به درگیر شدن با آن‌ها را نداشته‌باشد.
بعد از خواندن این کتاب در شبکه‌های اجتماعی چند پست گذاشتم و از همه خواهش کردم تا وقتی همه‌ی کتاب‌های خوب دنیا را نخوانده‌اند سراغ این یکی نروند 😊
          
            خوب احتمالا خیلی احتیاجی به توضیح نداره این کتاب، اولا که یه سریال هم ازش ساخته شده که اون رو هم می تونید ببینید از نت فلیکس به همین نام 
دوم که ایده ی پشت داستان خیلی درخشان هست ولی خود داستان نه راستش ولی سرگرم کننده رو هست واقعا هست 
من توی چنین فضاهایی طرفدار روانکاوی خیلی بیشتر و عمیق تر توسط نویسنده هستم که مشخصا آقای نویسنده از ابتدا چنین قصدی رو هم نداشته چون رمان ، یه رمان مدرسه ای هست و مخاطب مهم براش هم بچه های  اواخر سن نوجوانی هستند .
خلاصه که بدانید و آگاه باشید که وقتی به یه قسمت از زندگی یه نفر گند می زنید در واقع به همه ی زندگی اون شخص گند می زنید نه یه قسمت خاص چون که همه چیز به همه چیز ربط دارند 
یک کم پس و پیش شد ولی این چند تا جمله واقعا درخشان بود از نویسنده  و کاراکتر محبوب و مظلومی که ساخته بود یعنی هانا بیکر 
نهایتا امیدوارم حرفام سبب نشه که نخونیدش 
این یه رمان خوش خوانه که عکس روی جلدش نباید شما رو به اشتباه بندازه ، این عاشقانه نیست 
جگرسوزه
          
فهیمه

1401/03/01

            اول از همه اینکه داستان پرکششی بود و ترجمه‌ی خوبی هم داشت. گرچه من از فیدیبو خریدم و خوندم، و به خاطر یکسان بودن قلم و اندازه و اشتباه گذاشتن علامت موسیقی، تشخیص قسمت‌های مربوط به نوار اصلا آسون نبود و خوندنش سخت شده بود. شما نسخه‌ی کاغذی‌شو تهیه کنید. 
دوم اینکه به نظرم راوی خوبی برای قصه انتخاب نشده بود. ِکلی هم پرحرف بود، هم احساساتش یک مقدار بیش از حد غلیظ بود. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواست کلی یه دقیقه ساکت بشه تا ببینم هانا چی می‌گه. 
اما مهم‌ترین نقدی که به این کتاب دارم، انفعال کامل هاناست. قبل از اینکه گلوله‌ی برفی تبدیل به بحران بشه، هزاران بار می‌شه جلوش رو گرفت، اما هانا در مقابل اتفاقاتی که براش می‌افتاد کوچک‌ترین عکس‌العملی نشون نمی‌داد و کاملا منفعل بود. نه برای کسی تعریف می‌کرد، نه از کسی کمک می‌خواست. در حالی که اگر پدر یا مادرش رو در جریان یکی دو مورد از این اتفاقات می‌گذاشت -مثلا مورد چشم چرونی- قضیه خیلی راحت حل می‌شد. یه دختر هفده، هجده ساله انقدر بزرگ شده که بفهمه برای تصمیم گیری در مورد بعضی مسائل نیاز به مشورت با بزرگ‌ترها داره. علاوه بر این، نتیجه‌ی بعضی کارهای هانا از قبل مشخص بود -مثل مورد جکوزی- و به نظر من جای تعجب نداشت. البته قبول دارم که تنهایی و افسردگی خیلی وقتا باعث می‌شن یک نفر دست به کارهای عجیبی بزنه.
بعضی وقتا مسائلی که برای ما خیلی مهم هستن و تمام فکرمون رو به خودشون مشغول می‌کنن، در واقعیت خیلی جزئی و کم اهمیت هستن و واقعا هیچ تاثیر بلندمدتی رو زندگی‌مون ندارن. صحبت کردن در مورد این مسائل یا آوردنشون روی کاغذ خیلی می‌تونه به حل‌شون کمک کنه، ای بسا اگر هانا یک بار به حرفای خودش گوش داده بود، تصمیم دیگه‌ای می‌گرفت و جور دیگه‌ای عمل می‌کرد. 
در کل کشش داستان بالا بود و دوستش داشتم، اما کتابِ من دو تا پایان داشت! و پایان دوم به شدت آبکی و لوس و در یک کلمه هندی بود. به همین خاطر یک ستاره ازش کم کردم.