بریدهای از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است اثر فردریک بکمن
1404/3/19
صفحۀ 129
روی تخت مامانبزرگ دراز میکشد و به عکسهای سیاهوسفید روی سقف خیره میشود. پسر گرگینه انگار برای او دست تکان میدهد و میخندد. در عمق وجودش فکر میکند چطور کسی که اینطوری میخندد میتواند در بزرگسالی به چیزی به غمگینی هیولا تبدیل شود.
روی تخت مامانبزرگ دراز میکشد و به عکسهای سیاهوسفید روی سقف خیره میشود. پسر گرگینه انگار برای او دست تکان میدهد و میخندد. در عمق وجودش فکر میکند چطور کسی که اینطوری میخندد میتواند در بزرگسالی به چیزی به غمگینی هیولا تبدیل شود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.