یادداشتهای علی باقری (8) علی باقری 5 روز پیش جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر برادلی 4.3 119 دوربین آهسته از پشت پنجره رد میشه. یه دوچرخهست، نصفهجون، تکیه داده به دیوار آجری. صدای هواپیما تو آسمونه، ولی صدای ضربان قلب آدا بلندتره. دخترک توی قاب پنجره، دستش روی زانوش. نه لباس جنگ پوشیده، نه اسلحه داره. فقط زخمش معلومه. زخمی که سالها باهاش زندگی کرده. ولی حالا جنگ بیرون شروع شده… و اون تازه داره نجات پیدا میکنه. آدم بعضی وقتا تو دل شلوغترین فاجعه، تازه میفهمه چهقدر "حق داشته دوستداشته بشه". آدا، همون لحظه که فهمید پاهاش میتونن حرکت کنن، فهمید دلش هم میتونه. این البته یه توصیف سینماتیک از این قصه بود، داستان کلی این کتاب ارزش پنج ستاره رو داره ولی داستان به جاهایی خواننده رو خسته میکنه هرچند که بسیاری از مواقع کتاب رو نمیتونید زمین بزارید. ارزش خوندن رو داره مخصوصا در این روز های پسا جنگ. 0 4 علی باقری 1404/3/21 آرایش دشمن آملی نوتومب 3.9 32 خوندن این کتاب رو به هیچ عنوان به کسانی که درحال حاضر ذهن ارومی ندارن توصیه نمیکنم. رمان است و غیرواقعی اما ذهن نا آرام را متشنج میکند 0 0 علی باقری 1404/3/9 راز بقا در شبکه های اجتماعی هالی بتی 3.5 1 چیز های بدیهی میگه ولی خب خوندنش بد نیست 0 0 علی باقری 1404/3/8 کارآفرین های کوچک با فکرهای بزرگ متیو تورن 5.0 1 بسیار عالیه کلی ایده واسه شروع یک کسب و کار برای نوجوانان، اموزش و هر انچیزی که لازمه یه نوجوان برای ساخت یه کسب و کار پایه بدونه رو داره. 0 1 علی باقری 1404/3/8 چگونه شخص شخیصی باشیم؟ 65 راهکار خفن برای بچه ی آدم بودن کاترین نیومن 4.3 5 هر مهارتی که یه نوجوون لازم داره توش هست. 0 0 علی باقری 1404/3/8 جرات داشته باش؛ راه های افزایش اعتماد به نفس فردریک فانژه 3.5 6 بی نظیر، معرکه،خارق العاده بی نظیره از زبان روانشناس مشهور فردریک فانژه روایت شده و همه ی جنبه های بی اعتماد به نفسی رو روی دایره میریزه و با روش های بی نظیری که توصیه میکنه میتونید کم کم بر بی اعتماد به نفس غلبه کنید. 0 1 علی باقری 1404/3/8 شب به خیر غریبه مکایابی گالت 3.8 8 رمان خوب و روونیه، معرکه نیست ولی سناریو جالبی داره و وشیمونتون نمیکنه 0 2 علی باقری 1404/2/22 ابیگیل ماگدا سابو 4.2 27 حیاط مدرسه مثل صحنهای از فیلمهای صامت بود. فقط قدمها صدا داشتن. باقی چیزها، تنبیه میشدن اگر حرف میزدن. گینا کنار مجسمه ایستاد. سرد بود، سنگی بود، ولی گوش میداد. در دنیایی که هیچکس نمیپرسید “حالت چطوره؟”، مجسمه میدونست کِی شکستی. شبها توی خواب اسم پدر رو زمزمه میکرد، اما بیداری پر از دعای اجباری بود. دختری که یه روز با آزادی راه میرفت، حالا با ترس راه میرفت که مبادا پاهاش صدا کنن. اونجا، جایی بود که یاد گرفت چطوری قوی بودن بدون فریاد زدن ممکنه. یاد گرفت سکوت گاهی بلندتر از خشم شنیده میشه. 0 1