بریده‌های کتاب در جستجوی زمان از دست رفته؛ طرف خانه سوان

! Se Mo Ha !

! Se Mo Ha !

1403/10/24

بریدۀ کتاب

صفحۀ 91

چشم از مادرم برنمی‌داشتم، می‌دانستم که اجازه نخواهم داشت تا پایان شام سر میز بمانم و مادرم برای آن که پدر ناراحت نشود اجازه نخواهد داد جلو چشم دیگران او را، آن‌گونه که در اتاقم، چند بار ببوسم. از این رو، بر آن بودم که در اتاق پذیرایی، در حالی که شام را آغاز می‌کردیم و می‌دیدم که زمان رفتن فرامی‌رسید، پیشاپیش همه‌ی آن‌چه را که به تنهایی از دستم برمی‌آمد با آن بوسه‌ی آن‌قدر گذرا و دزدانه بکنم، که با نگاهم نقطه‌ای از گونه‌ی مادر را که می‌بوسیدم برگزینم، ذهنم را آماده کنم تا به یاری این آغاز ذهنی بوسه بتوانم سرتاسر دقیقه‌ای را که مادر به من ارزانی می‌داشت صرف حس کردن تماس گونه‌اش با لب‌هایم کنم، به همان گونه که نقاشی که نمی‌تواند مدلش را زمان درازی نشسته در برابر خود داشته باشد، از پیش تخته شستی‌اش را آماده می‌کند و همه‌ی آن‌چه را که در نهایت می‌تواند بدون حضور مدل بکشد از پیش به یاری حافظه و طرح‌های اولیه‌اش می‌سازد.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 64

دیرزمانی زود به بستر می‌رفتم. گاهی، هنوز شمع را خاموش نکرده، چشمانم چنان زود بسته می‌شد که فرصت نمی‌کردم با خود بگویم: " دیگر می‌خوابم". و نیم ساعت بعد، از فکر این‌که زمان خوابیدن است بیدار می‌شدم؛ می‌خواستم کتابی را که می‌پنداشتم به دست دارم کنار بگذارم و شمع را خاموش کنم؛ در خواب، همچنان به آنچه خوانده بودم می‌اندیشیدم، اما این اندیشه‌ها حالتی اندکی شگرف به خود گرفته بودند؛ به نظرم می‌آمد خود من آن چیزی بودم که کتاب درباره‌اش سخن می‌گفت: یک کلیسا، یک کوارتت ... این باور تا چند لحظه پس از بیداری با من بود؛ مایه شگفتی‌ام نمی‌شد اما چون فلس‌هایی روی چشمانم سنگینی می‌کرد و نمی‌گذاشت دریابم که شمعدان روشن نیست. سپس رفته‌رفته برایم نامفهوم می‌شد، آن‌گونه که افکار موجود پیشین در تناسخ. موضوع کتاب از من جدا می‌شد، با من بود که خود را با آن یکی بدانم یا نه؛ آنگاه بود که چشمانم می‌دید و در شگفت می‌شدم از تاریکی پیرامونم، که برای چشمانم خوب و آرام‌بخش بود، اما شاید بیشتر برای ذهنم که تاریکی را چیزی بی‌دلیل، بی‌مفهوم و به راستی گنگ و تیره می‌یافت. از خود می‌پرسیدم چه ساعتی می‌توانست باشد ...

1