بریدههای کتاب 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/22 مثل هیچکس سیمین شیردل 4.0 0 صفحۀ 296 اما چگونه می توانم به آرزو و خواسته ی قلبی ام برسم؟ تنها چیزی که خریدنی نیست عشق و محبت است. من بعد از او نخواهم توانست به هیچ مرد دیگری بیندیشم . مردی که بنظرم مثل هیچکس نبود... 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/17 مثل هیچکس سیمین شیردل 4.0 0 صفحۀ 29 گاهی که برای خرید روزنامه و یا مجله به سر کوچه می رفتم پسران بی کار محله مان را می دیدم که با چشمانی شرربار به من خیره می شدند و گاه جسارت به خرج می دادند و حرف های می زدند تا بفهمند من از آنان خوشم می آید یا نه. با خاطره تلخی که از اعظم به یاد داشتم دلم می خواست آنان را سر به نیست کنم تا از سر راه دختران بی گناه و ساده دل برداشته شوند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 348 "متاسفم." "نه اعلی حضرت، من متاسفم." 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 325 به سادگی گفت:" نتونستیم توی جشن ازدواج این لحظه رو برای خودمون داشته باشیم." "ولی تو خوشت نمیاد که من برقصم". "چرا خوشم میاد، ولی فقط وقتی من کنارت باشم." "تو اهل رقصیدن نیستی." "با تو هستم." "مراقب باش آقای لارسن، وگرنه ممکنه فکر کنم واقعا دلت برای من رفته." " عزیزم، ما کارمون از این حرفا گذشته." 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 246 از آن طرف، تنها کاری که از دست من بر می آمد این بود که گوشه ای بایستم و تماشا کنم، چون زن هایی مثل بریجت سهم مرد هوایی مثل من نبودند. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 192 دختر برای تسلی خودش به مواد و نوشیدنی روی آورد و بعد تبدیل به آدم دیگه ای شد. آدمی سنگدل خودخواه، و بچه رو مقصر بدبختیش می دونست؛ بنابراین تمام عصبانیت و ناراحتیش رو سر اون خالی می کرد، معمولاً با کمربندش". 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 189 "آقای لارسن، می تونم یه چیزی بهت بگم؟" سرش را تکان داد. "قراره دلم برات تنگ بشه." "منم دلم برات تنگ میشه شاهزاده خانم." پس جایی نرو. 0 20 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/8 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 116 "این یه تعریف بود آقای لارسن؟ شد دوتا تعریف توی دوسال، حواست باشه وگرنه ممکنه فکر کنم از من خوشت میاد." "هر طور دوست داری فکر کن." با لحن شمرده ای ادامه دادم: "ولی من اون روزی از تو خوشم میاد که اول تو از من خوشت بیاد." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/6 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 37 "کتابت چطوره؟" "من رو مسحور خودش کرده." "کاملا همین طور به نظر می رسه." "راستی، شاهزاده خانم، کتاب رو برعکس گرفتی." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/6 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 25 "به علاوه، اون سنش واسه تو خیلی زیاده." "نه، من از مردای سن بالا خوشم میاد." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 225 I don't really want to talk about the questions and the answers. but I kind of figured out that everything I dreamed about my aunt Helen was true. and after a while, I realized that it happened every Saturday when we would watch television. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 195 "I just want you to know that you're very special." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 182 "I would die for you. but I won't live for you" 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/13 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 40 "He's something isn't he?" Bob nodded his head. Patrick then said something I don't think I'll ever forget. "He's a wallflower" 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 332 من روی تخت خوابیده بودم، و هرچه تقلا می کردم نمی توانستم تکان بخورم، هیچ نیرویی در بدنم نبود، به تخت دوخته شده بودم، گفتم به همین سادگی است، آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور می شود، و او جا مانده است. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 328 هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 323 گریه کرد، مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک می ریخت و منِ کوردل نمی فهمیدم، چه می دانستم راست می گوید و پس از عروسی من پنج سال در پشت و پسله می پلکد، عصر ها پناه می برد به مِی فروشی کِی پور و خرده خرده تباه می شود؟ چه می دانستم هرچه زمان بیش تر می گذرد من عاشق تر می شوم؟ عاشق مردی که تا سر حد مرگ مرا دوست داشت امّا شاید نمی خواست یا نمی توانست مرا به چنگ بیاورد، خود را آزار می داد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 268 به هنگام نومیدی اگر خود را به درختی نیاویزیم، چطور می شود؟ پوست صورت چروک می خورد، پستان ها آویزان می شود، کف پاها ترک برمی دارد، دست ها از قشنگی می افتد، نیازی هم نیست که به ناخن ها برگ گل بچسبانیم، روزگار می گذرد، بی آن که نگاهی به آدم بیندازد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 251 ملکهّ یک مملکت بودن، یعنی مادر یک ملت بودن. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 205 صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم می خواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود.آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. امّا ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش. 0 1
بریدههای کتاب 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/22 مثل هیچکس سیمین شیردل 4.0 0 صفحۀ 296 اما چگونه می توانم به آرزو و خواسته ی قلبی ام برسم؟ تنها چیزی که خریدنی نیست عشق و محبت است. من بعد از او نخواهم توانست به هیچ مرد دیگری بیندیشم . مردی که بنظرم مثل هیچکس نبود... 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/17 مثل هیچکس سیمین شیردل 4.0 0 صفحۀ 29 گاهی که برای خرید روزنامه و یا مجله به سر کوچه می رفتم پسران بی کار محله مان را می دیدم که با چشمانی شرربار به من خیره می شدند و گاه جسارت به خرج می دادند و حرف های می زدند تا بفهمند من از آنان خوشم می آید یا نه. با خاطره تلخی که از اعظم به یاد داشتم دلم می خواست آنان را سر به نیست کنم تا از سر راه دختران بی گناه و ساده دل برداشته شوند. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 348 "متاسفم." "نه اعلی حضرت، من متاسفم." 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 325 به سادگی گفت:" نتونستیم توی جشن ازدواج این لحظه رو برای خودمون داشته باشیم." "ولی تو خوشت نمیاد که من برقصم". "چرا خوشم میاد، ولی فقط وقتی من کنارت باشم." "تو اهل رقصیدن نیستی." "با تو هستم." "مراقب باش آقای لارسن، وگرنه ممکنه فکر کنم واقعا دلت برای من رفته." " عزیزم، ما کارمون از این حرفا گذشته." 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 246 از آن طرف، تنها کاری که از دست من بر می آمد این بود که گوشه ای بایستم و تماشا کنم، چون زن هایی مثل بریجت سهم مرد هوایی مثل من نبودند. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 192 دختر برای تسلی خودش به مواد و نوشیدنی روی آورد و بعد تبدیل به آدم دیگه ای شد. آدمی سنگدل خودخواه، و بچه رو مقصر بدبختیش می دونست؛ بنابراین تمام عصبانیت و ناراحتیش رو سر اون خالی می کرد، معمولاً با کمربندش". 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/16 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 189 "آقای لارسن، می تونم یه چیزی بهت بگم؟" سرش را تکان داد. "قراره دلم برات تنگ بشه." "منم دلم برات تنگ میشه شاهزاده خانم." پس جایی نرو. 0 20 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/8 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 116 "این یه تعریف بود آقای لارسن؟ شد دوتا تعریف توی دوسال، حواست باشه وگرنه ممکنه فکر کنم از من خوشت میاد." "هر طور دوست داری فکر کن." با لحن شمرده ای ادامه دادم: "ولی من اون روزی از تو خوشم میاد که اول تو از من خوشت بیاد." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/6 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 37 "کتابت چطوره؟" "من رو مسحور خودش کرده." "کاملا همین طور به نظر می رسه." "راستی، شاهزاده خانم، کتاب رو برعکس گرفتی." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/6 بازی های پیچیده جلد 2 آنا هوانگ 4.3 8 صفحۀ 25 "به علاوه، اون سنش واسه تو خیلی زیاده." "نه، من از مردای سن بالا خوشم میاد." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 225 I don't really want to talk about the questions and the answers. but I kind of figured out that everything I dreamed about my aunt Helen was true. and after a while, I realized that it happened every Saturday when we would watch television. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 195 "I just want you to know that you're very special." 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/4/3 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 182 "I would die for you. but I won't live for you" 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/13 The perks of being a wallflower استیون چباسکی 3.8 50 صفحۀ 40 "He's something isn't he?" Bob nodded his head. Patrick then said something I don't think I'll ever forget. "He's a wallflower" 0 6 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 332 من روی تخت خوابیده بودم، و هرچه تقلا می کردم نمی توانستم تکان بخورم، هیچ نیرویی در بدنم نبود، به تخت دوخته شده بودم، گفتم به همین سادگی است، آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور می شود، و او جا مانده است. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 328 هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی. 0 1 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 323 گریه کرد، مردی که دوستش داشتم به خاطر من اشک می ریخت و منِ کوردل نمی فهمیدم، چه می دانستم راست می گوید و پس از عروسی من پنج سال در پشت و پسله می پلکد، عصر ها پناه می برد به مِی فروشی کِی پور و خرده خرده تباه می شود؟ چه می دانستم هرچه زمان بیش تر می گذرد من عاشق تر می شوم؟ عاشق مردی که تا سر حد مرگ مرا دوست داشت امّا شاید نمی خواست یا نمی توانست مرا به چنگ بیاورد، خود را آزار می داد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 268 به هنگام نومیدی اگر خود را به درختی نیاویزیم، چطور می شود؟ پوست صورت چروک می خورد، پستان ها آویزان می شود، کف پاها ترک برمی دارد، دست ها از قشنگی می افتد، نیازی هم نیست که به ناخن ها برگ گل بچسبانیم، روزگار می گذرد، بی آن که نگاهی به آدم بیندازد. 0 0 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 251 ملکهّ یک مملکت بودن، یعنی مادر یک ملت بودن. 0 4 𝘣𝘢𝘩𝘢𝘳˖⋆ 1404/2/11 سال بلوا عباس معروفی 4.2 202 صفحۀ 205 صورتم را به شانه اش گذاشتم و گفتم دلم می خواهد ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچ کس از عشق ما باخبر نشود.آدم ها حسودند، زمانه بخیل است، و دنیا عاشق کش است. امّا ای خدا، تو که عاشق عاشق هایی، تو که عاشق ها را دوست داری، به یاد من هم باش. 0 1