بریده‌های کتاب ࡅߺ߳ߊހߊ

بریدۀ کتاب

صفحۀ 286

"اولش که ماجرای خیانت بابام رو فهمیدم، سعی کردم از همین معادلات کمک بگیرم. چقدر می‌تونست خیانت کنه و دروغ بگه و باز هم پدر خوبی باشه؟ چقدر می‌تونست درگیر اون زن شده باشه و هنوز مامانم رو دوست داشته باشه؟ هنوز از زندگیش راضی باشه؟ سعی کردم بفهمم چقدر احساس خوشبختی می‌کرده، وقتی از ما دور بود چقدر دلش تنگ می‌شده و مواقعی که حالم خیلی خراب بود، با خودم فکر می‌کردم چقدر از ما متنفر بوده که همچین کاری کرده. و هیچ وقت به جواب نرسیدم. بعضی وقتا هنوز هم دنبال جوابم و بعضی وقتای دیگه از چیزی که ممکنه بفهمم، وحشت دارم. ولی آدما مسئله ریاضی نیستن." شانه بالا می‌اندازم. "من می‌تونم دلتنگ بابام بشم و همزمان ازش متنفر باشم. می‌تونم نگران این کتاب باشم و دغدغه خانواده‌ام رو داشته باشم و حالم از خونه‌ای که توش زندگی می‌کنم به هم بخوره و درعین‌حال دریاچه میشیگان نگاه کنم و از وسعتش انگشت به دهن بمونم. کل تابستون پارسال به این فکر می‌کردم که دیگه هیچ‌وقت احساس خوشحالی نمی‌کنم و حالا که یه سال گذشته، هنوز ناراحت و نگران و عصبانی‌ام، ولی یه وقتایی خوشحال هم هستم. اینجوری نیست که اتفاقات بد انقدر زندگیت رو سوراخ‌سوراخ کنن که عمق گودالش باعث شه هیچ خوبی‌ای به اندازه کافی بزرگ نباشه که دوباره خوشحالت کنه. هر چقدر هم اتفاقات مزخرف بیفته، همیشه گل‌های وحشی وجود دارن."

4