بریدهای از کتاب خاکسپاری دوم بانوی مرگ اثر نیما اکبرخانی
1404/2/26
صفحۀ 133
همان موقع صدای سوت در منطقه پیچید؛ شبیه صدای سوت قطاری پرقدرت که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. صدا بلند و بلند تر شد و قطار نامرئی در آسمان چنان نعره میکشید که مرد جوان تر رنگ از رخسارش پرید. با صدایی بلند و لرزان تقریباً فریاد کشید:《ما رو نزنن آقا!》 پیرمرد لبخند زد و چایش را باز هورت کشید؛ صدای هورت کشیدنش در صدای سوتی که حالا چند تا دیگر هم به آن اضافه شده بود گم شد؛ ولی مرد جوان تر میتوانست تشخیص دهد. فرمانده هم مثل خود پسر فریاد زد؛ البته فریادی که هیچ لرزشی نداشت: 《 مرگ و زندگی دست خداست، اسرائیل سگ کیه؟》
همان موقع صدای سوت در منطقه پیچید؛ شبیه صدای سوت قطاری پرقدرت که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. صدا بلند و بلند تر شد و قطار نامرئی در آسمان چنان نعره میکشید که مرد جوان تر رنگ از رخسارش پرید. با صدایی بلند و لرزان تقریباً فریاد کشید:《ما رو نزنن آقا!》 پیرمرد لبخند زد و چایش را باز هورت کشید؛ صدای هورت کشیدنش در صدای سوتی که حالا چند تا دیگر هم به آن اضافه شده بود گم شد؛ ولی مرد جوان تر میتوانست تشخیص دهد. فرمانده هم مثل خود پسر فریاد زد؛ البته فریادی که هیچ لرزشی نداشت: 《 مرگ و زندگی دست خداست، اسرائیل سگ کیه؟》
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.