یادداشت زینب ثمین صالحی
6 روز پیش

دیشب من را به عنوان<مراقببچهها>برگزیدند در حالی که تلویزیون فیلم پهپادها را به نمایش گذاشته بود، باید بچهها را سرگرم میکردم که در تنهایی خودشان درگیر جنگ و موشک نباشند! حس میکردم بزرگترین مسئولیت دنیا را بر عهده دارم ، کم پیش امده بود که مراقب کسی غیر از خودم باشم. از حنا خواستم کتابی بهم بدهد تا برایشان بخوانم کتاب<صبحبخیر همسایه>را در دستم گذاشت. با شور و اشتیاق شروع به خواندنش کردم سعی میکردم صدای جغد و موشکور و سنجاب را در بیاورم تا از گوش بچه ها در برابر شنیدن صدای پدافند و انفجار محافظت کنم. بچه ها میخندیدند و خندههایشان روحم را تازه میکرد. از ان لحظه هایی بود که دلم میخواست کسی برای من هم قصه بخواند و از تهدلم قهقهه بزنم و دلاشوبه ام کمی کمتر شود... کتاب صبح بخیر همسایه همدم دوست داشتنی من در لحظه های جنگی بود... پ.ن:این متن مربوط ۲۴ خرداد است و کمالگراییام مانع اشتراک گذاریاش میشد
(0/1000)
معصومه توکلی
6 روز پیش
2