بریدههای کتاب sepide._.alian sepide._.alian 1404/5/3 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 88 دوران جدید روی دوران قدیم پردهای پُرزرقوبرق میانداخت و هوسهای کهنه زیر سرخابِ نوگرایی پوسیده میشد. 0 5 sepide._.alian 1404/5/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 81 برای یک لحظه، دیدم کاری که دارم در حقش میکنم بیرحمانه است. و برای این که دیگر فکرش را نکنم، پا به فرار گذاشتم. 0 5 sepide._.alian 1404/5/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 68 البته بعد از مدتی به خودش مسلط شد، همیشه به خودش مسلط میشد.ولی هربار، حس میکردم دارد بخشی از وجودش را از دست میدهد. 0 18 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 61 دردی که چشمهایش را گشاد میکرد و صورتش را از ریخت میانداخت، مرا بیشتر به وحشت مینداخت تا واندایی که هوار میکشید. بله، به وحشتم انداخت ولی به دردم نه؛ رنجی که میکشید واگیر نداشت و به قلبم سرایت نکرد. رنج او رنج من نشد. 0 2 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 45 بنا کرد به داستانسرایی از کار بغرنجش در مقاطع مختلف در قرن بیستم. افسر جوان جوری گوش سپرده بود که انگار وسط جهنم در حال شنیدن مهملات مردگان باشد. 0 1 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 17 ولی من، من، برعکس تو، فکر نمیکنم که اگر کلیدهای بهشت زمینی را گم کردهایم تقصیر تو بوده، و حالا بهتر است بروم با آدمی حواس جمعتر روی هم بریزم. 0 40 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 5 به خیال من چون زمانی مجذوبم شده بودی، همیشه مجذوبم میماندی. واقعاً باور داشتم احساسات واقعی هیچوقت عوض نمیشوند، بهخصوص در زندگی مشترک. 0 2 sepide._.alian 1404/4/24 قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی 4.2 31 صفحۀ 17 بدن - یا همان قفس - خیلی محترم به نظر میرسید، اما جانور وحشی از پشت میلهها به بیرون نگاه میکرد. 0 7 sepide._.alian 1404/4/23 قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی 4.2 31 صفحۀ 36 هر مانعی که احتمالا میان مسافران وجود داشت کاملا فروریخته بود. این بدبیاری مشترک همه را باهم متحد کرده بود. 0 9 sepide._.alian 1404/3/28 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 180 زن دامنمشکی تمام حرکتهایی را که مقدمه گریه کردن است انجام میدهد، ولی انگار خالی از اشک است. 0 19 sepide._.alian 1404/3/28 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 153 «فحش نده.» «تو که خودت همیشه داری فحش میدی!» «من یه مامان نیستم!» 0 16 sepide._.alian 1404/3/20 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 145 تصمیم داشت درباره هیولا و وورس صحبت کند، اما بیخیال میشود، چون نگران است اگر مامان بفهمد، اجازه ندهد دیگر آنها را ببیند. وقتی پای روابط اجتماعی بچههایشان با هیولاها و وورسها وسط میآید، مامانها برای خودشان یک عالمه اصول عجیبوغریب دارند. 0 5 sepide._.alian 1404/3/19 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 133 همه هیولاها از اول هیولا نبودهاند، بعضیهایشان هیولاهایی هستند که از اندوه هیولا شدهاند. 0 19 sepide._.alian 1404/3/19 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 129 روی تخت مامانبزرگ دراز میکشد و به عکسهای سیاهوسفید روی سقف خیره میشود. پسر گرگینه انگار برای او دست تکان میدهد و میخندد. در عمق وجودش فکر میکند چطور کسی که اینطوری میخندد میتواند در بزرگسالی به چیزی به غمگینی هیولا تبدیل شود. 0 3 sepide._.alian 1404/3/11 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 51 آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکیشان کسی را نیش بزند، طرف نمیمیرد، بلای بدتری به سرش میآید: تخیلش را از دست میدهد. تخیل از توی زخم بیرون میجهد و آدم غم زده و تهی باقی میماند. بعد هر روز پژمردهتر و پژمردهتر میشود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل میشود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمیآید. 0 5 sepide._.alian 1404/3/11 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 67 وقتی مادربزرگ داری، انگار یک ارتش پشتسرت داری. این بزرگترین امتیاز یک نوه است: اینکه بدانی یک نفر همیشه طرف تو است، هر چه پیش بیاید. حتی وقتی اشتباه میکنی. در واقع، مخصوصاً وقتی اشتباه میکنی. 2 38 sepide._.alian 1404/3/7 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 27 مامانبزرگ میگوید این دو تا عقلشان پارهسنگ برمیدارد، اما به نظر السا آنها خیلی خوباند. و همیشه رؤیا و آغوش دارند؛ رؤیا اسم یک جور کلوچه است و آغوش همان آغوش معمولی است. 0 34 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 24 نکته خاصی که در مورد خانه مادربزرگها وجود دارد این است که هیچ وقت بویش را فراموش نمیکنید. 0 9 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 16 مامانبزرگ از اینکه مردم بگویند دروغ به هم بافته یا چیزی را خودش سرهم کرده بدش میآید، و به مامان یادآوری میکند که بهتر است بهجای سرهم کردن و دروغ بافتن، از یک ترکیب جایگزین که کمتر تحقیرآمیز باشد، یعنی «به چالش کشیدن واقعیت»، استفاده کند. 0 10 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 12 اما السا كاملاً مطمئن است مامانبزرگ دارد نسخه دیگری از واقعیت را توصیف میکند؛ همان که مامانبزرگ اسمش را میگذارد «دروغ». 0 9
بریدههای کتاب sepide._.alian sepide._.alian 1404/5/3 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 88 دوران جدید روی دوران قدیم پردهای پُرزرقوبرق میانداخت و هوسهای کهنه زیر سرخابِ نوگرایی پوسیده میشد. 0 5 sepide._.alian 1404/5/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 81 برای یک لحظه، دیدم کاری که دارم در حقش میکنم بیرحمانه است. و برای این که دیگر فکرش را نکنم، پا به فرار گذاشتم. 0 5 sepide._.alian 1404/5/2 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 68 البته بعد از مدتی به خودش مسلط شد، همیشه به خودش مسلط میشد.ولی هربار، حس میکردم دارد بخشی از وجودش را از دست میدهد. 0 18 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 61 دردی که چشمهایش را گشاد میکرد و صورتش را از ریخت میانداخت، مرا بیشتر به وحشت مینداخت تا واندایی که هوار میکشید. بله، به وحشتم انداخت ولی به دردم نه؛ رنجی که میکشید واگیر نداشت و به قلبم سرایت نکرد. رنج او رنج من نشد. 0 2 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 45 بنا کرد به داستانسرایی از کار بغرنجش در مقاطع مختلف در قرن بیستم. افسر جوان جوری گوش سپرده بود که انگار وسط جهنم در حال شنیدن مهملات مردگان باشد. 0 1 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 17 ولی من، من، برعکس تو، فکر نمیکنم که اگر کلیدهای بهشت زمینی را گم کردهایم تقصیر تو بوده، و حالا بهتر است بروم با آدمی حواس جمعتر روی هم بریزم. 0 40 sepide._.alian 1404/5/1 بندها دومنیکو استارنونه 4.1 127 صفحۀ 5 به خیال من چون زمانی مجذوبم شده بودی، همیشه مجذوبم میماندی. واقعاً باور داشتم احساسات واقعی هیچوقت عوض نمیشوند، بهخصوص در زندگی مشترک. 0 2 sepide._.alian 1404/4/24 قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی 4.2 31 صفحۀ 17 بدن - یا همان قفس - خیلی محترم به نظر میرسید، اما جانور وحشی از پشت میلهها به بیرون نگاه میکرد. 0 7 sepide._.alian 1404/4/23 قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی 4.2 31 صفحۀ 36 هر مانعی که احتمالا میان مسافران وجود داشت کاملا فروریخته بود. این بدبیاری مشترک همه را باهم متحد کرده بود. 0 9 sepide._.alian 1404/3/28 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 180 زن دامنمشکی تمام حرکتهایی را که مقدمه گریه کردن است انجام میدهد، ولی انگار خالی از اشک است. 0 19 sepide._.alian 1404/3/28 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 153 «فحش نده.» «تو که خودت همیشه داری فحش میدی!» «من یه مامان نیستم!» 0 16 sepide._.alian 1404/3/20 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 145 تصمیم داشت درباره هیولا و وورس صحبت کند، اما بیخیال میشود، چون نگران است اگر مامان بفهمد، اجازه ندهد دیگر آنها را ببیند. وقتی پای روابط اجتماعی بچههایشان با هیولاها و وورسها وسط میآید، مامانها برای خودشان یک عالمه اصول عجیبوغریب دارند. 0 5 sepide._.alian 1404/3/19 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 133 همه هیولاها از اول هیولا نبودهاند، بعضیهایشان هیولاهایی هستند که از اندوه هیولا شدهاند. 0 19 sepide._.alian 1404/3/19 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 129 روی تخت مامانبزرگ دراز میکشد و به عکسهای سیاهوسفید روی سقف خیره میشود. پسر گرگینه انگار برای او دست تکان میدهد و میخندد. در عمق وجودش فکر میکند چطور کسی که اینطوری میخندد میتواند در بزرگسالی به چیزی به غمگینی هیولا تبدیل شود. 0 3 sepide._.alian 1404/3/11 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 51 آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکیشان کسی را نیش بزند، طرف نمیمیرد، بلای بدتری به سرش میآید: تخیلش را از دست میدهد. تخیل از توی زخم بیرون میجهد و آدم غم زده و تهی باقی میماند. بعد هر روز پژمردهتر و پژمردهتر میشود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل میشود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمیآید. 0 5 sepide._.alian 1404/3/11 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 67 وقتی مادربزرگ داری، انگار یک ارتش پشتسرت داری. این بزرگترین امتیاز یک نوه است: اینکه بدانی یک نفر همیشه طرف تو است، هر چه پیش بیاید. حتی وقتی اشتباه میکنی. در واقع، مخصوصاً وقتی اشتباه میکنی. 2 38 sepide._.alian 1404/3/7 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 27 مامانبزرگ میگوید این دو تا عقلشان پارهسنگ برمیدارد، اما به نظر السا آنها خیلی خوباند. و همیشه رؤیا و آغوش دارند؛ رؤیا اسم یک جور کلوچه است و آغوش همان آغوش معمولی است. 0 34 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 24 نکته خاصی که در مورد خانه مادربزرگها وجود دارد این است که هیچ وقت بویش را فراموش نمیکنید. 0 9 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 16 مامانبزرگ از اینکه مردم بگویند دروغ به هم بافته یا چیزی را خودش سرهم کرده بدش میآید، و به مامان یادآوری میکند که بهتر است بهجای سرهم کردن و دروغ بافتن، از یک ترکیب جایگزین که کمتر تحقیرآمیز باشد، یعنی «به چالش کشیدن واقعیت»، استفاده کند. 0 10 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 82 صفحۀ 12 اما السا كاملاً مطمئن است مامانبزرگ دارد نسخه دیگری از واقعیت را توصیف میکند؛ همان که مامانبزرگ اسمش را میگذارد «دروغ». 0 9