یادداشتهای alllan.g (10) alllan.g 1404/4/7 در باب حکمت زندگی آرتور شوپنهاور 4.2 46 کتاب با ایده های پایه شروع میشه که تا حدی واضح هستند، ولی خواندن درموردشون لذت بخشه. بخش بزرگی از کتاب خسته کننده و تکراریه. بخش آخر کتاب، اندرزها و اصول ها، لیستی طولانی از نکته هاییه که به نظر نویسنده برای زندگی مفیده. قسمت ارزشمند کتاب برای من "واکنش ما در قبال مسیر زندگی" و اوج اون "تفاوت آدم ها در سنین مختلف" بود. شوپنهاور در این دو بخش به توصیف زندگی و جایگاه فرد در روند اون میپردازه و متنی بسیار زیبا خلق میکنه. * قابل ذکر هست که من با حرف های شوپنهاور خیلی مخالف نیستم، و به نظرم خیلی از حرف هاش درباره جوامع درست و منطقی ان. 0 1 alllan.g 1404/4/7 شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.1 471 خدای من، یک دقیقه تمام خوشبختی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی انسان کافی نیست؟ 0 20 alllan.g 1404/4/7 سه گانه ی خاورمیانه: جنگ عشق تنهایی گروس عبدالملکیان 4.1 22 مقدار زیادی از حسی که با کتاب گرفتم، مدیون نحوه خواندن مهدی پاکدل و آهنگ های کارن همایونفر بود در نسخه صوتی کتاب. 0 0 alllan.g 1404/4/7 The Song of Achilles مدلین میلر 4.4 27 اقتباسی جدید از داستان ایلیاد که وقتی سعی میکنه یه داستان رومانتیک بین شخصیت اصلی ایلیاد و نزدیک ترین همراهش رو به تصویر بکشه، نمیتونه این کار رو با شخصیت های اصلی انجام بده. آشیل یه جنگجوی Achean ایه، کسیه که تجاوز میکنه و میکشه و غارت میکنه، چون با افتخار جنگیدن در اون زمان به این معنی بوده. مخاطب جدید اما قرار نیست همچین رابطه ای رو دنبال کنه، پس آشیل پسری با قلبی بزرگ و روحی مهربان میشه که به خاطر دست تلخ سرنوشت مجبور به جنگیدنه و این کار رو دوست نداره. پتراکلس یکی از جنگجو های قوی و سنگدل ایه که شونه به شونه آشیل در میدان نبرد میجنگه و با کشتار آدم های بی گناه سهمش رو از جنگ به عمل میرسونه، و تعداد قتل هاش از آشیل هم بیشتره، ولی از نظر اخلاقی این منطقی نیست که سلاخی وحشیانه آدم های بی گناه به دست یکی رو ببینی و عاشقش باشی، پس پتراکلس تبدیل به درمانگر میشه، کسی که آشیل رو تو میدون جنگ نمیبینه و خوی جنگجویانه اش رو از نزدیک حس نکرده، چون این روند برای خواننده با اخلاق قرن بیست و یکمی قابل باور تر و درست تره. در کتاب نشون داده میشه که اولین بار که پتراکلس از سلاخی افراد بیگناه با خبر میشه منفلب شده و با آشیل بحث میکنه. این تغییر ها توی شخصیت سازی باعث میشه که قسمت های خیلی مهمی از داستان عوض بشه تا کاراکتر های دوست داشتنی جدید بتونن توش جا بگیرن، و رد زیادی از پیام ها یا اهداف ایلیاد تو داستان جدید به چشم نمیخوره. با این حال هدف این کتاب هم بازگفتار ایلیاد هومر همونطور که از قبل بوده نیست، بلکه رویه ای جدید از داستان دو عاشقه. کتابیه که خوندنش پیشنهاد میشه، اگه انتظار فضا و اتمسفر و یا تصویر درستی از کاراکترهای داستان اصلی رو نداشته باشید. عشق بین دو پسر با خام بودن و تمام آرزوهاشون با ظرافت تمام نوشته شده، نویسنده همراه با پتراکلس عاشق میشه و همراه با آشیل سوگواری میکنه. از خدایان متنفر میشه و برای کوچکترین معجزه به پاشون میفته. ۳.۶/۵ 0 0 alllan.g 1404/4/7 قانون شفا کاترین پاندر 4.2 6 عیسی خدا در جسم بود. (یوحنا ۱:۱، ۱۴) در قرن هشتم قیصر لئون سوم در بیزانس، شمایل شکنی را قانون کرد، به این معنی که هیچ کس حق نداشت چهره عیسی یا خدا را به تصویر بکشد. تمام آثار قبلی از بین رفتند ونزدیک بود تمدن هنری اروپا در قسمت هایی از بین برود. ولی چرا؟ گفته میشه نظرات و عقاید مسلمانان در طول جنگ های صلیبی بر این قیصر تاثیر گذاشته بود. "مسلمانان از ابتدای خلق هنر اسلامی همواره بر یک نمط بودهاند. آنان از کشورهای همسایهی هنرمندشان تکنیک و فرم را وام میگرفتند اما بر یک اصل باقی ماندند: «آنها» چهره ندارند. از ابتدای تاریخ هنر اسلامی(یا بهتر بگوییم هنر در دوران حکمرانی مسلمانان) پروردگار و پیامبر مسلمانان در ساحت قدسی خود نباید واجد بدن باشند. مرئی شدن حکمیست که مسلمانان همواره آن را ناروا دانستهاند." - هاجر سعیدی نژاد این همون روندیه که خدای ابراهیم طی کرد. یهوه که ابتدا خدایی جنگجو بوده و در انجیل شخصا به بهشت اومده و نمیتونه آدم رو ببینه، به خدایی تبدیل میشه که در چهارچوب فضا و زمان قرار نمیگیره و چهره ای نداره. با شخصیت زدایی از چهره و تبدیل کردنش به یه "ایده"، یه کانسپت که در ذهن نمیگنجه، راحت تر میشه به ابهامات و کمبود ها جواب داد: از درک ما خارجه! شاید میشد به علی یا محمد آدم که زمانی در عرب زندگی میکردند خرده گرفت، ولی نمیشه به امام اول و پیامبر خدا که مقدس ترین انسان هان فکر کرد. فقط باید الگو گرفت و نوت برداری کرد. پس چیزی نمیمونه از آدم ها، جز تجسم ایده آلی در یک کالبد. "شما با من چه کردید؟ بزرگم کردید برای حذفم! راستی که من انسان بودم پیش ازآنکه به آسمان برین برانیدم! چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی! _ شما دوستداران که با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟" 0 0 alllan.g 1404/4/7 تهوع ژان پل سارتر 3.7 22 ﺗﻬﻮﻉ ﺭﻣﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﻙ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ، ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻣﻲﺯﻧﺪ ﻭ دید جدیدی از زندگی را با کلماتی ناخوشایند به ﺭﺥ ﻣﻲﻛﺸﺪ. ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ -ﺍﮔﺮ ﺣﺴﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ- ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻘﺎﻳﺎﻱ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻏﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺑﻮی ﮔﻨﺪﺵ ﻋﺼﺐ ﻫﺎﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﺭﺍ ﻣﻲﺳﻮﺯﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻜﻞ ﻭ ﺷﻤﺎﻳﻠﺶ ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲﺯﻧﺪ، ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻧﻈﺎﺭﻩﮔﺮ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺑﺎﻧﻲ ﺍﺣﺴﺎﺳﻲﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﺳﺎﺭﺗﺮ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ، ﺍﮔﺰﻳﺴﺘﺎﻧﺴﻴﺎﻟﻴﺴﻢ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎﺭ ﻣﺒﻨﺎﻱ ﺍﺧﻼﻗﻲ ﺁﻥ. ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺭﻙ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﻳﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﺭﻱ ﺳﻤﻲ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﮔﻠﻮﻱﺗﺎﻥ ﻣﻲﭘﻴﭽﺪ ﻭ ﺭﻭﻱ ﺍﻋﻤﺎﻟﺘﺎﻥ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﻲﮔﺬﺍﺭﺩ. ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ﺻﺮﻳﺢ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ، ﺑﻪ ﻗﻮﻟﻲ " ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻠﻤﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ". ﻣﻮﺟﻮﺩﻳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓت ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﻴﻮﻻﻱ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﻤﺪ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ: ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﻮﺩ. ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﺻﻔﺎﺕ ﻣﻌﻨﻲ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﻛﻴﺐ ﻫﺎﻱ ﻣﻠﻤﻎ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ. ﺍﺷﻴﺎء ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺗﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﺥ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ، ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺗﺸﻲ ﻛﻪ ﻣﻲﺳﻮﺯﺍﻧﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻭ ﺗﻬﻮﻉ ﻭ ﺑﻴﮕﺎﻧﮕﻲ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ. ﻣﻌﺎﻧﻲ ﭘﺸﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﻮﭼﻲﺍﻱ ﺧﻼءﻭﺍﺭ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ. دلهره ای که کیرکگور از آن حرف می زند، همان تهوعی است که سارتر از آن می نویسد. ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺯﻳﺮﭘﻮﺳﺘﻲ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﻟﺖ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ، ﺧﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﻲﮔﻴﺮﺩ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﻴﺎﻩﭼﺎﻟﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪﺵ ﺧﻴﺮﻩ ﺷده ﻭ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﺷﻮﻱ. تا جایی پیش می رود که تمام هستی را دربر گرفته و از آن هم وسیع تر می شود. ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﺳﺎﺭﺗﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﭘﻮﭼﻲ، ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻌﻨﻲ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺳﺖ. ﺭﻭﻛﺎﻧﺘﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻴﻦ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺟﺰ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﺍﻓﺮﺍﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، ﻳﺎ ﻫﻨﺮﻱ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺮﺩﻥ، ﻣﻮﺟﻮﺩﻳﺖﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻛﺮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﺧﺪﺍﺩ ﺭﻭﻱ ﻣﻲﻫﺪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭘﺨﺶ ﺷﺪﻥ ﺁﻫﻨﮕﻲ ﺩﺭ ﻛﺎﻓﻪ، ﺗﻬﻮﻉ ﺍﺯ ﺭﻭﻛﺎﻧﺘﻦ ﺭﺧﺖ ﻣﻲﺑﻨﺪﺩ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻫﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﺟﺰ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺭﻳﺘﻢ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺖ ﻫﺎﻱ ﻧﺎﻣﺘﻨﺎﺳﺐ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﻫﻨﮕﻲ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﻳﻪ ﻋﻮﺽ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ، ﺩﺭﻭﻥ ﻣﻭﺳﻳﻘﯽ ﺣﻝ ﻣﯽﺷﻭﺩ: " ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ: ﻣﺮﺩ ﻳﻬﻮﺩﻱ ﻭ ﺯﻥ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ. ﻧﺤﺎﺕ ﻳﺎﻓﺘﻪﺍﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻲﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺩﺭﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻴﭻﻛﺲ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﻪﺷﺎﻥ ﻣﻲﺍﻧﺪﻳﺸﻢ ﺑﻪﺍﻡ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﺪ. ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﻳﻨﺪ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺎﻟﻮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺯﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ. ﭘﺲ ﺁﻳﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻛﻨﺪ؟ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﺧﺮﺩﻩ؟ ﺁﻳﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﻲﺗﻮﺍﻧﻢ ﺳﻌﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻢ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻧﻐﻤﻪ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻧﻴﺴﺖ... " ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺩﭘﺎﻳﻲ، ﺍﺛﺮﻱ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﻭﺍﻻﺗﺮﻳﻦ ﻓﺮﻡ ﻣﻤﻜﻦ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺟﻮﺩ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻲﺷﻮﺩ، ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﺪﻭﺩﻳﺖ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﻜﺎﻥ. ﺍﻳﻦ، ﺩﺭﻛﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺭﻭﻛﺎﻧﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺣﺪ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻴﻠﻲ ﻧﻮ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭘﻮﭼﻲ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻲ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻲﺁﻳﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻭ ﺧﻠﻖ ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﻮﺩﺵ ﻛﺎﻫﺶ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ. ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﻜﻞ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﻭﻛﺎﻧﺘﻦ ﺑﻪ ﻭﻗﻮﻉ ﻣﻲﭘﻴﻮﻧﺪﺩ:"ﻳﻚ ﻛﺘﺎﺏ. ﻳﻚ ﺭﻣﺎﻥ. ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪ ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻣﻲﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻡ: ﭘﻨﺪﺍﺭﻱ ﺑﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﻱ." 0 1 alllan.g 1404/4/7 فلسفه کیرگگور سوزان لی اندرسن 3.8 6 می دانی که نیم شبی فرا می رسد که هر کسی دیگر باید نقابش را دور بیندازد؟ فکر میکنی زندگی میگذارد الی الابد به مسخره اش بگیری؟ فکر می کنی می توانی یواشکی اندکی پیش از آن نیم شب در بروی و مجبور نباشی نقابت را از چهره برداری؟ 0 0 alllan.g 1404/4/7 خاطرات سقراطی گزنفون 5.0 2 خوندن کتاب واقعا تجربهی جالبی بود. سقراط افلاطون آدمی بسیار زیرک و باهوشه که همیشه درست میگه و تنها چیزی که مردم در جوابش میگن "درسته" "منطقیه" و "حق با توئه" (که این فرمت دیالوگ سقراطی حتی تبدیل به میم شده). سقراط زنوفون اما واقعی تره، هر دلیلی که میاره دوست هاش دلیلی میارن که حرفش رو نقض میکنه، و خطای زیادی داره. میشه واضح دید که چقدر از حرف هاش مغلطه و پیچوندن سوال اصلیه و در عین حال باز هم چقدر متفاوت به مسائل نگاه میکنه. با این حال سقراط زنون در جامعه یونان یک فرد باهوش تر در میان افراد باهوش دیگه است، برعکس سقراط افلاطون که نابغهای میان افراد نالایقه. خوندن این کتاب بعد از کتاب های افلاطون حس زمانی رو داست که فهمیدم اسب چوبی و جنگی سر زیبایی هلن وجود نداشته، ولی با این حال داستان پایه بر جنگ های بی شمار اون منطقه است. افسانه فرو میریزه و مردی بی نقاب اون وسط میمونه که هنوز هم جالب و لایق تحسینه، اما پیامبری از جانب خدای عقل و خرد نیست. با این حال هیچکدوم این جملات از ابهت سقراط کم نمیکنه، و خوندن کتاب واقعا لذتی داره که خصوصیت خوندن صحبت های سقراطه. پ.ن: "خدایان خوش ندارند که انسان از دانشی که خود خدایان آشکار نکردند سر در بیاورد" دوست ندارم تصور کنم چه جوان هایی که میخواستند به هندسه و ستاره شناسی بپردازند به خاطر پندهای سقراط تسلیم شدند. فکر پوچی به نظر میرسه، چون در مقابل این حرف بهقدری دیالکتیک و نقد رو وارد جامعه کرده که مضحکه مو از ماست بیرون کشیدن. احتمالا این جمله به چشمم اومد چون صفحه آخر کتاب نوشته شده بود. 0 0 alllan.g 1404/4/7 رمولوس کبیر: نمایشنامه ی کمدی شبه تاریخی فریدریش دورنمات 4.1 2 رمولوس و رموس اسطورهای دو برادر و اولین کسانی که رم رو ساختن و آگوستوس اولین امپراطور رم بود. در تاریخ، رمولوس آگوستوس آخرین امپراطور روم غربی بود که به دست ژرمن ها از امپراطوری برکنار شد. نیازی به تلاش دورنهمایت نیست، تنها اسم این نمایشنانه به تنهایی روایتی کمدی بازگو میکنه. نمایشنامه "رمولوس کبیر" با رمولوس و بیتفاوتی حقیقتا حیرتانگیزش نسبت به اتفاقاتی که در کشور میفته شروع میشه. امپراطوری عظیم رم داره سقوط میکنه و امپراطور به فکر مرغ هاشه. از صفحه اول بیخیالی امپراطور کمیکاله، انگار داری یه فیلم صامت کمدی میبینی که همه چیز رو اغراق کرده. دنیا داره فرو میپاشه و رمولوس به این میپردازه که کدوم مرغ تخم گذاشته. گفتم دنیا؟ منظورم امپراطوری رمه، البته که برای سردار رمی همین کل دنیا حساب میشه. "تو باید کمدی بازی کنی، این بیشتر به ما میاد" اوایل کتاب به نظر میاد بیخیالی امپراطور از وضعیت موجود نشات میگیره. بدون هیچ پول و هیچ قدرت نظامی ای، ژرمن ها هر ثانیه دارن به محل زندگی رمولوس نزدیک تر میشن و در این وهله کاری نیست که اون بتونه انجام بده. برای هر کاری دیر شده و جز لذت بردن از لحظات پایانی کاری از دست آدم برنمیاد. در بین جملات دیالوگ ها، یه چیز مشخصه: تنها رمولوسه که سقوط رم رو حتمی میدونه و باهاش مثل حقیقت رفتار میکنه. درحالی که بقیه افراد دارن دنبال راه حلی میگردن، رمولوس شکست رو تنها راه موجود میبینه. و این مگر کمدی ای بیش نیست؟ امپراطور رم باشی و سر مجسمه هایی که سمبلی از افتخار و تاریخ و خود رم هستن با عتیقه فروشی چانه بزنی. صحنه خنده داریه. آدمی ظرفیتی برای ناراحتی و تراژدی داره. از جایی به بعد، خنده جای پشیمانی و ناراحتی رو میگیره. و به نظر نمیاد امپراطور از ابتدا غمگین یا پشمیان باشه. رمولوس رم رو نابودشده میبینه، و حمله ژرمن ها رو آخرین ضربه در جنگی قدیمیتر از این حرفها میبینه. "انسان دنیایی رو که خود به خود از دست رفته، آتیش نمیزنه!" عدالت چیه؟ معروف ترین جمله اوپنهایمر، از خودش نیست. کتاب بهگود گیتا، سخنرانی ویشنو یا خدای جنگ برای آرجورا قبل از جنگ تاریخی کوروشترا بر سر حکومت هند رو بازگو میکنه. آرجورا بزرگترین کماندار اون دوران از جنگ کناره گیری میکنه، و کریشنا به او توضیح میده که چرا این کارش در نتیجه نهایی تاثیری نداره و فقط باعث طولانی تر شدن جنگ میشه. "من زمانم، نابود کننده هر دو جهانم" کریشنا میگه: "اگر تو باشی یا نباشی، از لشکر مقابل کسی زنده نمیمونه. اینها از قبل مردند و تو آلتی بیش نیستی." اوپنهایمر خودش رو آرجورای جنگ میبینه و بمب اتمی رو کریشنا در نظر میگیره. همه چیز از پیش تعیین شده. علم همیشه آلت دست قدرت های سیاسی بوده. بمب اتم همیشه قرار بود ساخته بشه، هیچ کاری از دست تو ساخته نیست. اوپنهایمر باور داشت که با ساختن این بمب، باعث میشه که جنگ زودتر تموم شه و از شرارت بزرگ تر جلوگیری میکنه. هر امپراطوری روی تپه ای از اجساد دشمنانش بنا میشه و بعد از مدتی زیر وزن همون اجساد سقوط میکنه. رمولوس خودش رو در جایگاه قاضی میبینه و حکمش اینه: امپراطوری ای که بر روی ستون هایی از جمجمه برافراشته شده و در رودهاش خون بی گناهان جاریه، باید نابود بشه. وظیفه خودش میدونه که این منبع شرارت رو نابود کنه، و مردمی که به دست ژرمن ها میمیرن بهاییست که حاضره بپردازه. نگاه رمولوس به گذشتست و عدالتش به شکل نیزه سربازهای ژرمنی و اجساد شهروندان رومیه. ولی مگر همین مردم نبودند که به طلب تماشای خونریزی به آرنا هجوم میبردن؟ ملتی که از تماشای خون لذت میبره رو چه به رستگاری و فرصت دوباره؟ رمولوس تصویر یک قهرمان ملی کلاسیکه، نیتش خیر مطلقیه که در رسیدن بهش از همه چیز میگذره، از نامش و حیاتش و از امپراطوری ای چند صد ساله. رمولوس تصور میکنه نابود کردن شر هدف پایانیه، تصور میکنه که این خباثت مختص به یک تمدن به خصوصه و هنوز به انسانیت باور داره. امید به حکومتی بهتر از حال حاضر داره و براش همه چیز رو قربانی میکنه. بعد از ملاقات با سردار ژرمن ها اما، به این نتیجه میرسه که رستگاری ای در کار نیست و شر جزوی از تمدن انسانیه. تلاش برای فرار از سرنوشت بی معنیه و در آخر همیشه بی گناهان کشته خواهند شد. تنها کاری که از دست یک مرد برمیاد اینه که در زمان زندگی خودش، بهترین کاری رو که میتونه بکنه. نابودی رم اجتناب ناپذیره، سه پیکر درحال ریسیدن رشته های واقعیت هستند و نیاز به ابزاری دارند تا اردهشان را به واقعیت تبدیل کند. این اتفاق همیشه قرار بود بیفته، و قدرت تو محدوده. میتونی تاریخ رو تغییر بدی، اما فقط برای مدت کوتاهی. در آخر رشته هایی که بافته میشن شکل مشخصی میگیرن و سه خواهر به ریسیدن ادامه میدن. 0 3 alllan.g 1404/4/7 The Raven ادگار آلن پو 4.4 2 حالا میفهمم چرا این شعر معروف ترین اثر ادگار آلن پو هست. کلاغی که انگار از تاریک ترینِ مکان ها اومده، سمبل مرگ و سوگواری شتصیت اصلیه که روی مجسمه ای از سر پالاس میشینه. نشستن روی سر پالاس، اسم دیگه آتنا خدای خرد، میتونه سمبل دو چیز باشه. اول اینکه کلاغ نشانه خرد و واقعیت دنیاست، معشوق این فرد مرده و "دیگر هرگز" برنمیگرده. مرگ تنها راه یک طرفه دنیاست. در حالت دیگه، میتونه نشون دهنده این باشه که چطور به عقل و ذهن گوینده نفوذ کرده، هوشش رو ازش گرفته و دیوانش کرده. گوینده که به جنون رسیده سر کلاغ فریاد میزنه و اون رو به شیطان یا پیامبر بودن متهم میکنه. استفاده این دو در یک جمله برای من خیلی جالب بود. 0 0