یادداشت‌های حمیدرضا فیاضی (56)

سم هستم، بفرمایید
        دوستش داشتم، یه رمان عاشقانه اما بسیار غم انگیزه. دلم خیلی برای سم و جودی می‌سوزه، اونا همدیگرو خیلی دوست دارن، اما خب قراره تا ابد از هم دیگه جدا بشن، فکر میکردم پایان کتاب قرار نیست یه پایان شاد باشه، ولی پایانش بیش از حد تصورم غم انگیز بود و باعث تر شدن چشمام شد. کتاب میخواد که بهمون یاد بده، باید گذشت، از اونهایی که روزی بودند اما دیگر نیستند، باید گذشت و بعد آنها هم زندگی کرد. عشق خیلی زیباست و این کتاب هم برخی از جنبه های زیبای عشق رو نشون میده. کتاب رو دوست داشتم ولی کاش هرگز نمی‌خوندمش، غمش به شدت روی دلم سنگینی می‌کنه.

کاش من هم روزی بتونم زیبای های عشق رو درک و تجربه کنم:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

هر دو در  نهایت میمیرند
          کتاب رو دوست داشتم، بخش پایانیش منو به گریه انداخت؛ شخصیت متیو رو دوست داشتم چون یه وجه اشتراکی با هم داریم،  حقیقتا وقتی با شخصیت متیو  بیشتر آشنا شدم خیلی غمگین شدم، چون دقیقا منم مث اونم بیشتر تو خونم و سال های زیادی از زندگیم رو به این ترتیب گذروندم،  خیلی از مسائلی که متیو حسرتش رو میخورد، حسرت های منم هست، من همینجوریشم غمگین بودم و بعد خوندن کتاب وضع روحیم بد تر شد، چون با خوندن کتاب به گذشته ها پرت شدم، روزهایی که از نظرم اصلا زندگیشون نکردم، روزهایی که می‌تونستم شادی های بسیار نوجونی رو تجربه کنم اما به جاش تو خونه و سرم گرم گوشی و فضای مجازی بودم، و خیلی مسائل رو میتونستم تجربه کنم ولی تجربشون نکردم و الان هم نمیتونم تجربشون کنم چون زمانشون گذشته. بعد خوندن کتاب روز رو با ترس شروع میکنم چون میترسم امروز روز آخرم باشه که زندم و من هنوز زندگی نکردم. دلم برای متیو سوخت، چون بدون اینکه عشق رو تجربه کنه، از دنیا رفت. یکی از بزرگترین ترس منم اینه که بدون درک عشق بمیرم.
دوست دارم هر روزم رو به گونه‌ای سپری کنم که انگار آخرین روزم هستش ولی خب به دلایلی نمیتونم.

کاش بتونم قبل ازاینکه دیر بشه، زندگی کنم🖤🚶
        

3