یادداشت‌های عارفه قدسی فر (3)

خانه خوانی: تجربه زندگی در خانه های دوره ی گذار معماری تهران
          نمی‌دانم چه کسی بیشتر حالش خوب می‌شود  آن‌که با او همذات‌پنداری می‌کنند یا او که با کسی همذات‌پنداری می‌کند؟ خانه‌خوانی برای "من"، مملو از حس "خوب" همذات‌پنداری‌ست؛  هم به عنوانِ یک مخاطبِ هم‌میهن و تقریباً هم‌سن و سال با  نویسنده، هم به عنوان یک دانش‌آموخته معماری و هم به عنوانِ کسی که بودن و خانه‌کردن در خانه‌هایی  را تجربه کرده که نویسنده از آن‌ها نوشته و با ساکنانشان مصاحبه کرده است.
در  حینِ خواندن کتاب و حتی پس از پایانش، آن‌چه مرا به وجد می‌آورد توانِ نویسنده در بیانِ  ساده ولی شفاف موضوعات بود. شاید آن‌چه در حالِ نوشتنش هستم نیز بیشتر در ستایش قدرتِ قلم او  در بابِ مطالبی‌ست که  خودم بار‌ها آن‌ها را ادراک کرده بودم اما نتوانسته‌ بودم این‌گونه به رشته تحریر در بیاورم. نویسنده نه فقط در جای یک طراح و معمار  بلکه در جای  یک کاربرِ فضا، چنان ابعاد گوناگونِ تاثیر فیزیکی و روانیِ فضا در آدمی  را به زیبایی بیان می‌کند که برای من این اطمینان حاصل می‌شود که فردی بسیار عمیق و دقیق است. گویی اوقات زیادی را در خلوت، به شناخت خود و رصد کردنِ احوالاتش  و نیز حرکات و فیزیکِ بدن و تناسبات آن  و البته شناختِ محیط و مطالعه میدانیِ فضاها گذرانده است. این اطمینان  در پیِ جملات بدیهی و ساده اما بسیار واقعی و قابل لمس، حاصل می‌شود و خیال من خواننده را راحت می‌کند که در پایان کتاب، می‌توانم به پاسخی قابل، برای پرسشی که مطرح کرده بود، دست یابم. 
کتاب خانه‌خوانی، در جستجوی پاسخی برای پرسشِ"منظور از خانه خوب، چیست؟"، فارغ از جنبه پژوهشی آن برای اهالی معماری و طراحی، می‌تواند کتابی برای "یادآوری" باشد. کتابی برای  هر که می‌خواهد به تنهایی یا در کنارِ یار و خانوار، در گوشه‌ای از  میهن، "خانه‌‌ کُند"  اما در پسِ گرانی‌ها، بازارگرمیِ دلالان، پلشتی‌های  ناشی از حکمرانیِ ظالمان و افکارِ پریشانِ پدید‌آمده از نگرانیِ آینده و ناامیدی‌ها،  فراموش کرده خانه آن‌ جایی‌ست که  قرار است  برایش مناسب باشد. خانه جایی‌ست که بتواند تجربه‌ی زیسته‌ای مطلوب که حاصل تناسب بین خانه و ماجرای زندگیِ ساکنان‌اش است، فراهم آورد؛ آن‌جا که ساکنان به واسطه‌ی کالبد بنا، تناسبی میان درون و بیرونِ خود ببینند.
خانه‌خوانی ، اگر نتواند راهنمای خوبی برای  افراد و جویندگانِ مکانی برای خانه‌کردن، در یافتنِ خانه باشد، لااقل یادآورِ خوبی برای  معرفی برخی مولفه‌های کالبدی در فضای خانه است. مولفه‌هایی که بنا را از سطح ِ سرپناه  و خوابگاه، به سطحِ "خانه" می‌رساند. 

سپاس از علی طباطبایی برای نگاهِ دقیق و زیبا و کوشش‌هایش در خلق این اثر ارزشمند.
        

20

دو دستی (نوشته ها و عکس های سفر به ژاپن)
          از شروع  تا پایان کتاب سه هفته‌ کش آمد. فکرش را که می‌کنم سفرنامه‌های ابتداییِ آقای ضابطیان را با سرعت بیشتری می‌خواندم. احتمالاً ذوق بیشتری داشتم ولی اخیراً  نمی‌دانم چرا اینقدر لفتش می‌دهم.  قلم همان قلم است و هر کشوری هم داستان‌های خودش را دارد اما کتاب‌های مربوط به کانادا و ترکیه را هم مانند همین کتاب اخیر، دیر به اتمام رساندم. 
به عنوانِ یک علاقه‌مند به سفر که رویای دیدنِ همه دنیا را در سر دارد و مدت‌ها نقاطِ مختلفِ جهان را به چشمِ مقصدی برای مهاجرت دید زده،  اگر قرار باشد بعد از خواندن  این کتاب،  حسم به ژاپن را بگویم، آن حس این‌ است:
ژاپن با وجود طبیعتِ خاص‌اش،  فرهنگ  و تاریخِ متفاوتش، تکنولوژی و جاذبه‌های  منحصربه فردش و  البته بخشِ مورد علاقه من یعنی معماری و شهرسازی ویژه‌اش، برای  عارفه تنها می‌تواند یک مقصد گردشگری و ماجراجویی باشد و نه هرگز  جایی برای زندگی! 
زیرا اگر قرار باشد میانِ آرامش و نظمِ زیاد که در مراتبی منجر به  انزوای زیاد و کمرنگ شدنِ روابط انسانی می‌شود  و  شلوغی همراه با روابطِ صمیمانه‌تر، یکی را انتخاب کنم، قطعاً دومی انتخاب من است. بنابراین  فکر نمی‌کنم هرگز حسرتِ  زندگی در جامعه مدنیِ ژاپن را  در دل داشته باشم!

گرچه که این کتاب منبعِ کاملی برای به دست آوردن نگاهی جامع به  کشور ژاپن نیست، اما سفرنامه‌های آقای ضابطیان مثل همیشه گریزی به جوانبِ مختلف یک کشور می‌زند و در حین دادنِ اطلاعاتِ مختصر درباره  آن جوانب، خواننده را برای دانستن بیشتر ترغیب می‌کند.

حالا که کتاب را "دودستی" بستم و  به لطف نوشته‌ها و عکس‌های آقای ضابطیان، تصاویری از ژاپن  در ذهنم نقش بسته، چیزی از ژاپن که بیشتر از بقیه  دلم می‌خواهد تجربه‌اش کنم، یکی نظم و آرامشی‌ست که ردّ آن در  مذاهبِ بودایی و شینتو ، در طبیعت و حتی معماری  و شهریت  ژاپن  پدیدار است و انگار آدم‌ها را نیز با خود همراه کرده است. دیگری یادگیری اوریگامی‌ست که به گمانم  باز هم به دلیل علاقه‌ام به  تجربه نظم و آرامش است . سرگرمی‌ای که در آن با خلق کردن چیزی به سبکیِ کاغذ، می‌توان دقایقی از افکار مزاحم و  استرس‌زا  دور شد.

        

29

جاده ی شهر
          کتاب را ۲۵ اردیبهشت ۴۰۳  در هفتمین روز از نمایشگاه کتاب تهران، پس از خریدنش از غرفه چشمه، در همان مصلی شروع کردن و به پایان رساندم. اولین اثر از خانم گینزبورگ بود که خواندم.  قبل از هرچیزی روان بودنِ ترجمه نظرم را در تمام  مدت خوانش، جلب کرد. سادگیِ متن  از این جهت که داستان از  زبان دالیا، یک دختر روستایی بود، قرابت خوبی  میانِ  محتوا و  فرم  ایجاد می‌کرد  فارق از این‌که "جاده شهر"،  اولین اثرِ نویسنده کتاب است(این را بعداً فهمیدم).
به نظرم، نویسنده تصویر  کلیِ واضحی  از  یک جامعه روستاییِ  ایتالیایی را، در زمان خودش  ارائه می‌دهد. گرچه در جزیات می‌لنگد آنقدر که بی‌ثباتیِ رفتاری برخی از کاراکترها، به خاطر نپرداختن کافیِ نویسنده  به آن‌ها و  آوردنِ استدلالِ  قابلِ قبول برای حرف‌ها و کارهایشان، غیرواقعی  می‌نمود! مثلاً در جایی  دوست‌داشتن دالیا، از روی شهوت بود،  همان‌فرد به خاطر سنت‌ها و ترس از آبرو تن به ازدواج با دالیا داد و در پایان، بدونِ دلیل، به دالیا (همسرِ اجباری‌اش)  علاقه‌مند شد! 
 شاید در داستان کوتاهی چون این، نباید به اندازه رمان به دنبال جزییات  بود. همانطور که در ابتدای کتاب هم اشاره شد، این اثر، یک داستان کوتاه یا نُوِلا است. 
به هر حال برای من که به دنبال علت‌ها و موشکافی اتفاقات هستم ،علامت‌ سوال‌های زیادی   در تمام مدت خوانش ایجاد می‌کرد. 
وقتی کتاب تمام شد، غمگین  بودم. آن‌جا که تصور کردم این‌ داستان یا بخش‌هایی از آن در زندگی‌های واقعی اتفاق‌ افتاده و حتی می‌افتد، برای همه زن‌های داستان و بعد حتی برای مردهایش،  غمگین شدم.
جاده شهر، با همه سادگی و مختصر بودنش، به خوبی فضایی را تصویر کرد که توانست همه اندوهِ  ناشی از  روحِ آن زمانه را برای ساعاتی  قابل لمس کند. داشتنِ قدرتِ خیال و تصویرسازی ذهنی، این موضوع را  دوچندان می‌‌کند.
        

4