بریدههای کتاب sepide._.alian sepide._.alian 3 روز پیش مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 51 آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکیشان کسی را نیش بزند، طرف نمیمیرد، بلای بدتری به سرش میآید: تخیلش را از دست میدهد. تخیل از توی زخم بیرون میجهد و آدم غم زده و تهی باقی میماند. بعد هر روز پژمردهتر و پژمردهتر میشود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل میشود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمیآید. 0 5 sepide._.alian 4 روز پیش مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 67 وقتی مادربزرگ داری، انگار یک ارتش پشتسرت داری. این بزرگترین امتیاز یک نوه است: اینکه بدانی یک نفر همیشه طرف تو است، هر چه پیش بیاید. حتی وقتی اشتباه میکنی. در واقع، مخصوصاً وقتی اشتباه میکنی. 2 37 sepide._.alian 1404/3/7 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 27 مامانبزرگ میگوید این دو تا عقلشان پارهسنگ برمیدارد، اما به نظر السا آنها خیلی خوباند. و همیشه رؤیا و آغوش دارند؛ رؤیا اسم یک جور کلوچه است و آغوش همان آغوش معمولی است. 0 34 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 24 نکته خاصی که در مورد خانه مادربزرگها وجود دارد این است که هیچ وقت بویش را فراموش نمیکنید. 0 8 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 16 مامانبزرگ از اینکه مردم بگویند دروغ به هم بافته یا چیزی را خودش سرهم کرده بدش میآید، و به مامان یادآوری میکند که بهتر است بهجای سرهم کردن و دروغ بافتن، از یک ترکیب جایگزین که کمتر تحقیرآمیز باشد، یعنی «به چالش کشیدن واقعیت»، استفاده کند. 0 6 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 12 اما السا كاملاً مطمئن است مامانبزرگ دارد نسخه دیگری از واقعیت را توصیف میکند؛ همان که مامانبزرگ اسمش را میگذارد «دروغ». 0 8 sepide._.alian 1404/3/2 چطوری خیلی بدخط بنویسیم آن فاین 3.6 6 صفحۀ 115 "آنچه را توی دنیا بیشتر از همه دوست داری پیدا کن، بعد کسی را پیدا کن که برای انجام دادن آن کار حمایتت کند." 0 4 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 94 آیا زندگی من بهشکل معجزهآسایی از درد، یاس، اندوه، دلشکستگی، رنج، تنهایی و افسردگی آزاد میشود؟ نه. اما آیا دلم میخواهد زندگی کنم؟ بله. بله. هزاران بار بله. 0 7 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 319 گاهی زندگی چقدر ساده چشمانداز کاملاً جدیدی به تو میدهد، به شرط اینکه به اندازه کافی صبر کنی تا آن را ببینی. 0 7 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 312 سارتر زمانی نوشت: «زندگی از آنسوی ناامیدی آغاز میشود.» 0 5 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 309 او دلش نمیخواست بمیرد. و دلش نمیخواست زندگی دیگری غیر از همان که مال خودش بود را داشته باشد. همان که شاید تقلای آشفتهای بود، اما تقلای آشفته خودش بود؛ یک تقلای آشفته زیبا. 0 3 sepide._.alian 1404/2/29 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 198 «آره ناراحتکننده بود. ولی میدونی، پیش میآد. این... منحنی یادگیریه.» 0 36 sepide._.alian 1404/2/29 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 158 0 1 sepide._.alian 1404/2/26 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 148 او معتقد بود هرچه افراد بیشتر در شبکههای اجتماعی به هم مرتبط میشوند، جامعه تنهاتر و منزویتر میشود. او عقیده داشت: «به خاطر همینه که این روزها همه از هم متنفرن. چون از دوستانی که دوست نیستن اشباع شدهن.» پ.ن: یه ماه دیگه تقریبا میشه یک سال که اینستا رو پاک کردم و نیستم. دوستام هی اومدن پرسیدن که چرا نیستی؟ کجایی؟ داری درس میخونی؟ فلان بهمان و خب چون اکثر آدمایی که سوال میپرسن واقعا دنبال جواب نیستن، جوابهای سردستی میدادم که نمیدونم والا، پیر شدم، حوصله آدما رو ندارم و جوابهای اینجوری. بعد که دیگه میدیدم خیلی سمجه و تا جواب نگیره ول کن نیست، شروع میکردم به توضیح دادن که فاصله گرفتم چون تو مجازی کلی آدم آشنا داشتم، ولی وقتی به خودم نگاه میکردم تنها بودم اما اون آشناها این توهم رو بهم میدادن که کلی دوست دارم که طرف منن ولی نبودن. اما الان یه توضیح خیلی بهتر و رسا پیدا کردم، از مجازی فاصله گرفتم چون "از دوستانی که دوست نیستن اشباع شده بودم". 0 2 sepide._.alian 1404/2/23 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 74 «خب، میبینی؟ بعضی وقتها حسرتها اصلاً براساس واقعیت نیستن. گاهی حسرتها فقط...» دنبال جمله مناسب گشت و آن را پیدا کرد: «یه مشت مزخرفاتاند.» پ.ن: طول کشید تا تو زندگی به درک این جمله برسم ولی الان همهچی خیلی راحته. یه قانون ساده دارم "حسرتش رو نخور، اگه میشه امتحانش کن." خوب بود که هیچ، عه! دیدی خیلی هم نمیارزید؟ پس از اول هم حسرتی نداشته و اینجوری میشه که هیچ حس بدی از گذشته نیست و آدم بدون وزنه سنگین حسرتها و ایکاش جلو میره :) 0 3 sepide._.alian 1404/2/21 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 64 آدمی که شبیه یک شهر بود و نمیشد بگذاری چند بخش کمتر خوشایندش تو را از کل آن دلسرد کند. شاید خردهچیزهایی بود که نمیشد دوستشان داشت؛ چند خیابان فرعی و حومه خراب و داغان، اما چیزهای خوبش آن را ارزشمند می ساخت. پ.ن: چقدر این حس رو به بعضی از آدمهای اطرافم داشتم و نمیدونستم باید چجوری بیانش کنم؛ نویسنده این کتاب به بهترین نحو توصیف کرد :) 0 4 sepide._.alian 1404/2/19 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 20 «بیرون وحشتناکه، مگه نه؟» نورا زیر لب گفت: «بله.» آقای بانرجی نگاهی به باغچهاش انداخت و گفت: «ولی زنبقها هم شکوفه دادن.» 0 25 sepide._.alian 1404/2/19 هشت قتل حرفه ای پیتر سوانسون 3.5 21 صفحۀ 102 برای همه اینها آماده بودم بهجز این زندگی ناچیز نفسگیری که امروز برایم پیش آمده است. صورتحسابها. تهیه غذا. فهم نادرستی از دوران بزرگسالی در حبابهای خودساختهای که تنفربرانگیزند. زندگی نه ماجراجویانه است و نه معمایی. البته قبل از اینکه تبدیل به یک قاتل بشوم نیز به این نتایج رسیده بودم. 0 3 sepide._.alian 1404/2/17 جنوب بدون شمال: داستان های زندگی مدفون چارلز بوکوفسکی 4.0 0 صفحۀ 24 ما، جوان، با کلههای پرباد، سرشار از نیروی جوانی و پر از حسرت، به جنگ نزدیک بودیم. هر چه کمتر به زندگی ایمان داشتی کمتر میباختی. 0 12 sepide._.alian 1403/11/27 روان پرستاری بهداشت روانی 1 محسن کوشان 4.0 0 صفحۀ 103 یکی از دانشمندان فرانسوی میگوید: "دعا، عبارت است از رابطه یا معامله یک روح مضطرب در کمال آگاهی و اراده با قدرتی که آن روح احساس میکند، به آن بستگی دارد و سرنوشتش به دست اوست". پ.ن: نمیدونم چقدر دقیق کتابهای درسی رو میخونید ولی هرکتابی رو به نظرم باید از جان خوند و درک کرد. این کار احترامیه برای وقت و هزینهای که صرف تهیه کتاب شده. شاید اشتراک گذاری متن یه کتاب درسی عجیب غریب باشه ولی خب با این دید نگاه کنید خیلی هم کار جالبیه 😁 0 3
بریدههای کتاب sepide._.alian sepide._.alian 3 روز پیش مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 51 آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکیشان کسی را نیش بزند، طرف نمیمیرد، بلای بدتری به سرش میآید: تخیلش را از دست میدهد. تخیل از توی زخم بیرون میجهد و آدم غم زده و تهی باقی میماند. بعد هر روز پژمردهتر و پژمردهتر میشود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل میشود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمیآید. 0 5 sepide._.alian 4 روز پیش مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 67 وقتی مادربزرگ داری، انگار یک ارتش پشتسرت داری. این بزرگترین امتیاز یک نوه است: اینکه بدانی یک نفر همیشه طرف تو است، هر چه پیش بیاید. حتی وقتی اشتباه میکنی. در واقع، مخصوصاً وقتی اشتباه میکنی. 2 37 sepide._.alian 1404/3/7 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 27 مامانبزرگ میگوید این دو تا عقلشان پارهسنگ برمیدارد، اما به نظر السا آنها خیلی خوباند. و همیشه رؤیا و آغوش دارند؛ رؤیا اسم یک جور کلوچه است و آغوش همان آغوش معمولی است. 0 34 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 24 نکته خاصی که در مورد خانه مادربزرگها وجود دارد این است که هیچ وقت بویش را فراموش نمیکنید. 0 8 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 16 مامانبزرگ از اینکه مردم بگویند دروغ به هم بافته یا چیزی را خودش سرهم کرده بدش میآید، و به مامان یادآوری میکند که بهتر است بهجای سرهم کردن و دروغ بافتن، از یک ترکیب جایگزین که کمتر تحقیرآمیز باشد، یعنی «به چالش کشیدن واقعیت»، استفاده کند. 0 6 sepide._.alian 1404/3/6 مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 صفحۀ 12 اما السا كاملاً مطمئن است مامانبزرگ دارد نسخه دیگری از واقعیت را توصیف میکند؛ همان که مامانبزرگ اسمش را میگذارد «دروغ». 0 8 sepide._.alian 1404/3/2 چطوری خیلی بدخط بنویسیم آن فاین 3.6 6 صفحۀ 115 "آنچه را توی دنیا بیشتر از همه دوست داری پیدا کن، بعد کسی را پیدا کن که برای انجام دادن آن کار حمایتت کند." 0 4 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 94 آیا زندگی من بهشکل معجزهآسایی از درد، یاس، اندوه، دلشکستگی، رنج، تنهایی و افسردگی آزاد میشود؟ نه. اما آیا دلم میخواهد زندگی کنم؟ بله. بله. هزاران بار بله. 0 7 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 319 گاهی زندگی چقدر ساده چشمانداز کاملاً جدیدی به تو میدهد، به شرط اینکه به اندازه کافی صبر کنی تا آن را ببینی. 0 7 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 312 سارتر زمانی نوشت: «زندگی از آنسوی ناامیدی آغاز میشود.» 0 5 sepide._.alian 1404/2/31 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 309 او دلش نمیخواست بمیرد. و دلش نمیخواست زندگی دیگری غیر از همان که مال خودش بود را داشته باشد. همان که شاید تقلای آشفتهای بود، اما تقلای آشفته خودش بود؛ یک تقلای آشفته زیبا. 0 3 sepide._.alian 1404/2/29 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 198 «آره ناراحتکننده بود. ولی میدونی، پیش میآد. این... منحنی یادگیریه.» 0 36 sepide._.alian 1404/2/29 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 158 0 1 sepide._.alian 1404/2/26 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 148 او معتقد بود هرچه افراد بیشتر در شبکههای اجتماعی به هم مرتبط میشوند، جامعه تنهاتر و منزویتر میشود. او عقیده داشت: «به خاطر همینه که این روزها همه از هم متنفرن. چون از دوستانی که دوست نیستن اشباع شدهن.» پ.ن: یه ماه دیگه تقریبا میشه یک سال که اینستا رو پاک کردم و نیستم. دوستام هی اومدن پرسیدن که چرا نیستی؟ کجایی؟ داری درس میخونی؟ فلان بهمان و خب چون اکثر آدمایی که سوال میپرسن واقعا دنبال جواب نیستن، جوابهای سردستی میدادم که نمیدونم والا، پیر شدم، حوصله آدما رو ندارم و جوابهای اینجوری. بعد که دیگه میدیدم خیلی سمجه و تا جواب نگیره ول کن نیست، شروع میکردم به توضیح دادن که فاصله گرفتم چون تو مجازی کلی آدم آشنا داشتم، ولی وقتی به خودم نگاه میکردم تنها بودم اما اون آشناها این توهم رو بهم میدادن که کلی دوست دارم که طرف منن ولی نبودن. اما الان یه توضیح خیلی بهتر و رسا پیدا کردم، از مجازی فاصله گرفتم چون "از دوستانی که دوست نیستن اشباع شده بودم". 0 2 sepide._.alian 1404/2/23 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 74 «خب، میبینی؟ بعضی وقتها حسرتها اصلاً براساس واقعیت نیستن. گاهی حسرتها فقط...» دنبال جمله مناسب گشت و آن را پیدا کرد: «یه مشت مزخرفاتاند.» پ.ن: طول کشید تا تو زندگی به درک این جمله برسم ولی الان همهچی خیلی راحته. یه قانون ساده دارم "حسرتش رو نخور، اگه میشه امتحانش کن." خوب بود که هیچ، عه! دیدی خیلی هم نمیارزید؟ پس از اول هم حسرتی نداشته و اینجوری میشه که هیچ حس بدی از گذشته نیست و آدم بدون وزنه سنگین حسرتها و ایکاش جلو میره :) 0 3 sepide._.alian 1404/2/21 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 64 آدمی که شبیه یک شهر بود و نمیشد بگذاری چند بخش کمتر خوشایندش تو را از کل آن دلسرد کند. شاید خردهچیزهایی بود که نمیشد دوستشان داشت؛ چند خیابان فرعی و حومه خراب و داغان، اما چیزهای خوبش آن را ارزشمند می ساخت. پ.ن: چقدر این حس رو به بعضی از آدمهای اطرافم داشتم و نمیدونستم باید چجوری بیانش کنم؛ نویسنده این کتاب به بهترین نحو توصیف کرد :) 0 4 sepide._.alian 1404/2/19 کتابخانهی نیمه شب مت هیگ 4.0 476 صفحۀ 20 «بیرون وحشتناکه، مگه نه؟» نورا زیر لب گفت: «بله.» آقای بانرجی نگاهی به باغچهاش انداخت و گفت: «ولی زنبقها هم شکوفه دادن.» 0 25 sepide._.alian 1404/2/19 هشت قتل حرفه ای پیتر سوانسون 3.5 21 صفحۀ 102 برای همه اینها آماده بودم بهجز این زندگی ناچیز نفسگیری که امروز برایم پیش آمده است. صورتحسابها. تهیه غذا. فهم نادرستی از دوران بزرگسالی در حبابهای خودساختهای که تنفربرانگیزند. زندگی نه ماجراجویانه است و نه معمایی. البته قبل از اینکه تبدیل به یک قاتل بشوم نیز به این نتایج رسیده بودم. 0 3 sepide._.alian 1404/2/17 جنوب بدون شمال: داستان های زندگی مدفون چارلز بوکوفسکی 4.0 0 صفحۀ 24 ما، جوان، با کلههای پرباد، سرشار از نیروی جوانی و پر از حسرت، به جنگ نزدیک بودیم. هر چه کمتر به زندگی ایمان داشتی کمتر میباختی. 0 12 sepide._.alian 1403/11/27 روان پرستاری بهداشت روانی 1 محسن کوشان 4.0 0 صفحۀ 103 یکی از دانشمندان فرانسوی میگوید: "دعا، عبارت است از رابطه یا معامله یک روح مضطرب در کمال آگاهی و اراده با قدرتی که آن روح احساس میکند، به آن بستگی دارد و سرنوشتش به دست اوست". پ.ن: نمیدونم چقدر دقیق کتابهای درسی رو میخونید ولی هرکتابی رو به نظرم باید از جان خوند و درک کرد. این کار احترامیه برای وقت و هزینهای که صرف تهیه کتاب شده. شاید اشتراک گذاری متن یه کتاب درسی عجیب غریب باشه ولی خب با این دید نگاه کنید خیلی هم کار جالبیه 😁 0 3