بریدههای کتاب زهرا خانم. زهرا خانم. 2 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 129 اما من ته دلم میدانستم که آنها فقط ظاهراً راست میگفتند و همیشه یکچیزی در یک جایی خراب است. میدانستم از ما، از همهی ما دم به دم چیزی کم میشود... اما نمیدانستم آن چیز چیست؟ 0 2 زهرا خانم. 4 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 78 گفت آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دوتا گیاه بهم پیچیده بودهاند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دوتا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه میکشیده. بعد دوتا پدر و دختر، بعد دوتا خواهر و برادر و... و آخرش که بهم میرسند چطور همدیگر را ول کنند؟ این حرفها را میزد. 0 3 زهرا خانم. 5 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 74 آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره کند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم. 0 2 زهرا خانم. 5 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 70 ولی خودتان همیشه میگفتید اگر آدم درد دل کند غصهاش کم میشود. میگفتید علی سر را در چاه میکرد و غصههایش را به دست آبی میداد که نمیدید. میگفتید یقین دارم که آب چاهها از شنیدن غصههای علی میخشکیده. 0 6 زهرا خانم. 6 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 17 میدانی امروز مینا به من چهگفت؟ وقتی به هوا انداختمش و در بغلم گرفتمش پرسید: بابا مادر دوتا ستاره داده بهتو؟ تو چشمات میبینمشان. 0 5 زهرا خانم. 7 روز پیش سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 67 شما از روز داوری الهی سخن میگویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوری آدمیان را دیدهام. 0 36 زهرا خانم. 7 روز پیش مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 484 صفحۀ 116 سپس منتظر شد گراسیم به اتاق پهلویی برود؛ و مانند کودکان زد زیر گریه. از ناتوانی و تنهایی خود، از قساوت دیگران و از قهر خدا، گریه میکرد. "چرا این کار رو باهام میکنی؟ چرا من رو به این دنیا اوردی؟ چرا من رو به این طرز وحشتناک شکنجه میدی؟" 0 37 زهرا خانم. 7 روز پیش مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 484 صفحۀ 53 فقط لحظههای کمی برای ابراز عشق و محبت آندو باقی میماند که آن هم زمان زیادی طول نمیکشید. این لحظههای معدود درست مثل جزایری بودند که آن دو موقتاً در آنجا پیاده میشدند و بعد از آن، تن به دریای خصومتی پنهان میزدند. 0 1 زهرا خانم. 1404/5/19 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 50 معروف بود که فعال و نیرومندم، اما قلمرو سلطنتم رختخواب بود. 0 5 زهرا خانم. 1404/5/18 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 46 دایرهای که من در مرکزش قرار داشتم، شکسته بود و آنها مثل قضات به ردیف نشسته بودند. 0 1 زهرا خانم. 1404/5/18 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 43 مردم از انگیزههای شما و صداقت شما و اهمیت رنجهایتان جز با مرگ شما متقاعد نمیشوند. تا وقتی زندهاید، وضع شما برایشان مشکوک است، فقط شایستهی تردید آنها هستید. 0 49 زهرا خانم. 1404/4/27 ما ایوب نبودیم فاطمه ستوده 4.0 50 صفحۀ 161 من آن آدمی بودم که عمیقاً به تنهایی بشر در تجربهی هستی معتقد بود. فلسفهی من این بود که هیچکس حال آدم را واقعاً نمیفهمد. 1 13 زهرا خانم. 1404/4/26 ما ایوب نبودیم فاطمه ستوده 4.0 50 صفحۀ 62 تاریخ دینیاست که زندگان باید به مردگان بپردازند. 0 14 زهرا خانم. 1404/4/20 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 103 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 87 ای خدای کریمی که اینهمه قابلیت به من ارزانی داشتهای، نمیشود نیمی از آنها را پس بگیری و جایشان کمی خودباوری و خرسندی به من اعطا کنی؟ 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 63 من گاه دلش را مییابم بلند شوم و این بار را از دوش بیندازم. در چنین لحظهای، اگر میدانستم به کجا بروم، بیشک میرفتم. 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 51 چشم، ای فرشته! من محض خاطر تو میخواهم که زنده باشم! 0 2 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 50 کاش هر آدمی روزانه با خود میگفت بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنهارا داشته باشی. 0 2 زهرا خانم. 1404/4/8 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 28 تو کافیاست لحظههای گویای زندگی را دریابی و جرئت کنی که به زبانشان بیاوری. در آن صورت با کلماتی اندک، کلامی بسیار گفتهای. 0 3 زهرا خانم. 1404/4/7 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 23 و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیشتر ببیند، یکچنین انسانی، خاموشی پیشه میکند، به دنیای عواطف خود پناه میبرد و خوشبخت است، چرا که انسان است و هراندازه هم که در قید و بند باشد، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه میدارد و میداند هر وقت که خواست، در خود میبیند ترک این سیاهچال کند. 0 3
بریدههای کتاب زهرا خانم. زهرا خانم. 2 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 129 اما من ته دلم میدانستم که آنها فقط ظاهراً راست میگفتند و همیشه یکچیزی در یک جایی خراب است. میدانستم از ما، از همهی ما دم به دم چیزی کم میشود... اما نمیدانستم آن چیز چیست؟ 0 2 زهرا خانم. 4 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 78 گفت آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دوتا گیاه بهم پیچیده بودهاند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دوتا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه میکشیده. بعد دوتا پدر و دختر، بعد دوتا خواهر و برادر و... و آخرش که بهم میرسند چطور همدیگر را ول کنند؟ این حرفها را میزد. 0 3 زهرا خانم. 5 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 74 آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره کند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق میورزم. 0 2 زهرا خانم. 5 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 70 ولی خودتان همیشه میگفتید اگر آدم درد دل کند غصهاش کم میشود. میگفتید علی سر را در چاه میکرد و غصههایش را به دست آبی میداد که نمیدید. میگفتید یقین دارم که آب چاهها از شنیدن غصههای علی میخشکیده. 0 6 زهرا خانم. 6 روز پیش سووشون سیمین دانشور 4.1 314 صفحۀ 17 میدانی امروز مینا به من چهگفت؟ وقتی به هوا انداختمش و در بغلم گرفتمش پرسید: بابا مادر دوتا ستاره داده بهتو؟ تو چشمات میبینمشان. 0 5 زهرا خانم. 7 روز پیش سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 67 شما از روز داوری الهی سخن میگویید. اجازه بدهید که با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوری آدمیان را دیدهام. 0 36 زهرا خانم. 7 روز پیش مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 484 صفحۀ 116 سپس منتظر شد گراسیم به اتاق پهلویی برود؛ و مانند کودکان زد زیر گریه. از ناتوانی و تنهایی خود، از قساوت دیگران و از قهر خدا، گریه میکرد. "چرا این کار رو باهام میکنی؟ چرا من رو به این دنیا اوردی؟ چرا من رو به این طرز وحشتناک شکنجه میدی؟" 0 37 زهرا خانم. 7 روز پیش مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 484 صفحۀ 53 فقط لحظههای کمی برای ابراز عشق و محبت آندو باقی میماند که آن هم زمان زیادی طول نمیکشید. این لحظههای معدود درست مثل جزایری بودند که آن دو موقتاً در آنجا پیاده میشدند و بعد از آن، تن به دریای خصومتی پنهان میزدند. 0 1 زهرا خانم. 1404/5/19 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 50 معروف بود که فعال و نیرومندم، اما قلمرو سلطنتم رختخواب بود. 0 5 زهرا خانم. 1404/5/18 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 46 دایرهای که من در مرکزش قرار داشتم، شکسته بود و آنها مثل قضات به ردیف نشسته بودند. 0 1 زهرا خانم. 1404/5/18 سقوط آلبر کامو 3.9 123 صفحۀ 43 مردم از انگیزههای شما و صداقت شما و اهمیت رنجهایتان جز با مرگ شما متقاعد نمیشوند. تا وقتی زندهاید، وضع شما برایشان مشکوک است، فقط شایستهی تردید آنها هستید. 0 49 زهرا خانم. 1404/4/27 ما ایوب نبودیم فاطمه ستوده 4.0 50 صفحۀ 161 من آن آدمی بودم که عمیقاً به تنهایی بشر در تجربهی هستی معتقد بود. فلسفهی من این بود که هیچکس حال آدم را واقعاً نمیفهمد. 1 13 زهرا خانم. 1404/4/26 ما ایوب نبودیم فاطمه ستوده 4.0 50 صفحۀ 62 تاریخ دینیاست که زندگان باید به مردگان بپردازند. 0 14 زهرا خانم. 1404/4/20 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 103 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 87 ای خدای کریمی که اینهمه قابلیت به من ارزانی داشتهای، نمیشود نیمی از آنها را پس بگیری و جایشان کمی خودباوری و خرسندی به من اعطا کنی؟ 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 63 من گاه دلش را مییابم بلند شوم و این بار را از دوش بیندازم. در چنین لحظهای، اگر میدانستم به کجا بروم، بیشک میرفتم. 0 3 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 51 چشم، ای فرشته! من محض خاطر تو میخواهم که زنده باشم! 0 2 زهرا خانم. 1404/4/19 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 50 کاش هر آدمی روزانه با خود میگفت بهترین کار تو در حق دوستانت این است که چشم دیدن شادی آنهارا داشته باشی. 0 2 زهرا خانم. 1404/4/8 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 28 تو کافیاست لحظههای گویای زندگی را دریابی و جرئت کنی که به زبانشان بیاوری. در آن صورت با کلماتی اندک، کلامی بسیار گفتهای. 0 3 زهرا خانم. 1404/4/7 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 23 و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیشتر ببیند، یکچنین انسانی، خاموشی پیشه میکند، به دنیای عواطف خود پناه میبرد و خوشبخت است، چرا که انسان است و هراندازه هم که در قید و بند باشد، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه میدارد و میداند هر وقت که خواست، در خود میبیند ترک این سیاهچال کند. 0 3