بریدههای کتاب محمدمهدی جمشیدی بورخانی محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/8 آقای ایرانشهر؛ سفرنامه ی یک تبعید رحیم مخدومی 4.0 12 صفحۀ 141 0 2 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/7 آقای ایرانشهر؛ سفرنامه ی یک تبعید رحیم مخدومی 4.0 12 صفحۀ 136 اما اولین کسی که به دیدار تبعیدی تازه از راه رسیده میرود، این جوان زاهدانی است. به تعبیر امروز طلبه[حضرت آقا] ،《 آتش به اختیار 》است؛ یعنی اهل تشخیص درست، عمل بموقع، ایستادن پای عمل... تا کجا؟! تا شهادت. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/4 سلام بر ابراهیم جلد 2 جمعی از نویسندگان 4.6 23 صفحۀ 99 من با شهدای زیادی حشر و نشر داشتم. اما شبیه شخصیت ابراهیم را در کمتر کسی دیدم. برخی افراد بودند که بعضی از خصوصیات ابراهیم را داشتند، اما اینکه کسی مانند ابراهیم، این قدر جامع الاطراف باشد را ندیدم. محبت ابراهیم شامل حال همه می شد. از اسرای عراقی تا برخی رزمندگان که از نقاط دور دست ایران آمده بودند. این عشق و محبت، ظاهری هم نبود. ابراهیم با عشق و علاقه به دیگران خدمت می کرد. اینکه ببیند یک بنده خدا اذیت می شود، برای او بسیار سخت بود. ابراهیم مسئولیت و فرماندهی قبول نمی کرد. شاید یکی از دلایلش این بود که در زمان مسئولیت، امکان دارد انسان تصمیم درستی نگیرد و همین باعث رنجش اطرافیان شود. برای همین همیشه می گفت: یک نفر از دوستان، مسئولیت را قبول کند و ما با تمام توان در کنارش هستیم. که دیگر اینکه قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. که می توانست ببیند که یک حیوان اذیت می شود. بخش روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آنجا به تهران تیم سوار مینی بوس و راهی کرمانشاه شدیم. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/4 سلام بر ابراهیم گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.6 197 صفحۀ 99 هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟ فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن بابویه رفتم. با دیدن چهره او کاملا بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگر شک نداشتم که عارفان را نه در کوه ها و نه در پستوخانه های خانقاه باید جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/2/26 خاکسپاری دوم بانوی مرگ نیما اکبرخانی 4.3 22 صفحۀ 133 همان موقع صدای سوت در منطقه پیچید؛ شبیه صدای سوت قطاری پرقدرت که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. صدا بلند و بلند تر شد و قطار نامرئی در آسمان چنان نعره میکشید که مرد جوان تر رنگ از رخسارش پرید. با صدایی بلند و لرزان تقریباً فریاد کشید:《ما رو نزنن آقا!》 پیرمرد لبخند زد و چایش را باز هورت کشید؛ صدای هورت کشیدنش در صدای سوتی که حالا چند تا دیگر هم به آن اضافه شده بود گم شد؛ ولی مرد جوان تر میتوانست تشخیص دهد. فرمانده هم مثل خود پسر فریاد زد؛ البته فریادی که هیچ لرزشی نداشت: 《 مرگ و زندگی دست خداست، اسرائیل سگ کیه؟》 0 2 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/1/5 جمعیت و طنزیم خانواده ایمان دمیری 5.0 0 صفحۀ 14 زن با نگاه غضبناک به خانم وکیل تشر زد که:《برو اونور تر بشین. چی میخوای کنار شوهر من؟》 خانم وکیل،درمانده و مستأصل گفت:《خانم محترم! من وکیل ایشون هستم، قانوناً حق دارم...》 زن این بار عصبانی تر از بار قبل وسط حرف خانم وکیل پرید:《هر کی میخوای باش. این آقا زن داره. غلط کرده،رفته وکیل خانم گرفته. اصلاً غلط کرده رفته شکایت تمکین کرده. من امروز بر می گردم خونه تا ببینم دیگه مرگش چیه...》 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1403/12/30 لباس شخصی ها 4.0 1 صفحۀ 149 توی چشم هایش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم:《نمیدم!》 شاهرخ هم بلافاصله دستش رو بلند کرد و کشیده محکمی گذاشت زیر گوشم. یک دفعه همه ساکت شدند و به ما دوتا نگاه کردند. باور نمی کردم شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربه سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. من را جلو همه خیت و پیت کرد. اما هیچ عکس العملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتی دستم را نبردم به سمت صورتم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:《سید محمود گفته به کسی نده!》هنوز جمله ام تمام نشده بود که دستم را گرفت و با غیظ و غضب گفت:《بیا بریم پیش سید محمود ببینم...》 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1403/11/8 روحت شاد مباد 3.2 1 صفحۀ 18 در بخشی از کتاب میخوانیم: روزی رضاخان به مازندران مسافرت کرد،قرار شد یک روز در بابل توقف نماید. در آنجا بسیاری از مردم بخاطر مصادره املاکشان توسط شاه به گدایی افتاده بودند. شهردار به خاطر اینکه رضاخان گدایان شهر را نبیند آنها را جمع کرد و در حمام عمومی شهر زندانی کرد تا رضاخان از شهر خارج شود؛اما به دلیل بارندگی شدید،رضاخان سه روز در شهر ماند،پس از رفتن رضاخان وقتی درب حمام ها را باز کردند،شصت تا هفتاد نفر به دلیل نرسیدن غذا و نبود هوا از گرسنگی و خفگی مرده بودند. (برگرفته از متن کتاب، منبع کتاب تاریخ ۲۰ ساله،نوشته حسین مکی،نماینده مجلس در زمان پهلوی) محمّدمهدی جمشیدی بورخانی @Mahdi_Borkhani 0 2
بریدههای کتاب محمدمهدی جمشیدی بورخانی محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/8 آقای ایرانشهر؛ سفرنامه ی یک تبعید رحیم مخدومی 4.0 12 صفحۀ 141 0 2 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/7 آقای ایرانشهر؛ سفرنامه ی یک تبعید رحیم مخدومی 4.0 12 صفحۀ 136 اما اولین کسی که به دیدار تبعیدی تازه از راه رسیده میرود، این جوان زاهدانی است. به تعبیر امروز طلبه[حضرت آقا] ،《 آتش به اختیار 》است؛ یعنی اهل تشخیص درست، عمل بموقع، ایستادن پای عمل... تا کجا؟! تا شهادت. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/4 سلام بر ابراهیم جلد 2 جمعی از نویسندگان 4.6 23 صفحۀ 99 من با شهدای زیادی حشر و نشر داشتم. اما شبیه شخصیت ابراهیم را در کمتر کسی دیدم. برخی افراد بودند که بعضی از خصوصیات ابراهیم را داشتند، اما اینکه کسی مانند ابراهیم، این قدر جامع الاطراف باشد را ندیدم. محبت ابراهیم شامل حال همه می شد. از اسرای عراقی تا برخی رزمندگان که از نقاط دور دست ایران آمده بودند. این عشق و محبت، ظاهری هم نبود. ابراهیم با عشق و علاقه به دیگران خدمت می کرد. اینکه ببیند یک بنده خدا اذیت می شود، برای او بسیار سخت بود. ابراهیم مسئولیت و فرماندهی قبول نمی کرد. شاید یکی از دلایلش این بود که در زمان مسئولیت، امکان دارد انسان تصمیم درستی نگیرد و همین باعث رنجش اطرافیان شود. برای همین همیشه می گفت: یک نفر از دوستان، مسئولیت را قبول کند و ما با تمام توان در کنارش هستیم. که دیگر اینکه قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. که می توانست ببیند که یک حیوان اذیت می شود. بخش روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آنجا به تهران تیم سوار مینی بوس و راهی کرمانشاه شدیم. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/3/4 سلام بر ابراهیم گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 4.6 197 صفحۀ 99 هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟ فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن بابویه رفتم. با دیدن چهره او کاملا بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگر شک نداشتم که عارفان را نه در کوه ها و نه در پستوخانه های خانقاه باید جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است. 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/2/26 خاکسپاری دوم بانوی مرگ نیما اکبرخانی 4.3 22 صفحۀ 133 همان موقع صدای سوت در منطقه پیچید؛ شبیه صدای سوت قطاری پرقدرت که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. صدا بلند و بلند تر شد و قطار نامرئی در آسمان چنان نعره میکشید که مرد جوان تر رنگ از رخسارش پرید. با صدایی بلند و لرزان تقریباً فریاد کشید:《ما رو نزنن آقا!》 پیرمرد لبخند زد و چایش را باز هورت کشید؛ صدای هورت کشیدنش در صدای سوتی که حالا چند تا دیگر هم به آن اضافه شده بود گم شد؛ ولی مرد جوان تر میتوانست تشخیص دهد. فرمانده هم مثل خود پسر فریاد زد؛ البته فریادی که هیچ لرزشی نداشت: 《 مرگ و زندگی دست خداست، اسرائیل سگ کیه؟》 0 2 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1404/1/5 جمعیت و طنزیم خانواده ایمان دمیری 5.0 0 صفحۀ 14 زن با نگاه غضبناک به خانم وکیل تشر زد که:《برو اونور تر بشین. چی میخوای کنار شوهر من؟》 خانم وکیل،درمانده و مستأصل گفت:《خانم محترم! من وکیل ایشون هستم، قانوناً حق دارم...》 زن این بار عصبانی تر از بار قبل وسط حرف خانم وکیل پرید:《هر کی میخوای باش. این آقا زن داره. غلط کرده،رفته وکیل خانم گرفته. اصلاً غلط کرده رفته شکایت تمکین کرده. من امروز بر می گردم خونه تا ببینم دیگه مرگش چیه...》 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1403/12/30 لباس شخصی ها 4.0 1 صفحۀ 149 توی چشم هایش نگاه کردم و خیلی معمولی گفتم:《نمیدم!》 شاهرخ هم بلافاصله دستش رو بلند کرد و کشیده محکمی گذاشت زیر گوشم. یک دفعه همه ساکت شدند و به ما دوتا نگاه کردند. باور نمی کردم شاهرخ بزند توی صورتم. یکهو سر و صورتم داغ شد. هم از ضربه سنگین دست شاهرخ، هم از عصبانیت. من را جلو همه خیت و پیت کرد. اما هیچ عکس العملی نشان ندادم که بیشتر از آن غرورم نشکند. حتی دستم را نبردم به سمت صورتم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:《سید محمود گفته به کسی نده!》هنوز جمله ام تمام نشده بود که دستم را گرفت و با غیظ و غضب گفت:《بیا بریم پیش سید محمود ببینم...》 0 1 محمدمهدی جمشیدی بورخانی 1403/11/8 روحت شاد مباد 3.2 1 صفحۀ 18 در بخشی از کتاب میخوانیم: روزی رضاخان به مازندران مسافرت کرد،قرار شد یک روز در بابل توقف نماید. در آنجا بسیاری از مردم بخاطر مصادره املاکشان توسط شاه به گدایی افتاده بودند. شهردار به خاطر اینکه رضاخان گدایان شهر را نبیند آنها را جمع کرد و در حمام عمومی شهر زندانی کرد تا رضاخان از شهر خارج شود؛اما به دلیل بارندگی شدید،رضاخان سه روز در شهر ماند،پس از رفتن رضاخان وقتی درب حمام ها را باز کردند،شصت تا هفتاد نفر به دلیل نرسیدن غذا و نبود هوا از گرسنگی و خفگی مرده بودند. (برگرفته از متن کتاب، منبع کتاب تاریخ ۲۰ ساله،نوشته حسین مکی،نماینده مجلس در زمان پهلوی) محمّدمهدی جمشیدی بورخانی @Mahdi_Borkhani 0 2