بریدههای کتاب ftme ftme 1404/6/6 بخش دی فریدا مک فادن 4.3 440 صفحۀ 252 احساس عجیبی است که در فضایی کوچک بین آدمهایی باشم که روحشان خبر ندارد چه چیزهایی را پشتسر گذاشتهام. 0 12 ftme 1404/4/15 دریاروندگان جزیره آبی تر عباس معروفی 3.4 9 صفحۀ 349 آدم گاهی دلش برای خودش تنگ میشود. میخواهد آنجا باشد و از اینجا خودش را نگاه کند که سرگردان و خسته راه به جایی نمیبرد. انسانی که تقلا میکند، دست و پا میزند و به کوچکترین چیزی امید میبندد، بیفایده، بیفایده. 0 2 ftme 1404/4/13 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 22 صفحۀ 48 اندازهی هیچکس دست دیگری نیست، فقط خود آدم است که میتواند قاعدهاش را بداند؛ برود در پستوی تنهایی خودش درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند، بفهمد اندازهاش چیست، کیست؟ کجاست؟ همه این را نمیدانند؛ همه این را نمیبندند به کار؛ برخی انگشت شمار. 0 2 ftme 1404/4/6 دریاروندگان جزیره آبی تر عباس معروفی 3.4 9 صفحۀ 128 مجنون رفت سر چاهی که لیلی توش بود، منتظر نشست، نشست تا کمرش خم شد، بعد شد درخت. 0 2 ftme 1404/3/22 سنگ کاغذ قیچی آلیس فینی 3.8 169 صفحۀ 82 خیلی در این مورد فکر میکند: اینکه چرا آدم ها فقط پس از پایان همه چیز میفهمند باید لحظه را زندگی کرد. 0 1 ftme 1404/3/18 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 40 تا آن روز هیچوقت پدر را آن طور عصبی و هیجانزده ندیده بودم، با این حال حتی آن روز هم مهربانتر از مردهای مهربان بود. 0 0
بریدههای کتاب ftme ftme 1404/6/6 بخش دی فریدا مک فادن 4.3 440 صفحۀ 252 احساس عجیبی است که در فضایی کوچک بین آدمهایی باشم که روحشان خبر ندارد چه چیزهایی را پشتسر گذاشتهام. 0 12 ftme 1404/4/15 دریاروندگان جزیره آبی تر عباس معروفی 3.4 9 صفحۀ 349 آدم گاهی دلش برای خودش تنگ میشود. میخواهد آنجا باشد و از اینجا خودش را نگاه کند که سرگردان و خسته راه به جایی نمیبرد. انسانی که تقلا میکند، دست و پا میزند و به کوچکترین چیزی امید میبندد، بیفایده، بیفایده. 0 2 ftme 1404/4/13 نام تمام مردگان یحیاست عباس معروفی 4.3 22 صفحۀ 48 اندازهی هیچکس دست دیگری نیست، فقط خود آدم است که میتواند قاعدهاش را بداند؛ برود در پستوی تنهایی خودش درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند، بفهمد اندازهاش چیست، کیست؟ کجاست؟ همه این را نمیدانند؛ همه این را نمیبندند به کار؛ برخی انگشت شمار. 0 2 ftme 1404/4/6 دریاروندگان جزیره آبی تر عباس معروفی 3.4 9 صفحۀ 128 مجنون رفت سر چاهی که لیلی توش بود، منتظر نشست، نشست تا کمرش خم شد، بعد شد درخت. 0 2 ftme 1404/3/22 سنگ کاغذ قیچی آلیس فینی 3.8 169 صفحۀ 82 خیلی در این مورد فکر میکند: اینکه چرا آدم ها فقط پس از پایان همه چیز میفهمند باید لحظه را زندگی کرد. 0 1 ftme 1404/3/18 سال بلوا عباس معروفی 4.2 210 صفحۀ 40 تا آن روز هیچوقت پدر را آن طور عصبی و هیجانزده ندیده بودم، با این حال حتی آن روز هم مهربانتر از مردهای مهربان بود. 0 0