روایت عالی،سوژه عالی و شروع و پایان خوبی هم داشت.
یه داستان فوق العاده عجیب از یه جانباز قطع نخاع،یا بهتر بگم روایت صبوری های مادر یک جانباز قطع نخاع.
خیلی عالیه که کتاب با محوریت یک مادر و نقش اثرگذارش در زندگی پیش میره.
قبل از این خاطرم نیست که در مورد یکجانباز کتاب خونده باشم،و احساس میکنم هیچوقت نمیشه رنجی که این بزرگ مرد ها متحمل شدن و میشن رو به قلم و تصویر کشید...
چرا دست یازم چرا پای کوبم/مرا خواجه بیدست و پا میپسندد
گاهی خدا بعضی از بنده هاش رو به رخِت میکشه تا معنای عبد بودن و شاکر بودن رو بهتر بفهمی...
نمونه اش همین حاجحسین دخانچی خودمون
کاش این کتاب رو یکسره نمیخوندم
این قصه رو باید جرعه جرعه سر کشید و کم کم باهاش زندگی کرد
و ذره ذره باهاش اشک ریخت
تا حق مطلب ادا بشه...
هر کدوم از آدمای این کتاب یه داستان دارن
از مادر صبورش گرفته تا پدری که از غم پسرش ذره ذره آب شد و در نهایت دق کرد و مرد
از دختری که نمیدونم چجوری و رو چه حسابی عمرش و جوونیش رو وقف این مرد خدا کرد و تصمیم گرفت با یه جانباز قطع نخاع زندگی کنه!
و...
متاسفانه متن هیچوقت نمیتونه اون طور که باید و شاید احساسات رو منتقل کنه
وگرنه حرف زیاده...
خلاصه که بخونیدش
بخونید و اشک بریزید و شرمنده بشید...
به امید اینکه بتونیم ادامه دهنده ی مسیرشون باشیم؛
همین.