بریدههای کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند Ms.nobody ؛)(= 1403/2/19 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 19 0 0 فاطمه یل آملی 1404/1/13 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 58 از خالهکلیدی خواستیم اجازه بدهد یک ذره دیگر آسمان را تماشا کنیم. گفت: «نه، نمیشود.» زینب هم از او خواست که امروز در را کمی دیرتر ببندد. اما خالهکلیدی گفت: «نمیشود آمدن شب را عقب انداخت.» اینجی، تو میتوانی آمدن شب را عقب بیندازی؟ 0 5 Ms.nobody ؛)(= 1403/2/18 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 12 0 27 مهدیه 1404/6/3 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 92 یادت میآید یک بار که من و تو هیزم برده بودیم، توی سینهٔ من چیزی تکانتکان میخورد و من ترسیدم و خیال کردم قابلمهها دارند جرینگجرینگ به هم میخورند؟ تو به من خندیدی و گفتی این قلب توست که دارد میزند. حالا دیگر این را میدانم. هفتهٔ قبل که با نِوین هیزم جمع میکردیم، پرسیدم: «قلب تو هم میزند؟» نِوین گفت: «قلب همه میزند، اما قلب بعضیها روشن است و قلب بعضیها تاریک.» اینجی، چطور میشود از بیرون فهمید که قلب کی روشن است و قلب کی تاریک؟ این را از نِوین هم پرسیدم. گفت: «این یکی از سختترین کارهای دنیاست.» 0 3 آرزو ارجمند 1403/10/7 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 1 به آن آقا گفتم : ( نگاه کن. بادبادک فرار کرده.) (کو؟ گفتی از کجا فرار کرده؟) (از آسمان زندان فرار کرده. اما بهش شلیک نکنی ها!) چشمهای آقاهه پر اشک شد. برایم سیمیت خرید. به بادبادک هم شلیک نکرد. شاید اگر مادرم هم فرار میکرد، به او شلیک نمیکرد. 0 0
بریدههای کتاب نگذار به بادبادک ها شلیک کنند Ms.nobody ؛)(= 1403/2/19 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 19 0 0 فاطمه یل آملی 1404/1/13 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 58 از خالهکلیدی خواستیم اجازه بدهد یک ذره دیگر آسمان را تماشا کنیم. گفت: «نه، نمیشود.» زینب هم از او خواست که امروز در را کمی دیرتر ببندد. اما خالهکلیدی گفت: «نمیشود آمدن شب را عقب انداخت.» اینجی، تو میتوانی آمدن شب را عقب بیندازی؟ 0 5 Ms.nobody ؛)(= 1403/2/18 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 12 0 27 مهدیه 1404/6/3 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 92 یادت میآید یک بار که من و تو هیزم برده بودیم، توی سینهٔ من چیزی تکانتکان میخورد و من ترسیدم و خیال کردم قابلمهها دارند جرینگجرینگ به هم میخورند؟ تو به من خندیدی و گفتی این قلب توست که دارد میزند. حالا دیگر این را میدانم. هفتهٔ قبل که با نِوین هیزم جمع میکردیم، پرسیدم: «قلب تو هم میزند؟» نِوین گفت: «قلب همه میزند، اما قلب بعضیها روشن است و قلب بعضیها تاریک.» اینجی، چطور میشود از بیرون فهمید که قلب کی روشن است و قلب کی تاریک؟ این را از نِوین هم پرسیدم. گفت: «این یکی از سختترین کارهای دنیاست.» 0 3 آرزو ارجمند 1403/10/7 نگذار به بادبادک ها شلیک کنند فریده چیچک اوغلو 3.7 18 صفحۀ 1 به آن آقا گفتم : ( نگاه کن. بادبادک فرار کرده.) (کو؟ گفتی از کجا فرار کرده؟) (از آسمان زندان فرار کرده. اما بهش شلیک نکنی ها!) چشمهای آقاهه پر اشک شد. برایم سیمیت خرید. به بادبادک هم شلیک نکرد. شاید اگر مادرم هم فرار میکرد، به او شلیک نمیکرد. 0 0