بریده کتابهای مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 145 با ماشین می رفتم و مدارکم همراهم نبود. افسر توی اتوبان تابلوی ایست را نشان داد و جلو م را گرفت. کنار خیابان پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم، عکس مجید را روی شیشه دید. دقت کرد تا مطمئن شود. پرسید: - این عکس شهید مدافع حرم مجید قربانخانیه؟ دیشب مستندش رو نشان می داد. گفتم بله. - شما دیشب مستندش رو دیدی؟ مادر شهید از دایی ها و رفیقاش می گفت. - خواهرزادمه افسر پیشانی ام را بوسید و گفت: به خاطر مجید برو. 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/10/11 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 121 پسرم در یافت آباد، معروف بود به مجید بربری. حالا حتماً از خودتان می پرسید چرا مجید بربری؟ راستش دایی های پدرش، همه شان نانوایی داشتند و پسردایی اش هم الآن در همین شغل، در یافت آباد کار می کند. وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش می رفت، دم نانوایی می ایستاد و برای کسانی که توانایی خرید نان نداشتند، از پول خودش نان می خرید و به آنها می داد. بعضی وقت ها هم حالا به مناسبت یا بی مناسبت، پول پختِ یک روز نان را حساب می کرد و می داد به شاطر و می گفت: «امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم.» مجید آنقدر دَمِ بربری ایستاد و نان داد دست مردم که آخرش مردم، اسمش را گذاشتند مجید بربری! حتی حاج جواد از گردان امام علی(ع)، نمی دانست که مجید فامیلی اش قربانخانی است. با این که با هم بچه محل بودیم و زیاد با مجید مراوده داشت. آنقدر به اسم مجید بربری معروف شده بود. که کسی فامیلی مجید را نمی دانست. تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید، به حاج جواد زنگ زدم، تازه آنجا از بقیه دوستاش پرسیده بود: «این مجید قربانخانی کیه؟» و دوستانش گفته بودند: «مجید بربری» و تازه آنجا فامیل مجید را فهمیده بود. 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 140 چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت. 0 6 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/9/19 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 39 حاج جواد یاد روزی افتاد که خبر شهادت مجید را داده بود. نگاهی به افضل انداخت، تارهای سفید محاسن و موهای سرش، آن روز خیلی کم بود. ولی حالا که روی صندلی، روبهروی حاج جواد نشسته بود، موهای سیاهش انگشتشمار بودند. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 147 مجید از همان بچگیش برای خودش، اعتبار جمع می کرد. توی یافت آباد از اولین تا آخرین مغازه را، سلام و علیک داشت و ازشان نسیه خرید می کرد. جالب اینجاست که مغازه دارها هم بهش نسیه می دادند. به محض اینکه پول دستش می رسید، حساب همه را پاک می کرد. با همۀ این مغازه دارها؛ بزرگ تر یا کوچک تر از خودش هم نداشت، با همه شان حساب شوخی را، اول باز می کرد، بعدش حساب نسیه. من بعضی وقت ها تعجب می کردم و چشمانم گرد می شد، به یک الف بچه چطور اعتماد می کنند و نسیه می دهند. 0 3
بریده کتابهای مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 145 با ماشین می رفتم و مدارکم همراهم نبود. افسر توی اتوبان تابلوی ایست را نشان داد و جلو م را گرفت. کنار خیابان پارک کردم. همین که از ماشین پیاده شدم، عکس مجید را روی شیشه دید. دقت کرد تا مطمئن شود. پرسید: - این عکس شهید مدافع حرم مجید قربانخانیه؟ دیشب مستندش رو نشان می داد. گفتم بله. - شما دیشب مستندش رو دیدی؟ مادر شهید از دایی ها و رفیقاش می گفت. - خواهرزادمه افسر پیشانی ام را بوسید و گفت: به خاطر مجید برو. 0 4 امیررضا سعیدینجات 1403/10/11 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 121 پسرم در یافت آباد، معروف بود به مجید بربری. حالا حتماً از خودتان می پرسید چرا مجید بربری؟ راستش دایی های پدرش، همه شان نانوایی داشتند و پسردایی اش هم الآن در همین شغل، در یافت آباد کار می کند. وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش می رفت، دم نانوایی می ایستاد و برای کسانی که توانایی خرید نان نداشتند، از پول خودش نان می خرید و به آنها می داد. بعضی وقت ها هم حالا به مناسبت یا بی مناسبت، پول پختِ یک روز نان را حساب می کرد و می داد به شاطر و می گفت: «امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم.» مجید آنقدر دَمِ بربری ایستاد و نان داد دست مردم که آخرش مردم، اسمش را گذاشتند مجید بربری! حتی حاج جواد از گردان امام علی(ع)، نمی دانست که مجید فامیلی اش قربانخانی است. با این که با هم بچه محل بودیم و زیاد با مجید مراوده داشت. آنقدر به اسم مجید بربری معروف شده بود. که کسی فامیلی مجید را نمی دانست. تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید، به حاج جواد زنگ زدم، تازه آنجا از بقیه دوستاش پرسیده بود: «این مجید قربانخانی کیه؟» و دوستانش گفته بودند: «مجید بربری» و تازه آنجا فامیل مجید را فهمیده بود. 0 1 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 140 چند وقت پیش، یک پیرزنی را که توان راه رفتن هم نداشت، سوار کردم که ببرم در خانه اش. تا نشست توی ماشین، زد زیر گریه. گفتم: «مادر، چی شده؟ چرا این قدر بی تابی؟ کاری از دستم برمیاد، بگید براتون انجام بدم.» گفت: «مادر این عکسی که زدی جلو ماشین، من رو به این حال وروز انداخته. چه نسبتی باهاش دارید؟». گفتم این عکس پسرمه، تو سوریه شهید شده، پیکرش هم برنگشته. - خوشا به سعادتش! این پسر شما یه کارهایی می کرد که خدا خودش دستش رو گرفت. من هر موقع توی میدون می ایستادم و وسیله دستم بود، این آقازادۀ شما، برام تا دم خونه می آورد، و تا من و وسایلم رو سر و سامون نمی داد، نمی رفت. 0 6 اَمیرْرِضا|Amirreza 1403/9/19 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 39 حاج جواد یاد روزی افتاد که خبر شهادت مجید را داده بود. نگاهی به افضل انداخت، تارهای سفید محاسن و موهای سرش، آن روز خیلی کم بود. ولی حالا که روی صندلی، روبهروی حاج جواد نشسته بود، موهای سیاهش انگشتشمار بودند. 0 2 امیررضا سعیدینجات 1403/10/12 مجید بربری: زندگی داستانی حر مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی کبری خدابخش دهقی 4.0 20 صفحۀ 147 مجید از همان بچگیش برای خودش، اعتبار جمع می کرد. توی یافت آباد از اولین تا آخرین مغازه را، سلام و علیک داشت و ازشان نسیه خرید می کرد. جالب اینجاست که مغازه دارها هم بهش نسیه می دادند. به محض اینکه پول دستش می رسید، حساب همه را پاک می کرد. با همۀ این مغازه دارها؛ بزرگ تر یا کوچک تر از خودش هم نداشت، با همه شان حساب شوخی را، اول باز می کرد، بعدش حساب نسیه. من بعضی وقت ها تعجب می کردم و چشمانم گرد می شد، به یک الف بچه چطور اعتماد می کنند و نسیه می دهند. 0 3