بریدههای کتاب 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/13 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 43 صفحۀ 40 "He's something isn't he?" Bob nodded his head. Patrick then said something I don't think I'll ever forget. "He's a wallflower" 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 332 من روی تخت خوابیده بودم، و هرچه تقلا می کردم نمی توانستم تکان بخورم، هیچ نیرویی در بدنم نبود، به تخت دوخته شده بودم، گفتم به همین سادگی است، آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور می شود، و او جا مانده است. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 328 هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 323 گریه کرد، مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک می ریخت و منِ کوردل نمی فهمیدم، چه می دانستم راست می گوید و پس از عروسی من پنج سال در پشت و پسله می پلکد، عصر ها پناه می برد به مِی فروشی کِی پور و خرده خرده تباه می شود؟ چه می دانستم هرچه زمان بیش تر می گذرد من عاشق تر می شوم؟ عاشق مردی که تا سر حد مرگ مرا دوست داشت امّا شاید نمی خواست یا نمی توانست مرا به چنگ بیاورد، خود را آزار می داد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 268 به هنگام نومیدی اگر خود را به درختی نیاویزیم، چطور می شود؟ پوست صورت چروک می خورد، پستان ها آویزان می شود، کف پاها ترک برمی دارد، دست ها از قشنگی می افتد، نیازی هم نیست که به ناخن ها برگ گل بچسبانیم، روزگار می گذرد، بی آن که نگاهی به آدم بیندازد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 251 ملکهّ یک مملکت بودن، یعنی مادر یک ملت بودن. 0 3 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 205 صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم می خواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود.آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. امّا ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 197 چقدر دست هات سرد است. احساسم است. چرا اینقدر یخ. با خاک دیگران نمی شود کوزهٔ دلخواه ساخت. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 174 سال ها بعد فهمیدم که مردها همه شان بچه اند، امّا بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را درمی آوردند و نمی شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می گویند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 153 و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می کشند گریه کردم، دختر هایی که بعد ها از خود متنفر می شوند و مثل یک درخت تو خالی، پوسته ای بیش نیستند، و عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی دانند چرا زنده اند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 115 تا می توانی به درخت تکیه کن، روزی همین درخت دار می شود. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 101 سایهٔ ترس از مرگ هم بدتر است. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 91 ببین پسر جان، پیش از این که حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفته اند، با مردم درنیفت. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 531 ونژی اولین عشقم نبود، اما آخرینش بود. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 528 از اینکه هنوز نگرانم بود احساس خوشایندی وجودم را فرا گرفت. البته که او مرا نمی شناخت، حتی نمی دانست خودش قبلا چه کسی بوده و خبر نداشت که خطری در جهان فانیان مرا تهدید نمی کند؛ اما در این جهان خطر های زیادی برای او وجود داشت و اگر اجازه می داد با کمال میل کنارش می ماندم و از او محافظت می کردم، تا روزی که هر دو بار دیگر به آسمان بازگردیم. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 478 من هم متأسفم. زندگی کن، شاد باش. 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/13 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 372 پس ازم متنفر نباش. نفرتت رو به بی تفاوتی ترجیح میدم. گذشته رو نمی شه پاک کرد، ولی من به آیندمون امیدوارم. دوباره با قلبت بهم اعتماد کن تا حقیقت قلبم رو نشونت بدم؛ چون دلیل زنده بودنم تویی؛ دلیل نفس کشیدن و ادامه دادنم تویی. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/11/25 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 167 گریه کن! داد بزن! اگه دلت می خواد من رو بزن. هر کاری می کنی بکن، فقط مثل غریبه باهام رفتار نکن. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/10/25 بی صدایی ریچل مید 4.1 13 صفحۀ 139 تو نباید به خاطر رعایت خواسته های ادم های دیگه ازدواج کنی... یا بخاطر اینکه به اونا تصمیم عاقلانه ای به نظر می رسه. تو باید با کسی ازدواج کنی که دوستت داره. کسی که با همه ی وجودش تو رو می خواد و حاضره به خاطرت دنیا رو به هم بریزه. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/9/15 لولیتا 4.8 3 صفحۀ 375 نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود. 0 5
بریدههای کتاب 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/13 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 43 صفحۀ 40 "He's something isn't he?" Bob nodded his head. Patrick then said something I don't think I'll ever forget. "He's a wallflower" 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 332 من روی تخت خوابیده بودم، و هرچه تقلا می کردم نمی توانستم تکان بخورم، هیچ نیرویی در بدنم نبود، به تخت دوخته شده بودم، گفتم به همین سادگی است، آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور می شود، و او جا مانده است. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 328 هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 323 گریه کرد، مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک می ریخت و منِ کوردل نمی فهمیدم، چه می دانستم راست می گوید و پس از عروسی من پنج سال در پشت و پسله می پلکد، عصر ها پناه می برد به مِی فروشی کِی پور و خرده خرده تباه می شود؟ چه می دانستم هرچه زمان بیش تر می گذرد من عاشق تر می شوم؟ عاشق مردی که تا سر حد مرگ مرا دوست داشت امّا شاید نمی خواست یا نمی توانست مرا به چنگ بیاورد، خود را آزار می داد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 268 به هنگام نومیدی اگر خود را به درختی نیاویزیم، چطور می شود؟ پوست صورت چروک می خورد، پستان ها آویزان می شود، کف پاها ترک برمی دارد، دست ها از قشنگی می افتد، نیازی هم نیست که به ناخن ها برگ گل بچسبانیم، روزگار می گذرد، بی آن که نگاهی به آدم بیندازد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 251 ملکهّ یک مملکت بودن، یعنی مادر یک ملت بودن. 0 3 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 205 صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم می خواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود.آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. امّا ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 197 چقدر دست هات سرد است. احساسم است. چرا اینقدر یخ. با خاک دیگران نمی شود کوزهٔ دلخواه ساخت. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 174 سال ها بعد فهمیدم که مردها همه شان بچه اند، امّا بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را درمی آوردند و نمی شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می گویند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 153 و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می کشند گریه کردم، دختر هایی که بعد ها از خود متنفر می شوند و مثل یک درخت تو خالی، پوسته ای بیش نیستند، و عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی دانند چرا زنده اند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 115 تا می توانی به درخت تکیه کن، روزی همین درخت دار می شود. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 101 سایهٔ ترس از مرگ هم بدتر است. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.1 146 صفحۀ 91 ببین پسر جان، پیش از این که حرفی بزنی، یا اقدامی از قبیل ساختن دار به سرت بزند، یک بار تاریخ این سرزمین را بخوان، امثال تو خیلی آمده و رفته اند، با مردم درنیفت. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 531 ونژی اولین عشقم نبود، اما آخرینش بود. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 528 از اینکه هنوز نگرانم بود احساس خوشایندی وجودم را فرا گرفت. البته که او مرا نمی شناخت، حتی نمی دانست خودش قبلا چه کسی بوده و خبر نداشت که خطری در جهان فانیان مرا تهدید نمی کند؛ اما در این جهان خطر های زیادی برای او وجود داشت و اگر اجازه می داد با کمال میل کنارش می ماندم و از او محافظت می کردم، تا روزی که هر دو بار دیگر به آسمان بازگردیم. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/15 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 478 من هم متأسفم. زندگی کن، شاد باش. 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/12/13 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 372 پس ازم متنفر نباش. نفرتت رو به بی تفاوتی ترجیح میدم. گذشته رو نمی شه پاک کرد، ولی من به آیندمون امیدوارم. دوباره با قلبت بهم اعتماد کن تا حقیقت قلبم رو نشونت بدم؛ چون دلیل زنده بودنم تویی؛ دلیل نفس کشیدن و ادامه دادنم تویی. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/11/25 قلب جنگجوی خورشید سو لین تن 4.0 63 صفحۀ 167 گریه کن! داد بزن! اگه دلت می خواد من رو بزن. هر کاری می کنی بکن، فقط مثل غریبه باهام رفتار نکن. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/10/25 بی صدایی ریچل مید 4.1 13 صفحۀ 139 تو نباید به خاطر رعایت خواسته های ادم های دیگه ازدواج کنی... یا بخاطر اینکه به اونا تصمیم عاقلانه ای به نظر می رسه. تو باید با کسی ازدواج کنی که دوستت داره. کسی که با همه ی وجودش تو رو می خواد و حاضره به خاطرت دنیا رو به هم بریزه. 0 2 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1403/9/15 لولیتا 4.8 3 صفحۀ 375 نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود. 0 5