بریده‌های کتاب Mika

"حساب برد و باخت را نگه داشتن معنایی ندارد. ما زندگی خودمان را داشته ایم. بردها و باخت های خودمان. بی شک تو اشتباهاتی کرده ای. مسلما من هم خطاهایی مرتکب شده ام. اما این درس را یاد گرفتم که در هر زخمی، حکمتی نهفته است حتی در آن هایی که خودمان مقصریم."

"غفلت طولانی مدت از کتاب ها شرم آور و دردناک است و از ارزش آن ها می کاهد، اما هیچ چیز به اندازه ی آسیب عمدی به کتابها نفرت انگیز و نابخشودنی نیست"

"آدم حیران است که پس این رویاها کجا رفتند؟ از خود میپرسد تو با این سال ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟"

" کتابها مانند آدمهایی هستند که به زندگی مان راه می یابند. برخی برایمان ارزشمند می شوند و برخی را کنار میگذاریم. نکته این است که بدانیم هر کتاب در کدام دسته قرار می گیرد. "

"در زندگی زیان هایی می بینی که هیچ گاه تصور نمیکردی، ضرباتی چنان سریع و استادانه که فرصتی برای مقابله نداری. اما گاهی آشکارا می بینی ضربه به سویت می آید.آن را میبینی و از جایت تکان نمی خوری و میگذاری تو را زمین بزند.بعد، سالها بعد، از خودت میپرسی چرا اینقدر احمق بودی..."

"کتابها مثل آدم ها هستن، هرچی که توی هوای اطرافشون باشه جذب میکنن: دود، چربی و کپک. پس چرا احساسات رو جذب نکن؟ هیچی شخصی تر از کتاب نیست، به خصوص کتابی که بخش مهمی از زندگی یه نفر شده."

"شاید با شعله های آتش آزمایش بشی، ولی نیازی نیست بسوزی."

" او آتشی است که هوایش رو به اتمام است. ولی هنوز تمام نیست. می سوزد و می سوزد تا جهان تسلیم شود. تنها چیزی که نیاز دارد نفس است. تنها چیزی که او نیاز دارد آن دختر است. پس در تخت پادشاهی خود می نشیند، چشم هایش را میبندد و رویا می بیند. "

"خداحافظی نکرد ولی می توانستم پایان را در تمام کلمه هایش ببینم"

"اما تنها چیزی که ذهنت رو مشغول کرده، چیزیه که نداریش"

"تصوری که از سرنوشت داری فقط مربوط به گذشته ست. آینده ی ما فقط به اون خاطر قابل پیش بینیه که به عنوان مخلوقات این دنیا، زندگی و رفتار ما ثابت و قابل پیش بینیه شبیه یه موش و گربه."

I wanted to be better for her. For her happiness. For her future. But if she's gone, what good is goodness "میخواستم برای او بهتر باشم. برای خوشحالی اش. برای آینده اش. ولی اگه او رفته باشد خوبی به چه درد میخورد؟"

"از خود پرسید که اصلا چرا باید به آدمهایی فکر کند که دیگر هرگز آنها را نخواهد دید؟"

"مردم می گویند عشق کمیاب است. من خیلی مطمئن نیستم. به نظر من آنچه کمیاب است عشق نیست، بلکه چیزی بهتر از آن است. درک متقابل"

"آن قدر دوستت دارم که نیازی ندارم تو هم مرا دوست داشته باشی"

"شاید فقط زمانی میتوانستم تک تک حرکات قلم موی مرگ را تحسین کنم که خودم نقش بوم را ایفا میکردم."

"ترس وقتی در آغوش گرفته می شود، سفت تر و تیز تر میشود. که به خشم تبدیل میشود. بعد به قدرت تبدیل میشود. حاضر نبودم اینجا بمیرم. اجازه دادم خشمم منفجر شود."

"به نظر تو کاخی که نتونی ازش بیرون بری فرقی با یه قفس و زندون داره یا نه؟"

"الان، همه چیز همان جوری بود که همیشـه بود: مثل پوشیدن لباس دوست داشتنی اش بود، لباسی که فکر میکرد توی کمدش گم شده و می فهمید دقیقا مثل قبل کاملا مناسبش است."