بریده‌های کتاب megan

دری گفت: " وقتی از زندگی دلت میگیره،میخوای بدونی باید چیکار کنی؟...فقط به شنا کردن ادامه بده.فقط به شنا کردن ادامه بده.فقط به شنا کردن ادامه بده.شنا،شنا"

میا گفته بود: یادت باشه بعضی وقت ها باید همه چی رو خاکستر کنی و از اول شروع کنی. بعدش خاک غنی تر می شه و چیزهای تازه در می آد. آدم ها هم همین طورن. از نو شروع می کنن. یه راهی پیدا می کنن.

اثر کورویولیس خیلی جالب است.نمی توان اثر کورویولیس را دید یا لمسش کرد، اما وجود دارد.حرکت چیزها را منحرف می کند.نیروی قدرتمندی در دنیاست.این طور عمل می کند.

من گفتم:《سلیم، اگه تو دلقک واقعی هستی،پس دلقک غیر واقعی کیه؟》 سلیم فکر کرد.《کسی که فقط به شوخی کردن فکر میکنه و هیچ وقت انجامش نمیده؟》

《ببر های کاغذی دیگه چی ان؟》 《چیزهایی که نگرانشونی و آخرش معلوم میشه هیچ صدمه ای نمی زنن.》

کلمه ها جاری شدند:《انتخاب آرزو کار آسونی نیست.اما برای تو آسون بود.چون تا اون موقع هیچ کس تو رو دوست نداشت و تو بار غم پنجاه تا قلب رو روی دوشت می کشیدی. تمام چیزی که توی کل دنيا می خواستی این بود که دوستت داشته باشن.به همین سادگی.》

همه دل دارن.دل بعضیا رو سخت تر میشه به دست آورد..

آقای هاوارد به مایک چشمک زد؛《بهت گفتم امیدوار باس بهترین اتفاق بیفته.همیشه امکان معجزه هست.》

می دونی، داستان گفتن اون قدری که به نظر میاد راحت نیست.ممکنه توی دردسر بیفتی.اگه خوب از پسش برنیای،پلیس داستان دستگیرت می کنه و میندازدت زندان!

ایزدان همه را مجبور کردند باور کنند که نتیجه داستان این است: انسان نباید اکتشاف کند.نباید سوال بپرسد.باید همان کاری را بکند که ایزدان گفته اند.

هر روز صرفا برای اینکه زنده بماند سر کار رفته و هر شب چند ساعت برای خودش کنار گذاشته بود تا در دنیای خیالی کتاب ها که ساخته و پرداخته دیگران بود گم و گور شود.