بریده‌ای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 328

هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی.

هواخواه زنی بودم که معشوق را در سردابه ای تاریک انداخته بود، نان و آبش را می داد، از صبح تا شب لب پنجره می نشست و براش افسانه می گفت، و از شب تا صبح جاجیم و سرگیرا می بافت که نانی دربیاورد، دل به چیزی نمی داد و به کرده اش خوش بود تا این که سوی چشم هایش رفت، گوشت تنش ریخت و ذره ذره آب شد. امّا هیچ کس نمی دانست که کدامشان زودتر تمام کرده، قاتل کدام بوده مقتول کدام؟ یکی بالای پنجره، یکی در سردابه پای پنجره، هر دو زندانی همدیگر، و هر دو مسلول و استخوانی و حسرتی.

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.