یادداشت‌های مهرا (7)

          الان دیگه بیشتر از قبل دلم میخواد یه کتابفروشی داشته باشم:)

چیزی که خیلی دوست داشتم کوتاه بودن فصل ها بود، اینکه بعد از تموم کردن یه روز سخت موقع خوابیدن کتاب رو باز کنی و برای دقایقی از این دنیا فاصله بگیری. و احساس میکردم توی یه فیلم ملودرام هستم.

کتاب پر از دیالوگ های زیبا و ماندگار توی ذهن بود که میتونم بگم هایلایترم رو بخاطرش تموم کردم. 
        

          هرچی بیشتر به پایان کتاب نزدیک میشدم دلم میخواست زمان کِش بیاد و این مجموعه کتاب هیچوقت تموم نشه :)))))
        

          بعد از خوندن کتاب وقتی دوباره کتاب رو ورق زدم 
فهمیدم خودم رو لابه‌لای صفحاتش جا گذاشتم. 
        

          دیگه برای جلد آخر سنگ تموم گذاشتم و خودمو رسما تیکه تیکه کردم واسش:))))) 

        

          با دیدنش تمامی خاطرات دبستانم زنده شد:)))))
این کتاب واقعا با احساساتم بازی کرد
        

          یادمه پارسال آخرای تابستون خوندمش و پر از حس خوب بود واسم:)))
        

          دوست دارم اول درمورد دلیلی بگم که باعث شد این کتاب رو بخونم. یکی توی ناشناس کانالم گفت که اینجا وایب کانال ناشناسم رو میده و منم تصمیم گرفتم بخونمش. 

و واقعا اگر یک زمان میتونست بهترین زمان برای خوندن معجزه‌های خواربار فروشی نامیا باشه دقیقا همین موقع بود که تصمیم گرفتم کانالی که دارم رو رها کنم چون دیگه نمیتونم مثل قبل واسش وقت بذارم و با خوندن این کتاب تمام خاطرات مشابهی که داشتم زنده شد

الان که دارم این رو می‌نویسم هنوز کتاب رو تموم نکردم اما تصمیمم رو گرفتم و نمیدونم بعدا هم قراره چه تصمیمی درموردش بگیرم. فقط این رو میدونم که منم دلم میخواد برای پایانم یه خداحافظی با شکوه داشته باشم و نظر واقعی بقیه رو درمورد محتوا و کانالم بدونم:)))