یادداشتهای وحید امنیتپرست (5) وحید امنیتپرست 1404/2/30 بدرودها خوآن کارلوس اونتی 3.7 2 وداع با خویشتن: اگزیستانسیالیسم و تراژدی مدرن در رمان «بدرودها» نوشتۀ «خوآن کارلوس اونتی» «بدرودها» (Los Adioses) نوشتۀ «خوآن کارلوس اونتی» نویسندۀ اروگوئهای، آینهای است فروکشیده به ژرفنای روان آدمی، آنجا که سایههای تنهایی و گسست از جهان بیرون قامت میافرازند. بدرودها روایتی است که در آن مرزهای واقعیت و وهم، همچون موجی ناپایدار در هم میآمیزند و خواننده را به قلمرویی میبرند که هر خداحافظی، آغازی است بر وداعی دیگر. اونتی با چیرهدستیِ یک رماننویسِ مدرنیست، تنهایی انسان معاصر را در قالبی از ابهام و چندصدایی روایت میکند، گویی هر شخصیت او پرتوِ شکستهای است از آینهای که خُرد شده است. در این اثر، اونتی با بهرهگیری از زاویۀ دیدهای متغیر و تکگوییهای درونی، ساختاری پلکانی میآفریند که هر طبقۀ آن به حفرهای در روان شخصیتها راه میبرد. راویانِ داستان، همچون سایههایی ناتمام، هر یک بخشی از حقیقت را بازمیگویند، اما هیچیک قادر به ارائۀ تصویری کامل نیستند. این چندپارگی روایت، نهتنها بازتابی از فروپاشیِ حقیقت عینی است، بلکه نمادی است از گسستِ انسان مدرن از خویشتن و دیگری. اونتی در بدرودها، همچون فلسفۀ اگزیستانسیالیستی هایدگر، انسان را در جهانی پرتابشده میبیند که ناگزیر از ساختن معنایی است در میان تهیبودگیها. شخصیت اصلی رمان، بسکتبالیستی کهنهکار که به بیماریِ لاعلاجی دچار است، در انزوای کوهستانیِ خود، با خاطرات و توهماتش دستبهگریبان است. اینجا بیماری تنها یک تمثیل جسمانی نیست، بلکه استعارهای است از زخمِ هستیِ بشری که درمانی ندارد. اونتی با وامگیری از اسطورۀ سیزیف، تلاشِ بیپایان انسان برای یافتن معنا را در تقلایی بیثمر تصویر میکند. با خوانش این رمان به یادِ شعر خیام میافتیم که میگوید: «جامی است که عقل آفرین میزندش/صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش»، اما در جهان اونتی، این جام تهی است و بوسهها نشان از زخمهایی دارند که التیامی نمییابند. زبانی که اونتی در این رمان به کار میگیرد، بیانی است فشرده و شاعرانه، گاه نزدیک به وهم. جملات کوتاهِ تکرار شونده و پر از ایهام، فضایی دلهرهآور میآفرینند که در آن زمان و مکان نیز در هم میریزند. این شیوۀ روایت، یادآور سبک نویسندگانی چون «ویلیام فاکنر» یا «ویرجینیا وولف» است، اما اونتی آن را با رنگِ بومیِ آمریکای لاتین میآمیزد؛ خاکی که بوی تنهایی و انقلابهای ناکام از آن به مشام میرسد. در پایان، بدرودها کتابی است دربارۀ وداعهای پیدرپی: وداع با سلامت، با عشق، با حافظه و در نهایت با خودِ خویش. اونتی نشان میدهد که چگونه انسان، در مواجهه با مرگِ تدریجیِ معناها، ناچار است خداحافظی را به مثابۀ شکلی از مقاومت برگزیند. این اثر تجلیِ همان تراژدیِ مدرنی است که در آن قهرمان نه با سرنوشتی کیهانی، که با پوچیِ درونیِ خویش میجنگد؛ جنگی که پایانی ندارد مگر در سکوتِ آخرین خداحافظی. 2 8 وحید امنیتپرست 1404/2/10 شادی در آسمان فردینان رامو شارل 3.6 5 «شادی در آسمان»: نگاهی به جهانِ رامو در آینهٔ ادبیات نوشتۀ وحید امنیتپرست «شارلفردینان رامو»، نویسندۀ سوئیسیِ فرانسویزبان، در رمان شادی در آسمان، روایتی را میآفریند که همچون آینهای شفاف، ژرفای وجود آدمی و پیوندش با طبیعت را بازمیتاباند. این اثر، فراسوی داستانی ساده از زندگی روستائیانِ آلپ، به کاوشی فلسفی در باب تنهایی، جستوجوی معنا و تلاش انسان برای هماهنگی با قوانین نانوشتۀ کیهان بدل میشود. رامو در اینجا، همچون نقاشی چیرهدست، با قلممویِ واژگان، رنگهایی از حیرت و اندوه و شور را بر بومِ متن میپاشد؛ رنگهایی که در پسزمینۀ کوهستانهای سربهفلککشیده و آسمانهای بیپایان، بهشکلی پارادوکسیکال، همزمان هم سنگین از وزن هستیاند و هم سبُک از پروازِ رؤیا. در جهانِ رامو، طبیعت تنها صحنهای خنثی برای رویدادهای داستان نیست، بلکه حضوری زنده و چندوجهی دارد که گاه مادرانه بر آغوشِ شخصیتها گشوده میشود و گاه همچون هیولایی سرد، آنها را در خود میبلعد. کوهها، برفها و بادهای تندِ آلپ، در این روایت، تبدیل به استعارههایی از ناآرامیهای درونیِ آدمی میشوند. رامو با زبانی شاعرانه، این همزیستیِ پرتنش را روایت میکند: «کبوترها نیز به پرواز درآمدند تا از دره بگذرند؛ نمیشد آنها را با نگاه تا کنارۀ دیگر تعقیب کرد. اندکاندک در هوا حل میشدند، مانند تکههای قند که در آب حل میشوند.» این نثر، در عین روانی، با چینشِ موزونِ واژهها و تصاویرِ بدیع، خواننده را به حریمی میبرد که مرزهای واقعیت و خیال در آن محو میشود. عنوانِ کتاب، شادی در آسمان، خود طنزی تلخ را در دل میپروراند. شادیای که گویی در افقِ دستنیافتنیِ آسمانهاست برای روستائیانی که پا در گلِ زمین دارند بیشتر به رؤیایی دورمانده میماند. رامو، با نگاهی نزدیک به مکتبهای اگزیستانسیالیستی، پرسشهایی بنیادین را پیش میکشد: آیا شادی حقیقی در گروِ گریز از محدودیتهای مادی است؟ یا در پذیرشِ رنج بهمثابه بخشی جداییناپذیر از هستی؟ شخصیتهای او، در تلاش برای یافتن پاسخ، میان زمین و آسمان سرگرداناند؛ گاه به دامنِ عرفان پناه میبرند و گاه در گردابِ شکِ مدرن غرق میشوند. این تقابل، در نثرِ رامو، نه با جملاتِ پیچیده، که با ایجازی پرطنین بیان میشود: «در آن زندگی دیگر، هیچوقت نمیدانستیم؛ باید اول میگذاشتیم روح عمل کند. انسان حقیقی در آن زندگی دیگر کجا بود، میتوانید به من بگویید؟» رامو در شادی در آسمان، همچون آهنگسازی که نتهای سکوت را با نواهای زندگی درمیآمیزد، روایتی خلق میکند که در آن، هر صخره، هر قطرهٔ باران و هر نفَسِ یخزده، به زبانی اساطیری سخن میگویند. این اثر، با تکیه بر نثری که هم ساده و هم ژرف است ما را به تماشای نمایشی دعوت میکند که در آن، انسان نه قهرمانِ مطلق، که موجودی است رامنشدنی، در جستوجوی نشانی از روشنایی در دلِ تاریکیهای بیکران. شاید پاسخِ رامو به پرسشِ شادی، در همین سطرهای آخر نهفته باشد: «آنگاه که تمامی زمین از نو پدید آمد، سرانجام تمامی آسمان از آنِ ایشان شد، آنگاه که رنج بازگشت تا کنار شادی جای بگیرد، تمامی شادی از آنِ ایشان شد.» 0 4 وحید امنیتپرست 1404/2/8 یادداشت های آدم زیادی ایوان سرگی یویچ تورگنیف 4.0 12 آیا «آدم زیادی» شکست خورد؟ بازاندیشی مفهوم سودمندی در هستی انسان نوشتۀ وحید امنیتپرست اثر جاودانِ «ایوان تورگنیف»، «یادداشتهای آدم زیادی»، همچون آیینهای شفاف، ژرفای روانِ آدمی را در تقلای بیپایان با خویشتن و جهان پیرامون میکاود. این روایت که در قالب خاطراتِ «چولکاتورین»، قهرمانی از تبار آدمهای زیادی ادبیات روس، تنیده شده است، نهتنها روایتی از سرگشتگی فردی، که نگارشی است هنرمندانه از بحرانِ جمعیتی که در میانهٔ گذارهای تاریخی، هویت خویش را در مهِ زمان گم کردهاند. تورگنیف، با ظرافتی شاعرانه، چولکاتورین را نه بهمثابۀ شخصیتی منفرد، که چونان نمادی از نسلی میآفریند که در میانۀ سدۀ نوزدهم روسیه، میان کهنگیِ نظام فئودالی و نوخاستگیِ مدرنیته، سرگردان ماندهاند. این «زیادیِ وجود»، این احساسِ بیهودگی، ریشه در ناسازگاریِ فرد با بستر تاریخیاش دارد. چولکاتورین، با تمامِ فرهیختگی و حساسیتِ هنرمندانهاش، چون شبحی است بر دیوارهای جامعهای که او را نادیده میگیرد، چرا که کارکردی در چرخۀ سود و سودای آن ندارد. شکلِ خاطرهوارِ روایت، تورگنیف را به ژرفای روانِ شخصیت رهنمون میشود. تکگوییِ درونیِ چولکاتورین، آکنده از لحظههایی است که مرز میان اندیشه و احساس را درمینوردد. نثری که در ترجمهٔ فارسی با قلمی چیرهدستانه همچون «بابک شهاب» میتواند جان بگیرد، نثری است با آهنگِ آرام و موجهایی از حسرت، که هر واژهاش گویی از ژرفای دلِ راوی برمیخیزد. بابک شهاب، با تسلط بر هر دو سویِ زبانِ مبدأ و مقصد، این تکگوییِ درونمایهدار را به فارسی برگردانده است بیآنکه از ظرافتِ تراژیکِ آن بکاهد. چولکاتورین در واپسین روزهای زندگی، به بازخوانیِ هستیِ خویش میپردازد و در این میان، پرسشِ بنیادینِ «زیادی» بودنش را همچون زخمی ناسور بر پیشانیِ روایت مینشاند. آیا این «زیادی» ناشی از ناتوانیِ او در همنوایی با جامعه است، یا جامعه است که در شناختِ ارزشِ فرد ناتوان است؟ تورگنیف پاسخ را یکسره به خواننده نمیسپارد، بلکه او را در برابر این دوگانگی مینشاند: آیا تراژدیِ آدمِ زیادی، تراژدیِ فرد است یا جامعه؟ مرگِ چولکاتورین، پایانی است نمادین بر زندگیای که از آغاز، ناکام بوده است. اما این مرگ، شکست نیست؛ بلکه اعلامِ وجودِ انسانی است که تا واپسین دم، در جستوجوی معنا بوده است. تورگنیف، با این اثر، نه تنها تصویری از روسیۀ عصر خویش ترسیم میکند، که پرسشی جهانی را پیش مینهد: آیا هستیِ آدمی، وابسته به سودمندیِ اوست، یا شکوهش در همین سرگشتگیِ جستوجوگرانه نهفته است؟ 0 44 وحید امنیتپرست 1403/11/15 مردگان جیمز جویس 3.8 1 درنگی بر مرگ و زندگی در داستان «مردگان» اثر «جیمز جویس»: نگاهی به هستیِ ناتمام انسان نوشتۀ وحید امنیتپرست مقدمه داستان کوتاه مردگان اثر جاودانۀ جیمز جویس، نهتنها نقطۀ اوج مجموعه داستان «دوبلینیها» محسوب میشود، بلکه بهعنوان یکی از عمیقترین متون ادبیات مدرن، پرسشهای هستیشناختی دربارۀ مرگ، عشق و هویت فردی را در قالبی هنرمندانه بازتاب میدهد. این اثر که در بستر مهمانی سالانهٔ خاندان مورکن در دوبلین رخ میدهد با ترکیب ظرافت روایی و نمادپردازیهای چندلایه خواننده را به سفری درونی به ژرفای تنهایی و ناتمامی وجود انسان میبرد. در این مقالۀ کوتاه کوشیدهام با تحلیلِ شخصیت گِیبْرییل کانْروی، نمادهای محوری داستان و فرجام هولناک و زیبای آن، نشان دهم که چگونه جویس از مرگ به مثابۀ استعارهای برای زندگی نزیسته استفاده میکند تا پوچی ظاهری زیستن در جامعهای خشکمغز را آشکار سازد. گِیبْرییل کانْروی: قهرمانی در حصار خودفریبی شخصیت محوری داستان، گِیبْرییل کانروی، نمادِ روشنفکری است که در دام توهم برتری فرهنگی و فردیت خویش گرفتار آمده است. او که در آغاز داستان خود را متمایز از جمعیت عوام مهمانی میداند، در مواجهه با پرسشهای مستقیم میزبانان (مانند خانم آیورز) دربارهٔ بیعلاقگیاش به فرهنگ ایرلندی به لرزش میافتد. این تقابل نخستین تَرَک در نقاب خودبسندگی گِیبْرییل است. جویس با ظرافت، تضاد درونی گِیبْرییل را نمایان میسازد: از یکسو اشتیاق او به پذیرفتهشدن در مقام یک اروپایی فرهیخته و از سوی دیگر بیگانگیاش از ریشههای ایرلندی خویش. سخنرانیِ گِیبْرییل در پایان مهمانی که در ستایش مهمانان سالخورده و سنتهای گرم ایرلند است بیش از آنکه بیانگر حالتی عاطفی باشد نمایشی از فرورفتن او در نقش اجتماعی تحمیلی است. نمادپردازی برف: مرگ به مثابۀ وحدت نهایی نمادپردازی جویس در مردگان بهحدی غنی است که هر عنصر داستانی بار معنایی دوگانه مییابد؛ اما بیتردید نماد برف در پایان داستان کلیدیترین عنصر برای درک فلسفۀ نهفته در اثر است. هنگامی که گِیبْرییل، پس از کشف راز عشق همسرش به مردی مرده (مایکل فیوری)، از پنجره به برف فراگیر مینگرد، برف نهتنها نشانگر مرگ فیزیکی، بلکه استعارهای از تسلیمشدن انسان در برابر فراموشی تاریخی و اخلاقی است. جویس با این تصویر آخر، همۀ مرزهای اجتماعی، فرهنگی و عاطفی را در هم میشکند. برف، همزمان هم زندهها و هم مردگان را در بر میگیرد، گویی مرگ، تنها حقیقت جهانشمول است که همگان، چه آگاه و چه ناآگاه، بهسوی آن در حرکت هستند. عشق و خیانت: ناتوانی از رستگاری اوج گسست گِیبْرییل از خودفریبی، در صحنهای رخ میدهد که همسرش گرتا از عشق جوانیاش به مایکل فیوری پرده برمیدارد. این اعتراف برای گِیبْرییل همچون زلزلهای است که بنیان تصوراتش دربارۀ عشق و ازدواج را ویران میکند. جویس در این بخش، با بهرهگیری از زبانی شاعرانه، تضاد میان عشقِ ایدئالشده (مایکل که در خاطره جاودانه شده) و عشق زمینی (ازدواج گِیبْرییل و گرتا) را به تصویر میکشد. اما پرسش بنیادین اینجاست که آیا گرتا واقعاً به مایکل عشق میورزید و یا او نیز مانند گِیبْرییل در دام خیالپردازیهای رمانتیک گرفتار است؟ بهنظر میرسد جویس با پیچش عمدی بر این نکته تأکید دارد که عشق در نهایت بازتابی از تنهایی انسان است؛ تلاشی ناکام برای گریز از مرگ روانی که بر زندگی سایه افکنده است. فرجام اثر: در میانهٔ برف و سکوت پایان مردگان را میتوان یکی از تأثیرگذارترین صحنههای ادبیات مدرن دانست. گِیبْرییل که اکنون به درکی تلخ از محدودیتهای وجود خویش رسیده، خود را در آستانۀ دنیایی ناملموس مییابد. برف که تمام ایرلند را پوشانده نه نشانۀ پاکی، که نماد بیتفاوتی طبیعت و گذر زمان است. جویس در این صحنه مرز میان زنده و مرده را محو میکند. مایکل فیوری اگرچه مرده، اما در خاطرۀ گرتا زنده است؛ و گِیبْرییل زنده در سردی انزوای خود، مردهای متحرک است. اینجا مرگ تنها به مثابۀ پایان فیزیکی نیست، بلکه نشانگر ناتوانی انسان در زیستن اصیل است. نتیجهگیری مردگان نوشتۀ جیمز جویس، با ترکیب ساختار روایی منسجم و لایههای عمیق فلسفی، آینهای در برابر خواننده میگذارد که در آن هرکس تصویر خود و جامعۀ خویش را میبیند. جویس نهتنها ترسیمگر جامعۀ دوبلینِ اوایل قرن بیستم است، بلکه با خلقِ شخصیتهایی مانند گِیبْرییل، پرسشهایی جهانشمول را مطرح میکند. اینکه آیا انسان محکوم به زندگی در حباب خودساختۀ خویش است؟ آیا عشق راستین میتواند مرزهای مرگ و فراموشی را درنوردد؟ و در نهایت، آیا زندگی پیش از مرگ فیزیکی به پایان میرسد؟ شاید پاسخ جویس در سطرهای پایانی داستان نهفته باشد: «اشک در چشمان گِیبْرییل حلقه زد. خودش هیچگاه چنین احساسی نسبت به هیچ زنی پیدا نکرده بود، اما میدانست چنین احساسی باید عشق باشد… همچنان که صدای خفیف بارش برف را میشنید که آرامآرام، همچون فرارسیدن زمان مرگ، بر عالم و آدم، بر زندگان و مردگان فرو میبارید، کمکم به خواب رفت.» در این جملهها، همۀ امیدها و هراسهای بشری در هم میآمیزد؛ گویی زندگی حتی در نومیدانهترین لحظات در جستجوی معناست. 0 3 وحید امنیتپرست 1403/11/11 آواز کافه غم بار کارسون مکالرز 3.4 49 کافۀ تنهایی: تحلیل نمادها و ژرفای روانشناختی در «آواز کافۀ غمبار» نوشتۀ «کارسون مکالرز» نوشتۀ وحید امنیتپرست کارسون مکالرز در کتاب آواز کافۀ غمبار از جملات بلند و تصاویر زنده استفاده میکند تا احساسات و حالات درونی شخصیتها را به خواننده منتقل کند. توصیفات او از محیط، شخصیتها و رویدادها بسیار دقیق و غنی است و به خواننده اجازه میدهد تا به عمق دنیای داستان نفوذ کند. او از تشبیهات و استعارههای قدرتمند استفاده میکند تا مفاهیم انتزاعی مانند تنهایی، عشق و نفرت را به تصویر بکشد. مکالرز بهجای تمرکز بر حوادث بیرونی، بیشتر بر دنیای درونی شخصیتها متمرکز است. او با دقت به بررسی انگیزهها، ترسها و آرزوهای آنها میپردازد و خواننده را به درک عمیقتری از رفتارهایشان میرساند. شخصیتهای داستان اغلب پیچیده و چندبعدی هستند و رفتارهایشان براساس احساسات و تجربیات گذشته شکل میگیرد. فضای کلی داستان پر از حس تنهایی و غم است. مکالرز با توصیف شهر کوچک و منزوی، فضایی ایجاد میکند که گویی شخصیتها در دام سرنوشتی غمبار گرفتار شدهاند. او از عناصر طبیعت و محیط برای تقویت حالات درونی شخصیتها استفاده میکند. مثلاً، توصیفهای او از خانهها، خیابانها و کافه، بازتابی از انزوای شخصیتهاست. داستان توسط یک راوی دانای کل روایت میشود که از احساسات و افکار همه شخصیتها آگاه است. این راوی گاه بهطور مستقیم با خواننده صحبت میکند و دیدگاههای فلسفی خود را درباره عشق، تنهایی و انسانها بیان میکند. راوی گاهی از زاویه دید سوم شخص محدود استفاده میکند و بر احساسات یکی از شخصیتها تمرکز میکند. در این داستان، پیرنگ (طرح داستانی) ساده است، اما عمق روانشناختی شخصیتها و روابط بین آنها داستان را پیش میبرد. مکالرز بیشتر به بررسی تأثیر روابط بر شخصیتها میپردازد تا به خود رویدادها. درگیریهای داستان بیشتر درونی هستند و براساس احساسات و تعارضات شخصیتها شکل میگیرند. موتیفها و نمادها: ۱. کافه: کافه بهعنوان مکانی برای اجتماع و ارتباط، نمادی از امید و شادی موقت است. اما با فروپاشی روابط شخصیتها، کافه نیز به مکانی غمبار تبدیل میشود. ۲. تنهایی: تنهایی موتیف اصلی داستان است. همه شخصیتها بهنوعی با انزوا و عدم درک متقابل دستوپنجه نرم میکنند. ۳. عشق و نفرت: عشق و نفرت در این داستان دو روی یک سکه هستند. شخصیتها گاه از عشق به نفرت و از نفرت به عشق حرکت میکنند، و این چرخه نشاندهنده پیچیدگی روابط انسانی است. سبک و ساختار آواز کافه غمبار باعث شده است که این اثر بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبیات مدرن شناخته شود. مکالرز با نثری شاعرانه و روانکاوانه، دنیایی از احساسات پیچیده و روابط انسانی را به تصویر میکشد. ساختار غیرخطی و پایان باز داستان، خواننده را به تفکر درباره ماهیت عشق، تنهایی و سرنوشت وا میدارد. این اثر نهتنها یک داستان غمانگیز، بلکه یک بررسی عمیق از انسانها و روابطشان است. 0 34